کتابخانه

تغییر اندازه فونت

A+ | A- | Reset
حدیث دهم ساخت PDF چاپ ارسال به دوست

حدیث دهم
و بالسند المتصل الی العلامه المجلسی (قدس سره) عن کتاب الروضه ، و الفضائل باسناده یرفعه الی انس بن مالک ، قال دخل یهودی فی خلافه ابی بکر ، و قال ارید خلیفه رسول الله (صلی الله علیه و آله) ، فجائوا به الی ابی بکر ، فقال له الیهودی ، انت خلیفه رسول الله (صلی الله علیه  و آله) فقال نعم، اما تنظرنی فی مقامه و محرابه ،فقال ان کنت کما تقول یا ابابکر ارید ان اسولک عن اشیاء ، قال اسئل عما بدالک و ما ترید ،فقال الیهودی اخبرنی عما لیس لله ، و عما لیس عند الله و عما لا یعلمه الله ،فقال عند ذلک ابوبکر ، هذه مسائل الزنادقه یا یهودی ،فعند ذلک هم المسلمون بقتله ، و کان فیمن حضر ابن عباس فزعق بالناس و قال یا ابابکر امهل فی قتله ، قال له اما سمعت ما قد تکلم به ، فقال ابن عباس فان کان جوابه عندکم و الا فاخرجوه، حیث شاء من الارض ، قال فاخرجوه ، و هو یقول لعن الله قوماً جلسوا فی غیر مراتبهم ، یریدون قتل النفس التی حرم الله بغیر علم ، قال فخرج و هو یقول ایها الناس ، ذهب الاسلام حتی لا یجیبون این رسول الله (صلی الله علیه و آله) و این خلیفه رسول الله (صلی الله علیه و آله) ، قال فتبعه ابن عباس و قال له اذهب الی عیبه علم النبوه الی منزل علی بن ابی طالب (علیه السلام) قال فعند ذلک اقبل ابوبکر و السملمون فی طلب الیهودی ، فلحقوه فی بعض الطریق ؛ فاخذوه و جائوا به الی امیرالمومنین علی بن ابیطالب (علیه السلام) فاستاذنوه علیه. ثم دخلوا علیه ، و قد ازدحم الناس قوم یبکون و قوم یضحکون ، قال فقال ابوبکر یا اباالحسن ان هذا الیهود سئلنی عن مسئله من مسائل الزنادقه، فقال الامام (علیه السلام) ما تقول یا یهودی فقال الیهودی ، اسئل و تفعل بی مثل ما فعل بی هوءلاء  قال (علیه السلام) و ای شیء ارادوا یفعلون بک قال ارادوا ان یذهبوا بدمی،فقال الامام (علیه السلام )دع هذا و اسئل عما شئت ، فقال سئوالی لا یعلمه الا نبی او وصی نبی ، قال اسئل بدالک، فقال الیهودی اجبنی عما لیس لله و عما لیس عندالله ، و عما لا یعلمه الله فقال له علی (علیه السلام) علی شرط یا اخا الیهود ،قال و ما الشرط، قال تقول معی قولا عدلاً مخلصاً ، لا اله اله الله محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) ، قال نعم یا مولای ، فقال (علیه السلام) یا اخا الیهود.
اما قولک ما لیس لله ، فلیس لله صاحبه و لا ولدا قال صدقت یا مولای و اما قولک ما لیس عندالله فلیس عندالله الظلم ، قال صدقت یا مولای.
اما قولک ما لیس یعلمه الله فان الله یعلم ان له شریکاً و لا وزیراً و هو علی کل شیء قدیر، فعند ذلک قال مد، یدک ،فانا اشهد ان لا اله الا الله و ان محمد (صلی الله علیه و آله) رسول الله ، و انک خلیفته حقاً ، و وصیه و وارث علمه فجزاک الله عن الاسلام خیراً قال فضج الناس عند ذلک خرج و رقی فی المنبر و قال: اقیلونی اقیلونی اقیلونی لست بخیرکم و علی (علیه السلام) فیکم قال فخرج الیه عمر و قال امسک یا ابابکر عن هذا الکلام فقد ارتضیناک لانفسنا ثم انزله عن المنبر فاخبر بذلک امیرالمومنین (علیه السلام).
