کتابخانه

تغییر اندازه فونت

A+ | A- | Reset
انواع محبّت2 ساخت PDF چاپ ارسال به دوست

اصناف محبّت و اسباب آن
هر گاه محبّت بين دو نفر واقع گردد ممکن است در هر دو باقي ماند و ممکن است در يکي باقي ماند و از ديگري سلب گردد مثل مصيبتي که مشترک بين زن و شوهر است و لذت که سبب محبّت آنها گرديده ممکن است در هر دو دوام يابد و گاهي در يکي از آنها باقي مي ماند و از ديگري قطع مي گردد زيرا چنانچه قبلا گفته شد لذت تغيير پذير است و دائمي نيست.
سبب محبّتي که بين زن و شوهر پديد مي گردد دو چيز است يکي لذت و ديگر تدبير منطل و ترتيب معاش خانوادگي که مشترک بين آنها است زن منتظر اين است که شوهر به كسب و کار و سائل معاش را فراهم نمايد و شهور منتظر اين است که زن مال وي را حفظ کند و امور منزل را مرتب نمايد و نگذارد چيزي ضايع گردد يا آنکه بي موقع مصرف شود.
و هر گاه يکي از زن و شوهر به وظيفه خود عمل ننمودند دوستي آنان مختل مي گردد آن وقت است که هر يک از ديگري شکايت مي نمايند و از هم ملول مي گردند و بالاخره يا رشته زناشوئي آنها منقطع مي گردد يا آنکه بدون رضايت و خورسندي با هم زندگاني مي نمايند.
همين طور منافعي که مشترک بين مردم است اگر يک نوع منفعت باشد گاهي مدتي طول مي کشد لکن بالاخره منحل مي گردد و اگر مختلف باشد ابدا پايدار نمي ماند مثل دو نفر که يکي ديگري را براي لذتي که از وي مي برد او را دوست  دارد و آن ديگري براي منفعتي که از وي عايد او مي گردد دو نفر يکي مغني و مطرب و ديگري مستمع مطرب مستمع را براي منفعتي که از وي عايد او مي گردد دوست مي دارد و مستمع براي لذتي که از مطرب مي برد وي را دوست مي دارد.
همينطور محبّتي که بين عاشق و معشوق پديد گرديد عاشق معشوق را براي لذت مي خواهد و معشوق عاشق را به ازاء منعت و محبّت بين آنها دائر و برقرار است تا وقتي که لذت و منفعت در کار باشد لکن هميشه از هم شاکي و اظهار دلتنگي و سرش اين است طالب لذت عجله و شتاب در ديدار معشوق مي نمايد و طالب منفعت تاخير مي اندازد و از اين جا است که مي بينيم هميشه عاشق از معشوق خود شکايت دارد و اظهار دلتنگي مي کند و در اين جا عاشق محق است زيرا که لذت وي در ديدار معشوق است و معشوق وي را از ديدار خود منع مي نمايد.
و انواع محبّتها که ملال آور و بالاخره منجر به شکايات مي گردد بسيار است لکن اصل آنها همين بود که بيان نموديم.
و شايد محبّتي که بين رئيس و تابع و بين غني و فقير گاهي پديد مي گردد و بالاخره منجر مي شود به شکايت و توبيخ از جهت همان اختلاف اسباب محبّت باشد زيرا که هر يک از ديگر چيزي متوقعند که نمي بابند و خلاف آنچه در نيت و نظر داشتند ظاهر مي گردد اين است که هر يک از ديگري ملول و هيچگدام طالب عدالت و ميانه روي نمي گردند و نيز هيچ يک بحق خود راضي و قانع نيستند وبالاخره عدالتي که بايستي بين آنها دائر باشد زايل مي گردد و منجر مي شود به ظلم و تعدي.
مخصوصا خدمت گذاران چون زيادتر از حق خود از ارباب متوقع اجرتند و ارباب زياد تر از حد خود آنها متوقع خدمت است لهذا محبّتي که بين آنهاست مملو از ملالت و شکايت است و بد دلي نسبت به يکديگر پديد مي گردد.
