کتابخانه

تغییر اندازه فونت

A+ | A- | Reset
معني و حقيقت خوف و علاج آن چاپ ارسال به دوست

معني و حقيقت خوف و علاج آن
ترس و خوف يکي از کيفيات نفساني است و آن در جائي پديد مي گردد که انسان منتظر امر ناگواري باشد که در آينده حادث مي گردد و اين امري که از وي هراسان است گاهي امر بزرگي است و گاهي مطلب کوچکي است و نيز يا حتي و واقع شدني است و يا ممکن الوقوع است يعني مي شود واقع گردد و ممکن است واقع نگردد و آنجائي که ممکن است واقع گردد و گاهي اسباب حدوث آن به دست ما است و گاهي خارج از تحت اختيار ما است و خردمند در هيچ يک از اين اقسام خوف و ترس به خود راه نمي دهد زيرا نسبت به چيزهايي که واقع شدني و حتي است مثل مردن خوف و ترس از وي عقلائي نيست و چون مي داند که دفع آن از حد قدرت و وسع بشر خارج است. لهذا ابداً پيرامون آن نمي گردد و فکر آن امر متوحش را به خود راه نمي دهد و زندگاني و خوشي خود را به جزع و اضطراب بي فائده منغص و مکدر نمي گرداند که در نتيجه از تدبير امور معاش و تحصيل سعادت ابدي محروم ماند و اگر انسان خود را به آنچه در دست دارد دسلي دهد هم در دنيا براحتي زندگي مي نمايد و هم به سعادت اخروي مي رسد.
و هر گاه ترس و خوف از چيزي است که شدن و نشدن آن هردو ممکن و متحمل است در اين جا نيز ترس از آن عقلائي نيست زيرا امر محنمل را چگونه مي توان يقين به وقوع آن نمود شايد واقع نگردد.
خلاصه آدم عاقل در هيچ موضوعي خوف و هراس ندارد زيرا چنانچه گفتيم اگر ترس از واقعه حتمي و ضروري باشد فکر در اطراف آن و ترس از آن بي فائده و غير عقلائي است وعاقل عيش خود را به فكر جميل و گمان خوب بگذارند و هميشه طرف نيک هر چيزي را بنگرد نه طرف نقص آن را (يعني خوش بين باشد نه بدبين)
و اگر ترس ما از چيزي است که ناشي از سوء اختيار و جناياتي باشد که از خود ما صادر شده است علاج آن اين است که احتراز نمائيم از گناهان و جناياتي که عاقبت وخيم بدي دارد و هرگز اقدام ننمائيم به كاري که مطمئن از عاقبت آن نيستيم کسي مرتکب افعال زشت و ناشايسته مي گردد که از عکس العمل کاري خود غافل باشد لکن آدم خردمند مي داند که ممکن است و روزي قبح اعمال و کردار وي ظاهر گردد و از کرده خود پشيمان شود اين است که هرگز اقدام نمي نمايد مگر بر عملي که از سوء عاقبت آن مطمئن باشد
کسي که مرتکب جنايتي گردد در نظر وي محتمل است مخفي نماند و ظاهر نگردد وممکن است فاش شود اين حدي است که در هر شيئي ممکني احتمال مي رود و کسي که شيئي ممکن را اين طور نشناخت گويا معناي ممکن را نشناخته و ممکن را يا واجب پنداشته يا محال چنانچه اولي مطمئن است که خيانت و جنايت او هرگز فاش نمي شود و دوّمي حتم مي داند که ظاهر مي شود و هرگز مخفي نمي ماند و اين دو معني هر دو خلاف حقيقت ممکن است زيرا که ممکن حد وسط بين وجوب و امتناع است و نيست ممکن به طرفين مساوي است مثلاً فرض مي کنيم (ب‌ج‌ا) و الف را طرف وجوب قرار مي دهيم و (باء) را طرف امتناع و (جيم) که وسط الف و ب واقع شده در معناي امکان آن وقت چنانچه مشاهده مي نمائيم جيم وسط حقيقي بين وجوب و امتناع است و نسبت به آن دو مساوي و يکسان است.
و امکان هر ممکني نسبت به زمان آينده است اما نسبت به زمان گذشته اگر واقع شده معلوم مي شود واجب بود واگر واقع نشده محال بوده لکن نسبت به آينده به امکان خود باقي است اين است که حکيم نامبرده گفته واقع شدن و نشدن ممکنات در زمان بعد معلوم مي شود.