ترجمه:
به سند متصل به علامه مجلسی (قدس سره) از کتاب روضه و فضائل روایت می کنم : که در زمان ابابکر مرد یهودی بشهر وارد شد و گفت: خلیفه رسول الله را می خواهم؟ او را نزد ابابکر بردند ، یهودی گفت: تو خلیفۀ پیامبر خدا هستی؟ ابابکر جواب داد مگر نمی بینی که در جایگاه و محراب او هستم ، یهودی گفت: اگر چنین است چند سئوال از تو دارم، ابابکر گفت: هر چه می خواهی بپرس.
یهودی گفت: مرا آگاه کن ( عما لیس لله) از آنچه برای خدا نیست . و ( و عما لیس عندالله) و نزد خدا نیست ، و ( و عما لا یعلمه الله) او نمی داند ، ابابکر گفت: ای یهودی اینها سئوالات کافران (زنادقه) است و مسلمانان قصد کشتن یهودی را نمودند.
ابن عباس که بین آنها حاضر بود مردم را از آن باز داشت و گفت: در قتل او شتاب مکنید، ابابکر گفت: مگر سئوالات او را نشنیدی ؟ ابن عباس جواب داد اگر می توانی پاسخ ده و الا او را رها گردان تا بهر کجا که می خواهد برود ابابکر امر باخراج او نمود.
اما او می گفت: لعنت خدا بر مردی که بر مسندی تکیه می زنند که صلاحیت آن را ندارند و بی خردانه اراده کشتن نفسی را دارند که خداوند حرام نموده است. پس خارج شد در حالی که می گفت: ای مردم اسلام رفت بطوری که جواب نمی گوئید ، کجاست رسول خدا ؟ کجاست خلیفه رسول الله؟
ابن عباس همراه او آمد و گفت: بیا به خانه علی (علیه السلام) برویم تا مظهر علم نبوت را به تو بنمایم.
مالک می گوید: در همان موقع نیز ابابکر و پیروان او به جستجوی یهودی پرداختند و در راه به آن دو ملحق شده ، او را به منزل علی بن ابی طالب آوردند و پس از اجازۀ ورود بر آن حضرت وارد شدند در حالی که گروه انبوهی فراهم آمده برخی می گریستند و بعضی می خندیدند.
ابابکر عرض کرد: یا ابا الحسن این یهودی از من سئوالاتی می نماید که معمولاً از کافران شنیده می شود.
امام (علیه السلام) می فرماید: یهودی  چه می گوئی؟ او عرض می کند: من سئوالی داشتم و اینها چه رفتاری با من نمودند، امام فرمود: چه کردند؟ عرض کرد: می خواستند خونم را به ناحق بریزند. امام فرمود: از این سخن در گذر و هر چه می خواهی بپرس. یهودی گفت: سئوال مرا مگر نبی و جانشین او نمی داند، فرمود: هر چه در نظر داری سئوال کن ، یهودی گفت: از آنچه برای خدا نیست ( عما لیس لله) و آنچه نزد او نیست ( عما لیس عندالله) و آنچه او  نی داند ( و عما لا یعلمه الله) بمن بگو.
حضرت فرمود: ای برادر یهودی جواب آنها شرطی دارد . پرسید: چه شرطی؟ حضرت فرمود: اینکه با من کلمۀ عدل و اخلاص را بر زبان آوری یعنی بگوئی ( لا اله الا الله و محمد (صلی الله علیه و آله) رسول الله) یهودی گفت: فرمان بردارم ای مولای من. پس علی (علیه السلام) فرمود: ای برادر یهودی ، اما پاسخ ( عما لیس لله) برای خداوند مصاحب و فرزندی نیست ، یهودی گفت: صحیح است ای مولای من ، و جواب ( ما لیس عندالله) ظلم در پیشگاه خداوند نباشد. او گفت: صحیح است ای مولای من.
و اما آنچه گفتی: ( ما لیس یعلمه الله) خداوند برای خود شریک و وزیر نمی داند و به همه اشیاء قادر و تواناست. یهودی در این موقع تقاضا کرد دست (مبارک) را پیش بیاور تامن شهادت دهم بیگانگی خداوند و رسالت محمد (صلی الله علیه و آله) و جانشینی تو و این که حقاً تو وصی و وارث علم پیغمبری و خداوند تو را از اسلام جزاء خیر دهد.