اين ها اقسام محبّتي بود که با ملامت و شکايت و دلتنگي همراه است اينگونه ملالتها مرتفع نخواهد شد مگر وقتي كه به شرايط عدالت رفتار شود و هر کس حق خود را بشناسد و به آن قانع گردد و اين نيز امري است بسيار مشکل محبّتي که بين اخيار و خوبان پديد مي گردد چون دوستي آنها براي لذائذ خارجي و به ازاء نفع نيز نمي باشد بلکه از جهت مناسبت و سنخيت جوهر ذات آنهاست که با هم الفت گرفته اند و در نيت و خير طلب فضيلت با هم شرکت مي نمايند و به هيمن مناسبت يکديگر را دوست دارند اين است که مخالفت و نزاعي بين آنها پديد نمي گردد و ناصح و خير خواه يکديگرند و با هم در امر خير انفاق مي نمايند و نيز به عدالت و ميانه روي رفتار مي کنند و همين انفاق ايشان در خير خواهي و نصيحت وحدت و يگانگي بين آنها تشکيل مي دهد اين است که وقتي دوست و صديق را خواهند معرفي نمايندگويند دوست واقعي کسي است که (او تو باشد) اگر چه از جهت شخصيت دور و از هم جدا مي باشند لکن به اعتبار روحانيت با هم متحد گشته اند و اين قبيل دوستان کمند.
لايق دوستي حکيم است
از اينجا معلوم مي شود که بايستي شخص حکيم را براي دوستي انتخاب نمود و اعتماد و وثوق به دوستي جوانها و عوام نيست زيرا چنانچه گفته شد غير از حکيم محبّت و دوستي او يا براي لذت است يا براي منفعت و خير سعادت را فقط در همين دو چيز مي پندارد و خير حقيقي و سعادت واقعي را نمي شناسد اين است که غرض و نيت غير حکيم صحيح نيست و در دوستي ثابت قدم نمي ماند.
محبّت سلطان به رعيت
 محبّت سلاطين نسبت به اشخاص براي اين است که خود را منعم و رئيس و صاحب مملکت مي دانند از اين جهت آنها در محبّت صادق نيستند و اعتمادي به دوستي آنها نيست و نيز محبّت ايشان تام نيست و از طريق عدالت منحرف گرديده.
(محبّت پدر)
و ديگر از اقسام محبّت، محبّت پدر است نسبت به اولاد و اولاد نسبت به پدر و محبّت آنها به يکديگر از جهتي مختلف و از جهتي متفق است از جهت آنکه محبّت آنها طبيعي است فرقي بين آنها نيست و هر دو را هم دوست دارند لکن چون پدر اولاد را به منزله خود مي داند و چنان پندارد که وجود فرزند نسخه ئي است که طبيعت از صورت او گرفته و ذات او مرتبط به ذات وي است و الحق اين تصور به جا و صحيح است زيرا که حکمت الهي اين طور تقاضا نموده که پدر و مادر علت مادي وجود اولاد باشند و صورت انسانيت از آنها منتقل به وي گرديده اين است که محبّت پدر به مراتب بسيار زيادتر از محبّت اولاد است و پدر هر چه براي خود خواهد براي اولاد خود نيز مي خواهد و همت مي گمارد که هر خير و سعادتي که خود فاقد آن است براي اولاد خود تحصيل نمايد و اگر بگويند پسر تو فاضل تر از تو است وي را خوش آيد زيرا که او را به منزله نفس خويش مي داند چنانچه اگر گويند تو آلان بهتر از پيش شده ئي مسرور مي گردد اما اگر ديگري را بر وي ترجيح دهند نگران مي شود و اينها دليل بر اين است که اولاد را به منزله جان خود مي داند.
و سر اين که محبّت پدر و مادر نسبت به اولاد زيادتر از محبّت اولاد است نسبت به آنها چند چيز است يکي آنکه پدر و مادر سبب وجود اولادند و ديگر آنکه از اول تکوين و آغاز خلقت اولاد خود را مي شناسند و به وجود وي خوشحال مي باشند سوم آنکه چنين پندارند که پس از فناء جسم آنها اولاد به جاي آنها باقي است.