علاج ترس از امور حتمي
مثل پيري و ضعف مزاج و آنچه لازمه عمر زياد است بايد دآن است کسي که طالب طول عمر است لا محاله طالب پيري و شکستگي و آنچه لازمه او است مي باشد زيرا در پيري حرارت غريزيه و رطوبت اصليه کم مي شود و در نتيجه ضد حرارت غريزيه که برودت باشد و ضد رطوبت اصليه که يبوست باشد غلبه پيدا مي نمايد و در اثر آن تمام اعضاء ضعيف و سست مي گردد آن وقت حرکت کم مي شود و نشاط جواني مفقود مي گردد و آلات هضم ضعف پيدا مي نمايد و دندانها مي ريزد و قواي حياتيه مثل قوه جاذبه، قوه دافعه، قوه ماسکه و باقي قواي طبيعيه که ماده حياتند تماماً ناقص و ضعيف مي شود و در اثر آن امراض و آلام توليد مي گردد و فراق دوستان و ديدن مرگ عزيزان نيز لازمه عمر زياد است.
کسي که طالب عمر زياد است البته مشعر و ملتفت است که لازمه طول عمر و پيري ضعف و ناتولي و باقي محذوراتي که بعضي از آنها تذکر داده شده بلکه گويا منتظر آنها است و اين اقسامي که گفته شد نسبت به اصل خوف بود اينک بعضي از اقسام خوف و علاج اين مرض نفساني را بيان مي نمائيم.
ترس از مرگ
چون بزرگترين اقسام خوف ترس از مرگ و با آنکه مرگ امر طبيعي است و فرار از آن براي احدي ميسر نيست و با عموميني که دارد از تمام اقسام خوف زيادتر و سخت تر است لهذا بايستي در اطراف آن بيشتر صحبت نمود.
ترس از مردن ناشي از جهل به حقيقت مرگ است کسي که حقيقت و معناي مرگ را نداند و نمي داند پس از مرگ به کجا مي رود و گمان مي کند به مردن و پوسيدگي جسد حقيقت و ذات وي نيز  فاني و معدوّم مي گردد و عالم باقي و وي نابود و مضمحل گشته (چنانچه عقيده ماديين و كساني كه به مبدء و معاد عقيده مند نيستند چنين است که گويند (الانسان اذا مات فات)
يا آنکه گمان مي کند به جدا شدن روح از بدن الم عظيمي غير از مرض موت عارض مي گردد يا از عقبات و عذاب اخروي مي ترسد که در اثر اعمال زشت مجازات مي شود يا تحير سبب ترس او است که نمي داند پس از مرگ کجا مي رود و چه به سرش مي آيد يا ترس وي از مرگ براي مفارقت دوستان و عزيزان و مالهائي است كه اندوختني و زندگاني مرتبي که فراهم نموده است  منشا تمام اينهائي که شماره نموديم جهل و بي خردي و گمان باطل و وهم و پندار است.
جاهل و نادان از مرگ مي ترسد و هراسان است
 آن کس که نداند حقيقت مرگ چيست و در نتيجه جهل و ناداني از مرگ ترسان و هراسان باشد.
علاجش اين است که بداند نفس آدمي وقتي از بدن بي نياز گرديد (چه خودش بي نياز بودن خود را بداند يا ملتفت نباشد که ديگر محتاج به بدن نيست) وي را رها مي کند مثل اينکه صنعت گر وقتي از عمل صنعتگري فارغ گرديد اسباب کار را مي گذارد.
و بايد دانست که روح و روان آدمي جوهر مجرد غير جسماني است و عرض نيست (که از کيفيات و امتزاج عناصر پديد آيد) و چون جوهر مجرد غير جسماني است لهذا مصون از زوال و فنا است و کسي که بخواهد تجرد نفس را بداند مراجعه نمايد بکتب حکمت که حکماء و فلاسفه به ادله بسيار و براهين منطقي در مقام اثبات تجرد نفس آدمي بر آمده‌اند ما نيز در اول همين کتاب به بعضي براهين آن اجمالا اشاره نموديم و گفتيم جوهر نفس انسان هم از جهت ذات و هم از جهت صفات وهم از جهت افعال و هم از جهت آثار بکلي مبه اين و جدا از حقيقت بدن است.