مالک می گوید: در این هنگام صدای ضجه مردم بلند شد و ابابکر گفت: یا کاشف الکرب ، ای علی (علیه السلام) تو زداینده و گشاینده هر مشکلی ، و از منزل علی خارج شد و به مسجد بالای منبر رفت و سه مرتب گفت: مردم مرا رها کنید تا علی در بین شماست من صالحیت خلافت را ندارم، ناگاه عمر سر رسید و گفت: ساکت باش که ما تو را برای خود برگزیدیم ، و او را از منبر پائین آورد.
«بیان»
فرمایش او (علیه السلام): ( فلیس لله صاحبه) یعنی در الهیت و مرتبه وجود او وجودی نخواهد بود.
فرمایش او (علیه السلام):  ( ولا ولدا) مقصود از نفی ولد یا تولید مثل است ، چنان چه در نباتات و حیوانات دیده می شود یعنی پیدایش جسم از جسم که این معنی بعید بنظر می رسد و هیچ کس چنین چیزی نگفته و نصاری هم که اب و ابن و روح القدس معتقدند بمعنای دیگر است ، غیر از این معنا.
و یا این که مطلقاً چیزی از آن خارج نمی وشد ، اگر چه خروج از قوه به فعلیت باشد و آن بر چند قسم است: عقلانی ،نفسانی ، جسمانی.
اول: مثل خروج عقل فعلی از عقل هیولائی.
دوم: مثل پیداییش نفس حیوانی از امتزاج اخلاط چهارگانه.
سوم: مانند تولد شجر از شجر و حیوان از حیوان ، و این معنا هم چنان که معلوم است بسیار بعید بنظر می رسد زیرا خروج شیء از قوه به فعلیت محتاج به فاعل و اخراج کننده ایست و هیچ کس چنین گمانی نبرده که برای خداوند فاعلی باشد تا او را از قوه بفعل آورد ، زیرا چنین اندیشه ای با واجب الوجودی سازگار نیست.
اما بنابر این که تولید یعنی خروج ، مثل مطلقاً از او جایز نباشد منحصر در نفی ولد نیست ، یعنی خداوند جسم نیست که جسم دیگری از او بوجود آید بلکه تولید هر چیزی به نسبت و فرا خور آن چیز است ، باین معنی که اگر والد جسم باشد ازاو جسم تولد می یابد ، اما اگر مجرد فرض شود مجرد دیگری ازاو تولید خواهد شد ، چنان چه حکماء گفته اند: عقل اول علت عقل دوم و عقل دوم علت عقل سوم و هم چنین است تا عقل دهم که هر یک از آنها علتند برای عقل دیگر همانند خود ، زیرا برای تولید مجردات غیر از این معانی نیست.
و شاید مراد از فرمایش او (علیه السلام) : ( و لا ولد ) آن باشد که از خداوند چیزی که مثل او باشد تولید نمی گردد ، زیرا اگر برای او ولد فرض شود شبیه او خواد بود ، چون ولد باین معنا شبیه والد است در جمیع جهات. حتی از جهت وجوب وجود مگر از جهت ولدیت در این صورت برای او همسری نخواهد بود. و اگر همسر داشت شریک او بود در الهیه و در وجوب وجود و ادلۀ توحید بطلان آن را ثابت نموده است. فتامل. 
علاوه بر این که خلاف فرض است . زیرا ولد از غیر تولد یافته و در این صورت چگونه ممکن است در وجوب وجود که مقتضی الهیه است مثل او باشد؟ پس ثابت شد که برای خداوند مثل ممکن نیست و هم چنین اگر ولد برای او ممکن باشد والد نیز ممکن خواهد بود زیرا آنچه که از او نفی ولد می کند نفی والد نیز می نماید علاوه بر این که غناء ذاتی واجب الوجود بودن موجب نفی آنهاست.
و چون یهود گفتند: ( عزیز ابن الله) و نصارا گفتند: (المسیح ابن الله) امام (علیه السلام) خواست قول آنها را باطل نماید ، باین که برای خداوند فرزندی نیست به هر معنائی که باشد.
اگر گوئی: آنچه برای خداوند روا نیست تنها به مصاحب و فرزند منحصر نمی شود ، به طوری که اغلب علماء هشت صفت و بعضی هفت صفت و یا تمام صفات ممکنه ای را که از حدود و ماهیت آنها شناخته می شود ازاو سلب کرده اند.