و به ترتيب و انس محبّت و سرور پدر و مادر نسبت به اولاد زيادتر مي گردد و اين که محبّت اولاد به پدر و مادر کمتر است آن نيز به چند جهت است اولا اولاد سبب وجود پدر و مادر نيستند و ثانيا سبب وجود خود را نمي شناسند مگر پس از آنکه بزرگ شود و به حد رشد رسد ثالثا پس ازآنکه مدتي از پدر و مادر انتفاع ببرد و از آنها محبّت بيند و ايشان را ولي نعمت خود بداند آن وقت محبّت ايشان در دل وي جاي گيرد آن هم به دستور شرع و به دلالت عقلش که وظيفه اولاد نسبت به پدر و مادر نيکي و پذيرائي و احترام آنها است اين است که خداي متعال توصيه مي نمايد به اولاد که پدر و مادر را احترام دارد و به پدر و مادر همچه توصيه ئي نشده و محبّت برادر نسبت به برادر براي اين است که سبب وجود هر دو يکي است يعني هر دو از يک پدر و مادر به وجود آمده اند.
وظيفه سلطان نسبت به رعيت
 و بايستي نسبت سلطان به رعيت مثل نسبت پدر باشد به اولاد و نسبت رعيت به سلطان مثل نسبت  اولاد باشد به پدر و نسبت افراد با يکديگر مثل نسبت اخوت و برادري باشد اگر اين طور شد سياسات مدني قرار مي گيرد و امور مملکت منظم و مرتب مي گردد و اگر سلطان مثل پدر فرزندان مملکت خود را پرستاري نمايد و رعيت مثل پسر از سلطان سپاسگذاري نمايد و او را به جان دوست دارند مملکت آباد مي گردد و اين که گفتيم بايستي سياست سلطان و تمام زمامداران حقوق سياستي نسبت بر عيت مثل سياست پدر باشد نسبت به اولاد براي اين است که سلطان متعهد خلافتي است که از طرف صاحب شرع تعهد نموده پس بايد در رافت و مهربه آني و محبّت به افراد و تنظيم امور مملکتي و سياسي و در انجام امر تمدن جديت نمايد و مسامحه ننمايد.
خلاصه سلطاني که در حفظ مملکت کوشش نمود و آنچه صلاح حال مردم و خير و خوبي است فراهم گردانيد و دست اجابت را از حريم ولايت کوتاه کرد و به سياست هر قسمتي از افراد را به کار لايق وادار نمود آن وقت محبّت او در دلها جاي مي گيرد و مردم وي را مثل پدري مهربان دوست مي دارند و از اطاعت او بيرون نمي روند.
و چون کم و زيادتي محبّت بسته به کم و زيادتي منافع است لهذا براي اين که هر کس به منافع شخصي خود برسد بايستي حد عدالت را در تمام مراتب نگاه داشت مثل اين که پدر را در مرتبه پدري گرامي داشت و سلطان را نيز به مقام سلطنت و مرتبه پدري نگريست و افراد مملکت بعضي بعض ديگر را به چشم برادري و شفقت و مهرباني بنگرند تا آنکه همگي به خير و خوبي و خوشي و فراغت خاطر زندگاني نمايند و مملکت آباد گردد و اگر عدالت و ميانه روي را مراعات ننمايد امور از حد اعتدال خارج مي گردد و صلاح منجر به فساد مي شود و امور مملکت مختل مي گردد (و تعادل و توازني که قوام موجودات بسته به آن است از بين مي رود) آن وقت است که محبّتي که به اين است بين افراد دائر باشد منجر به بعض و دشمني مي گردد و اشرار بغض اخيار را در دل مي گيرند و الفت تبديل مي گردد به نفاق و خودخواهي بين مردم شايع مي شود و هر کس نفع خود را مي خواهد اگر چه بر ضرر ديگران تمام شود آن وقت امنيت منجر مي گردد به هرج و مرج که منافعي با نظامي است که حق تعالي براي خلقش مقرر فرموده و به قانون شرعيت اجرا گردانيده و به حکمت الهي خود ايجاب نموده.