از اين جا معلوم مي شود که روح و روان آدمي جوهر فنا ناپذير است و به مردن و اضمحلال بدن فاني نمي گردد و هميشه باقي و جاويدآن است چنانچه جوهر و حقيقت هيچ شيئي را نمي‌توان فاني نمود و آنچه فنا پذير است عوارض از قبيل نسبت اشياء به يکديگر و اضافاتي است که بين آنها ضديت باشد چنانچه هر ترکيب شده از اجزاء متضاده بالاخره منحل مي گرد و تمامي مواليد ثلاثه جمادات، نبادات، حيوانات از همين قبيل است و چون نفس انسان جوهر است نه عرض بسيط است نه مرکب اضداد لهذا ضدي براي او فرض نمي شود که به غلبه يکي از آنها آن هيئت ترکيب به مختل گردد اين است جوهر ذات بشر فنا ناپذير است زيرا که فساد هر چيزي از جهت طريان ضد او است.
اگر تامل نمائي در جوهر جسماني (يعني ماده اجسام) که به مراتب بسيار خسيس تر و پست تر از نفس آدمي است مي بيني که آن از حيث جوهريت هرگز فاني و متلاشي نمي گردد فقط از صورتي يا حالتي به صورت و حالت ديگر تبديل مي يابد و عوارض و خواص آن ينز تغيير مي کند اما جوهر و حقيقت ماده شيئي فناناپذير نيست مثل آب وقتي تبديل به هوا شد يا هوا آب گرديد و همچنين باقي عناصر اگر چه هميشه در استحاله و تغييرند لکن فقط تغيير در صورتي عوارض آنها پديد گشته نه در ماده و حقيقت آنها همان ماده آب است که از صورت آبي به صورت هوائي نمودار گرديده و همان ماده آتش است که به صورت خاکي و خاکستري پديد شده
اين نحو تغييرات در جوهر و ماده جسماني پديد مي گردد که در معرض استحاله از صورتي به صورتي و از حالي به حالي است اما جوهر و حقيقت روحانيکه به اعتبار ذات و حقيقت ابداً استحاله و تغيير پذير نيست بلکه به حرکت جوهر هميشه در طريق ترقي و تعالي قدم مي زند و استکمال مي يابد چگونه توهم مي شود که وقتي معدوّم و متلاشي گردد.
و اگر ترس از مرگ ناشي از اين باشد که نداند پس از موت کجا مي رود و چه به سر او مي آيد يا آنکه از قبر و تاريکي و تنهائي آن مي ترسد.
اين شخص حقيقتاً از مردن نمي ترسد بلکه جهل و ناداني به نفس و غلبه قوه واهمه وي را مي ترساند ودر واقع جهل سبب ترس او است نه مرگ.
و حکماء قبح و جهل و بي خردي را دانستند و در طلب علم و حکمت خود را به تعب انداختند و راحت جسماني و لذائذ طبيعي را ترک نمودند و بيداري شبها و زحمت روزها را بر حظوظ جسماني ترجيح دادند زيرا که فهميدند حقيقاً راحت و خوشي وقتي انسان را ميسر مي شود که از ظلمت جهل برهايد و به نور دانش روشن گردد و چون بقاء ابدي و حيات هميشگي را در پرتو نور علم ديدند او به چشم بصيرت مشاهده نمودند که ناداني مرض مومني است و علاج آن به علم است پس از مشقت هاي بسيار خوشي و راحتي دائمي خود را در علم و دانش پيدا نمودند.
آن وقت ترک تمامي لذائذ مادي براي آنها آسان گرديد و در نظر آنها کوچک و بي مقدار مي نمود آنچه را که در نظر توده خلق بزرگ مي نمايد از قبيل مال و جاه و باقي عناوين طبيعي که فاني است به زودي نيست و معدوّم مي گردد و در وجدان به آن زحمت بسيار و در فقدان وي غم و غصه فراوان است و اينها در امر معيشت اقتصار مي کردند و به مقدار لزوم قناعت مي نمودند و خود را از حظوظ طبيعي منصرف مي ساختند براي اينکه آرزو و آمال طبيعي حد معيني ندارد هر قدر آرزوي آدمي بر آورده شود آرزوي ديگري جاي او را مي گيرد و اميد وصال به آن را در دل خود مي پروراند.
و حقيقت مرگ بعينه همان تمام شدن آرزو و آمال است چيز ديگري نيست و آرزو و حرص بر دوام عمر همان حرص بر چيزي است که فناء اضمحلال ذاتي او است و اشتغال به امور طبيعي و مادي همان اشتغال به باطل است.