جواب آنست که امام (علیه السلام) به نفی این دو، تمام نقائص را از ذات مقدس خداوند نفی فرموده ، زیرا با نفی صاحب و دوست نقائص و احتیاج او را در افعالش به غیر منتفی ساخته و وجوب وجود و استقلالش را ثابت نموده و نیز به نفی ولد تغیّر و استکمالش را بر طرف کرده است.
فرمایش او (علیه السلام): ( فلیس عندالله ظلم) چنان که اهل لغت ظلم را تفسیر نموده اند: قرار دادن شیء است در غیر محل خود و این یا از عدم علم فاعل به خصوصیات آن فعل ناشی می شود. یا از عدم قدرت و اقتدار او بر وضع شیء در محل خود.
و یا از نظر احتیاج فاعل است ، به جلب نفع یا رفع ضرر از خود، که همه این ها از ذات باری تعالی منتفی است.
اما از نظر عدم علم ، او در جای خود بادله قطعیه از عقل و نقل مقرر است که حق تعالی عالم و قادر بتمام اشیاء می باشد و او است غنی حمید و مخلوقات همه فقیر و محتاج او هستند ، پس اندیشۀ احتیاج غنی مطلق در جلب نفع و رفع ضرر برای خود ار فقیر صحیح نباشد و چگونه چنین تصوری روا باشد در صورتی که وجود ممکنات ناشی از اوست و او تمام و کمال است و اگر (العیاذبالله) محتاج آنان بود متمم وجود یا متمم کمال وجودش شمرده می شدند پس فعل و صنع او نبودند بلکه از مقومین وجود و کمال او بودند.
اگر گفته شود هر فاعلی که فعل از او صادر گردد برای مصلحتی است که عائد خود او خواهد شد و ازاو عملی سر نمی زند مگر بعد از کمال وجود او و اگر خدای تعالی چنین باشد محظوری که ذکر شد لازم می آید.
خواهیم گفت البته چنین است . ولی ممکن الوجود که فعل از او صادر ی شود دارای دو جهت است:
اول: وجود و کمالاتش ، که همان جهت فاعلیت او باشد که از این راه البته احتیاجی به فعل خود نخواهد داشت.
دوم: جهت فقدان و احتیاج و از این نظر فعلی که از او صادر می شود برای غرض و فائده ای است که مرجعش نفس فاعل است به این معنا که فعل او کامل کنندۀ وجود و کمالات او خواهد شد ولی چون خداوند ازاین جهات و ما بالقوه و ما بالفعل منزه و وجود صرف و فعلیت محض است بدون آمیختگی با هر نقص و فقدان اگر فعل ازاو صادر گردد ممکن نیست برای غرض و فائده ای باشد که عائد خود او شود (تعالی عن ذلک علواً کبیراً).
و همین طور چون هر فعلی شبیه فاعل خود می باشد چنان که فرمودۀ خدای تعالی است: ( کل یعمل علی شاکلته) (1) و ظلم قبیح است و فقظ از منشء قبیح صادر می گردد . و خدای تعالی که خیر محض است ممکن نیست هرگز ازاو شر و قبیحی بظهور رشد و دلیل بر این مطالب بسیار و موکول بر محل خود است.
گاهی گمان می رود که در نهاد بعضی موجودات مادی ظلم و شری سرشته شده این توهم ممنوع است به این که ظلم و شر ناشی از آنها یا از عدم استعداد و دوری از فیض مطلق است و یا برای مصلحت خاصی که عائد خود آنها خواهد شد و یا از نظر مصلحت عام است. ویژه نظام عالم. اگر چه فرض اخیر خالی از صلاحیت برای خود آن موجود نیز نمی باشد و  الامستلزم ظلم است ، نسبت باو زیرا اعدام شیء مثلاً برای خیر وجود شیء دیگر بدون مصلحتی که باو نیز راجع شود ظلم است نسبت باو ، و ظلم از خیر محض قبیح است ، بهر وجهی که باشد.