اين است که حکماء گفته اند موت دو قسم است موت ارادي و موت طبيعي و حيات نيز دو قسم است حيات ارادي و حيات طبيعي موت ارادي ترک شهوات و فضولات طبيعي است و موت طبيعي مفارقت روح از بدن است
و حيات طبيعي حيات فاني دنيوي است که مقتضي شهوات طبيعي مثل خوردن و آشاميدن و باقي لوازمات حيات است و حيات ارادي حيات جاوداني و زندگي هميشگي است که در اثر ترک شهوات و اکتساب علوم حقيقي و خلاص از ظلمت جهل پديد مي گيردد.
توصيه افلاطون
افلاطون به طالبين حکمت توصيه مي نمايد که (بمير بالاراده و زنده باش بالطبيعه) و کسي که از مردن بترسد در واقع از تماميت و به كمال رسيدن نفس خود خائف است و مي ترسد از چيزي که بايستي به آن اميدوار باشد و در فن منطق مبرهن است هر چيزي را حدي است مرکب از جنس و فصل. اين است که حکماء دربيان حقيقت انسان گفته‌اند (حي ناطق مائت)؛ يعني انسان زنده‌ئي که هم قوه ناطقه دارد و هم مي ميرد پس مرگ فصل مميز او و يکي اوصاف کمال و تماميت به شمار مي رود نه نقصان او (نشنيده ئي هرونکه بميرد او تمام شد) پس به ناچار بشر بايد بميرد تا تمام شود نيز درجاي خود ثابت گرديده که هر مرکبي بالاخره منحل مي گردد و اجزائي که از آن ترکيب يافته متفرق مي شود.
چقدر جاهل و ناداني است کسي که از مرگ مي ترسد در صورتي كه تماميت کمال يافتن وي منوط به آن است و بدتر از آن کسي است که گمان مي کند به مردن فاني مي گردد و به تمام شدن ناقص مي شود .
و اگر ناقص بترسد از تمام شدن و کامل گرديدن همين دليل تامي است که در منتهي درجه جهل و بي خردي مي باشد در صورتي که عاقل هميشه کوششمي کند که خود را از نقص به تماميت و از ضعف به کمال آرد تا اينکه داراي فضيلت و سعادت گردد و از قيد و بند طبيعت بيرون آيد و آزاد شود زيرا که پاي بند شهوات طبيعي هرگز بمقام بالاتري نخواهد رسيد.
و بايد دانست وقتي بشر سعادتمند مي گردد که جوهر شريف الهي او از اين ماده کثيف ظلماني خلاص شود آن وقت بقاء و صفاء يافته و به ملکوت وجود خود برگشته و قرب بحق پيدا نموده ودر جوار پروردگار خود و ملاقات ارواح پاکان فائز شده و متصل و مرتبط گرديده با ارواح پاکي که شبيه به او و هم جنس اويند و از اين عالم تفرقه که ترکيب شده از اضداد است فارغ مي گردد و در جايگاه و آرامگاه حقيقي خود قرار مي گيرد.
و از اين جا مي توان فهميد که شقي و بدبخت کسي است كه دل بر اين عالم بندد و به حظوظ طبيعي و ملذّات نفساني مايل و و مشتقا گردد و از مفارقت آنها ترسان وهراسان باشد چنين کسي از جايگاه حقيقي خود بسيار دور و از حقيقت و جوهر ذات خود گريزان است و سير و سلوک مي نمايد طريقي که به هر قدمي که پيش مي رود از قرار کاه حقيقي خود فرسنگها دور مي گردد و طالب و مايل است به بقاء چيزي که در حقيقت آن فناء و زوال است (انما الدنياء فنا ليس للدنيا ثبوت انما الدنيا کبيت نسجته العنکبوت)
کسي که گمان کند مردن و خارج شدن روح از بدن الم بزرگي است غير از الم و درديکه از امراض قبل از موت عارض مي گردد.
خوف از جان کندن و علاج آن
 بايست بداند که وقتي انسان احساس و درد و مرض مي کند که روح در بدن باشد و به واسطه حيات حس الم ودرد مي کند وقتي كه اثر نفس از وي منتفي گرديد هرگز حس درد و الم نمي کند.
خلاصه الم و درد وقتي احساس مي شود که روح تعلق به بدن داشته و مردن همانقطع تعلق روح از بدن است و از قطع علاقه الم پديد نمي گردد مادامي که روح تعلق به بدن دارد اثر اين تعلق اين است که حس منافي مي کند و احساس منافي همان بعينه الم و درد است (و البته معلوم است که حکمت در اين احاس حفظ بدن است از منافي تا آنکه چند روزي بدن باقي ماند) پس معلوم شد که از جدا شدن روح از بدن حس الم و دردي نمي شود زيرا که موت حالتي است طبيعي که عارض بدن مي شود و جدا شدن روح از بدن همان فقدان احساسات طبعي است و چيزي که به وي حس طبيعي منتفي مي گردد چگونه به وي احساس الم و درد مي شود.
ترس از مجازات بر اعمال زشت
کسي که از مرگ بترسد براي عقاب و مجازاتي که در اثر اعمال زشت به عاصي وعده داده شد چنين کسي در واقع از مردن نمي ترسد بلکه از آثار اعمال خود مي ترسد و لا محاله معترف بگناه و سيئات خود مي باشد و نيز معترف به حاکم عادلي است که وي را بجزاء اعمال خود مي رساند و کسي که از پاداش گناه ترسان باشد بايستي از آن حذر نمايد و مرتکب اعمال زشت نشود و از گذشته اعمال توبه کند.
و چنانچه در صفحات اين کتاب تذکر داديم منشا تمامي افعال زشت پليد که آن را گناه ناميم همان اخلاق رذيله و ملکات ناشايسته است که در نفس رسوخ نموده و ما قبلاً اخلاق رذيله و اضداد آن را (يعني فضائل نفساني را) مشروحاً بيان نموده ايم.
پس بنابراين ترس از مرگ ترس از چيزي است که جاهل به او است و جاهل مي ترسد از چيزي نبايد از آن بترسد و علاج جهل علم است.
آنچه ما را از اين آلام و جهالات و نادانيها خلاص مي کند و به نور دانش رهبري مي نمايد همانا حکمت است زيرا که قسمت اعظم آلام ما نتيجه جهالت و بي خردي است دانشمندي که به نور علم و دانش ظلمت جهالت و ناداني را بر طرف نمود از اين نحو خوف و حزن نجات يافته و از خداي متعال خواهام که ما را موفق گرداند بر آنچه در او خير و سعادت ما است
خلاصه کسي از حالات بعد از مرگ مي ترسد که نداند رجوع و بازگشت وي به کجا است و سرو کار با کي است چنين کسي از جهل مي ترسد و علاج جهل علم بمبدء و معاد است و کسي که عالم شد وثوق و اطمينان نفساني پيدا مي نمايد و هر کس وثوق و اطمينان پيدا نمود راه سعادت خود را مي شناسد و هر که طريق سعادت خود را شناخت در همان طريق قدم مي زند و هر که با نيت خير و غرض صحيح در طريق سعادت و در راه مستقيم حرکت نمود شکي نيست که سرانجام به درجه اطمينان و سکونت نفساني نائل مي گردد و ديگر ترس وحزني براي وي باقي نخواهد ماند.
و مقصود از وثوقي که نتيجه علم است يقيني است که پس از تحصيل علوم حاصل مي گردد براي کسي که بينا گردد به دين و متمسک گرديد به حکمت و مادر صفات قبل مقام و مرتبه چنين اشخاص را بيان نموديم.
و کسي که گمان کند از مرگ نمي ترسد بلکه از دوري اهل و اولاد و دوستان و مفارقت آنچه اندوخته از مال و ثروت و منزل و اثاثيه متاسف و محزون است و براي آنکه راه حظوظ مادي و عياشي و شهوت پرستي بر وي بسته مي گردد غمناک است چنين کسي بايد بداند که غم حزن قبل از وقوع الم خودش الم ودردي است که هيچ فائده ئي براي آن متصور نيست و در نظر داريم که يک باب مخصوص به همين مطلب قرار دهيم و در اطراف آن صحبت نمائيم لکن در اين جا فقط براي مزيد فائده و براي وضوح ميگوئيم اسنان از جمله اموري است که تحت عالم کون فساد واقع گرديده و در محل خود (يعني در علم حکمت) مبرهن و معلوم است که هر چه در عالم کون و فساد است البته فاسد و مضمحل مي گردد و کسي که مي خواهد هيچ وقت فاسد نگردد گويا دوست دارد که اصلا پا در اين عالم نگذاشته باشد زيرا که اين عالم فنا و اضمحلال است پس نتيجه اين مي شود که خواهان وجود خود و هم خواهان عدم خود است و اين محال است و عاقل پيرامون امر محال نگردد.