فرمایش او (علیه السلام): ( فان الله لا یعلم ان له شریکاً و لا وزیراً) عدم علم حق تعالی بشریک خود ظاهراً منافی با ادله ای است که دلیل بر احاطه علم او است به همه اشیاء ولی جمع آن دو به طوری که تنافی مرتفع گردد به چند وجه ممکن است:
اول: این که مراد از عدم علم او بشریک خود بنحو سالبۀ بانتفاء موضوع باشد ، چون علم به شیء بدو قسم تصور می شود فعلی و انفعالی.
مثال اول: مانند علم بناء است به ساختمانی که بعداً بنا می نماید.
مثال دوم: مانند علم شخص است بموجودات خارجی،قسم اول مقدم بر وجود معلوم و متعلق بماهیت آنست.
و قسم دوم موخر از وجود معلوم و متعلق به خود آنست ، علمی که از خدای تعالی سلب می شود از قبیل علم انفعالی بوجود شریک است که ممتنع الوجود می باشد نه علم فعلی که متعلق بماهیت آنست.
دوم: اینکه مقصود از عدم علم خداوند اعم از فعلی و انفعالی باشد یعنی همان طور که وجود خارجی شریک الباری غیر ممکن است وجود علمی او نیز امکان پذیر نیست.
اگر گفته شود: بنابر این علم انسان وسیع تر از علم باری تعالی است، زیرا انسان می داند که برای خداوند شریکی نیست و حکم بامتناع وجود آن می نماید.
پاسخ آنست که : چنین نیست زیرا ممتنع بذات همان طوری که وجودش در خارج محال و ممتنع است تصورش نیز در ذهن از محالات شمرده می شود مثلاً عقل بامتناع اجتماع نقیضین و محال بودن ارتفاع آنها در خارج حکم می نماید پس همان طوری که در خارج اجتماع آنها ممتنع است در ذهن نیز محال خواهد بود.
و قول به این که : ( ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت المثبت له) است و چیزی که تصورش ممکن نیست چگونه حکم بامتناعش ممکن باشد؟ ممنوع است.
زیرا مورد بحث در اینجا وجود و عدم یک چیز یا رفع آنها (2) از همان چیز ، که چنین تصوری ممکن است ، محال جمع نمودن آنها است در وجود بطور مطلق (3) .
خلاصه عقل تصور ماهیتی از ماهیات را می نماید و بعد وجود و عدمش را در نظر می آورد و حکم می کند باین که اجتماع وجود و عدم آن ماهیت در یک لحظه از محالات است. و در حال تصور وجود ، تصور عدمش ممکن نباشد ، ولی چون عقل سریع الانتقال است گاهی در آن واحد وجود وعدم آن ماهیت را در ظرف ذهن توهم می نماید و هم چننی است حال در تصور اضداد.
مثلاً عقل اول تصور سفیدی جسمی را نموده ، سپس سیاهی همان جسم را در نظر می آورد و عدم اجتماع آنها را در خارج نسبت به یک جسم تصور می کند ، زیرا وجود ذهنی پرتوی از وجود خارجی است ، و در صورتی که وجود خارجی شیء محقق نباشد ف سایه و پرتو او محقق نخواهد شد ، بنابراین مقصود از عدم علم حق تعالی بشریک خود عدم امکان وجود علمی آنست و به فرض این که چشم پوشی نمائیم و تسلیم شویم که در بعضی موارد ،فرض وجود علمی ، محالات ممکن باشد در مورد شریک الباری مسلم نمی دانیم زیرا محالات دیگر مثل اجتماع نقیضین و ضدین در حد ذات خود دارای ماهیت ممکنه ای هستند، که امتناع عارض بر آنها می شود ، به خلاف واجب الوجود ، که ماهیتی ندارد بلکه ماهیتش همان وجودش می باشد.
سوم: عدم علم باری تعالی بشریک خود از ظر عدم امکان وجود شریک است ، چون در محل خود مقرر است که علم خداوند باشیاء علم حضوری  است ، و علم حضوری ، عبارت است از حضور ممکنات ، نزد حق تعالی ازلاً و ابداً پس اگر وجود شریک او امکان پذیر باشد حضورش نزد باری تعالی واجب خواهد بود زیرا چون علم او محیط بتمام اشیاء است اگر عالم باو بود ، وجود خارجیش واجب مینمود ، و چون وجود او در خارج ممتنع است ، ثابت می شود که خداوند عالم باو نیست. فتامل.

 

....................................
(1)- عمل هر کسی شبیه خود او است.
(2)- وجود و عدم (ه)