و اگر پيشينيان از پدران و اجداد ما نمرده بودند نوبت وجود هستي به ما نمي رسيد و اگر بنا بود تمام مردم هميشه باقي مانند و کسي نميرد زمين وسعت آنها را نداشت.
فرض مي کنيم يکي از بزرگان مثل اميرالمومنين (عليه السلام) هنوز زنده بود و اولادهاي آن حضرت نيز پشت در پشت همگي زنده بودند حساب کن و ببين تا به حال عده آنها چقدر بود و از ميليونها و ميلياردها افزون مي گشت و با آنکه چقدر از اولاد آن بزرگوار که به ستم معاندين کشته شدند و چقدر از آنها به مرگ طبيعي مرده اند با اين حال زياد تر از دويست هزار نفر از آنها در روي زمين باقي مي باشند.
و مقايسه کن باقي مردم را که ممکن است از يک نفر پشت در پشت نقوسي پديد گردند و اگر تماما زنده بمانند جاي ايستادن آنها نيست چه جاي آنکه بتوانند نشو و نما کنند و کشت و زراعت و باقي مايحتاج خود را فراهم سازد وقتي در بقاء يک نفر با ذريه او اين مفسده ها پديد گردد چگونه ممکن است که تمام مردم زنده بمانند.
اين است حال کسي که آرزو کند حيات ابدي و زندگي هميشگي دنيوي را و از مرگ کراهت داشته باشد و گمان کند ممکن است هميشه زنده بماند و اين گمان ناشي از بي خردي و منتهي درجه جهل و ناداني است و ازت خيليات ابلهانه و موهومات جاهلانه به شمار مي رود.
اين است که عقلاء و اشخاص زيرک هيچ وقت پيرامون اين نحو موهومات و خيالات شيطاني نمي شود و مي دانند آنچه واقع مي گردد به مقتضاي عدل حق تعالي و عين حکمت و درست کاري است و خائف از مرگ از عدل و حکمت حق تعالي گريزان است بلکه در واقع از وجود و احسان او ترسان است به مرگ انسان پس از اين بيانات به خوبي معلوم شد که موت مذموم نيست فاني نمي گردد چنانچه عوام تصور مي کنند بلکه مذموم ترس و خوف از مردن است که آن هم ناشي از جهل و ناداني است کسي که حقيقت و جوهر ذات آدمي را بشناسد و بداند که روح و روان اوفناء پذير نيست و مرگ همان قطع علاقه روح است و روان او فناء پذير نيست و مرگ همان قطع علاقه روح است از بدن و جدا شدن نفس از بدن باعث فساد و فناء نفس نمي شود فقط بدن عنصري که ترکيب شده از عناصر واجزاء مي باشد منحل و متفرق مي گردد اما جوهر و حقيقت روح که عبادت از ذات انسان و لب و خلاصه وجودوي است باقي به حال خود است چنين کسي هرگز از مرگ نمي ترسد.
و چون حقيقت و ذات انسان جسم و جسماني نيست لهذا لازم نمي آيد بر او آنچه لازم اجسام است از قبيل تزاحم آنها در مکان و زمان زيرا چنانچه در اول کتاب معلوم شد نفس انسان مجرد است و شيئي مجرد منزه از زمان و مکان و باقي لوازمات جسماني است و چند روز معدودي تعلق به بدن دارد که از راه مشاعر و حواس استکمال حاصل نمايد و وقتي تکميل گرديد از قيد بدن خلاص مي شود به عالم شريف نوراني خود عود مي نمايد و در جور ا قرب پروردگار و مبدء خويش ساکن مي گردد.
و ما قبلا در اين کتاب طريق سير به سوي کمال و راه استفاده نمودن از اين عالم حسي را بيان نموديم و به تو فهمانيديم که خير و سعادت را در چه چيز مي توان پيدا نمود و نيز دانا شدي که شقاوت ضد سعادت است و درجات و منازل ابراز و نيکوکاران را تشريح نموديم و گفتيم جايگاه نيکان بهشت رضوان و محل امن و امان است و درکات بدکاران و تبه روزگاران را نيز اظهار نموديم که آن هاويه و آتشي است که دار سخط و غضب پروردگار مي باشد و از پروردگار عالم از راه نيازمندي مسئلت مي نمائيم که ما را به رحمت خود نزديک گرداند و از غضب خود دور کند زيرا که او کريم و رحيم است.


بيانات متن راجع به خوف و ترس از اموري است كه وقوع و عدم آن هر دو ممكن باشد و حاصل كلام اين است، كه عاقل وقوع امر ممكن را حتمي نمي داند تا آن كه خوف و ترس به خود راه دهد. همين طوري كه امر مخوف محتمل است واقع گردد، همين طور محتمل است واقع نگردد و چون عالم، عالم امكان است همه طور ناملايمي ممكن است واقع گردد. لهذا اگر انسان بخواهد از هر مصيبت و ناملايمي كه در نظر وي ممكن است واقع گردد هراسان و ترسان باشد، عيش و زندگاني براي وي منغض و عذاب مي گردد و مردم وي را متصف به جنون و سفاهت مي دانند و واقعاً همچه كسي مبتلا به مرض يا ماليخوليا گرديده و چنانچه معلوم است، هر ممكني قبل از وقوع به امكان خود باقي است و هر رجحاني كه در نظر ما است، امر ممكن را از امكان به طرف وجوب و وقوع حتمي يا به طرف امنتاع و عدم وقوع خارج نمي كند خلاصه خردمند هميشه طرف نيك اشياء را در نظر مي گيرد و خود را خرسند مي نمايد، نه طرف بد را تا آن كه هميشه معذب و ناراحت باشد.

اگر مردم پي به حقيقت مرگ مي بردند و به اسرار پس از مرگ واقف مي گشتند در عوض ترس و نگراني از مرگ اظهار شادماني و آرزومندي مي نمودند. چنانچه حال همه انبياء و اولياء و شهداء، دين همين بوده و خود را به مرگ مژده و نويد مي دادند و حضرت امير (عليه السلام) در آن روايت مشهور فرموده، قسم به خدا كه پسر ابي طالب به مرگ مأنوس تر است از طفل به پستان مادر آري ادم خردمند مي داند كه مرگ آدمي را از ظلمتكده طبيعت مي رهاند و به عالم وسيع نوراني مي رساند و از هر گوهنه الم و فقر و احتياج فارغ مي گرداند و در منزل امن و امان و غناء بي نيازي متمكن مي سازد و از مجالست اشرار و مردمان لئيم پست خلاص مي نمايد و با ساكنين عالم قدس و محرمان خلوتخانه انس الهي مبتهج و مسرور مي گرداند. (نيم جان بستاند صد جان دهد آنچه در وهم تو نايد آن دهد) گاهي از وطن اصلي يادآور و گاهي ديار حقيقي خود را در نظر بياورد و خود را از تنگناي عالم ناسوت به فضاي عالم قدس آشناگردان (مرغ زيرك باش بشكن دام را               خاك ره بر سر فكن ايام را) آيا مايل و مشتاق نيستي كه از قفس تن نجات يابي و در فضاي لامكان با انبياء جنس خود را پرواز آئي و از زمره تسبيح و تهليل كبوتران قدسي مبتهج و مسرور گردي و از اين سيه چال طبيعت برهاني و بهاوج عالم ملكوت صعود نمائي، اگر مايلي از همين جا مشغول شو و تهيه صعود خود را فراهم نما تا آنكه پس از مردن به منتهي درجه سعادت بشري نائل گردي.

توضيح چنانچه به عيان مي بينيم فناي هر چيزي از جهت طريان و غلبه ضد او است. جسم طبيعي چون تركيب يافته از اضداد است وقتي يكي از اضداد آن زيادتي نمود و از حد خود تجاوز كرد آن طبيعتي كه از امتزاج آنها تركيب شده متلاشي و معدوم مي گردد و يكي از اسباب موت انسان و حيوان همين است كه به غلبه بعضي از عناصر بدن او و صورت تركيبه آن فاسد مي گردد، لكن جوهر و حقيقت ماده و جسميت آن هرگز فاني نمي شود. چنانچه چوب، آتش مي شود، آتش خاكستر مي شود، جزء گياه مي شود، حيوان گياه را مي خورد، جزء بدن وي مي شود، انسان حيوان را مي خورد جزء‌او مي گردد و صورت ديگري به خود مي گيرد و همين طور اجزاء عالم در تغيير و تبديل دائمي است و در تمامي حالات ماده جسمي به حال خود باقي و فناء ناپذير است. وقتي ماده جسمي با آن خست و ضعفي كه در حقيقت آن مأخوذ است، فناء‌پذير نباشد، چگونه توهم مي شود كه نفس ناطقه كه محققاً از جوهر عالم علوي است، فناء‌پذير باشد؟

قدري تدبر نما و مواردي كه از آن ترسان و هراساني، تحت نظر و تدبر قرار داده، آن وقت مي فهمي كه در بسياري از جاها سبب خوف همان جهل و ناداني است. انسان وقتي حقيقت مطلب را ندانست و خواست در اطراف آن فكر كند به قوه واهمه كه در مملكت نفس آدمي نفوذ دارد و در عوض حقيقت چيزهاي موحشي را را به نظر آدم مي آورد و كانه او را حقيقت مي پندارد و از آن مي ترسد، چنانچه اگر كسي در شب تاريكي تنها وارد منزلي شود كه در روشنايي اطراف آن را نديده باشد و از كيفيت و اوضاع آن بي خبر باشد، از آن منزل مي ترسد و از آنجا فرار مي كند و ممكن است در آن تاريكي مخصوصاً اگر ضعف النفس باشد چيزهاي موحشي در نظر او مجسم گردد و اگر در اطراف آن دقت كني مي فهمي كه سبب آن جز جهل كه ظلمت واقعي است، چيز ديگري نخواهد بود. ترس از مرگ و مرده و مرده شورخانه منشاأ تمام آنها جهل به مرگ و حالات بعد از مرگ است،چون انسان حقيقت مرگ را نمي داند كه منتقل گرديدن به عالمي است كه در طول عالم و محيط به اين عالم است و چنانچه گفته اند، نسبت عالم برزخ به اين عالم از حيث سعه و نورانيت مثل نسبت اين عالم است به عالم رحم. لهذا جهل به آن باعث خوف و ترس به او مي شود. اگر اندازه اي خود را از ظلمت جهل برهاني و به نور علم و دانش قلب تاريك خود را روشني دهي و اندكي به خود آئي و زنجير شهوات را از پاي خخويش در آوري و از عالم مادي قدمي بالا نهي به خوبي مي فهمي كه مردن جز تغيير لباس و انتقال از عالم پستي به عالم فوق، چيز ديگري نخواهد بود.

چنانچه در كتاب معاد و آخرين سير بشر مشروحاً بيان كرده ايم كه كمال هر شيئي تماميت او است و وقتي انسان به كمال لايق خود برسد، كه از مراحل جماد و نباتيت و حيوانيت بگذرد و به مقام انسانيت برسد. يعني سخه جامعه وجود و جامع تمام مراتب و خصوصيات مادون خود گردد و به سير تدريجي صعودي استكمال يابد و به هر مرتبه اي كه رسد مراتبي كه پيموده در زير پاي خود و تحت نفوذ خويش بيند پس از اينجا مي توان دانست كه چون تاريكي از مراحل استكمال يابد و به هر  مرتبه اي كه رسد مراتبي كه پيموده در زير پاي خود و تحت نفوذ خويش بيند پس از اينجا مي توان دانست كه چون يكي از مراحل استكمال بشر مرگ است كه از اين عالم منتقل مي گردد به عالمي كه در رتبه فوق اين عالم است. لهذا تماميت و استكمال او به مردن مي شود اين است كه در عرف و هر كه بميرد گويند تمام شد و اگر مردن نبود وجود بشر لغو و بي فايده مي ماند.

آري كسي كه دل بر اين عاريت سرا بندد و طالب بقاء حظوظ طبيعي از قبيل خوردن و آشاميدن و باقي امور مادي باشد و شرافت و فضيلتي براي بشر جز شهوت راني و عياشي نداند، علاوه بر آن كه در منتهي درجه شقاوت و تيره بختي واقع گرديده طالب امر محال است زيرا كه در حقيقت اين عالم فناء‌ زوال و نيستي خوابيده اين است كه اين عالم را علم كون و فساد ناميده اند يعني در تغيير و تبديا دائمي است، اشخاصي كه عالم به اوضاع عالم مي باشند مي دانند كه اين عالم طبيعي عنصري، يك آن به يك حالت باقي نيست علي الدوام در استحاله و تغيير است، پس چگونه عاقل مشتاق مي گردد به بقاء و قرار چيزي كه فناء و زوال ذاتي او است.

كسي كه مي ترسد از مردن براي مجازات برگناهان خود، او در واقع از مرگ نمي ترسد بلكه از خود مي ترسد و بر وي امر مشتبه شده گمان مي كند از مرگ مي ترسد. زشتي اعمال و فساد اخلاق وي سبب مجازات مي شود و نه مرگ، ممكن است در همين عالم نيز بعض آثار عمل زشت نمايان گردد و انسان گرفتار مكافات عمل خود شود. خلاصه پديد شدن آثار افعال و نمايان شدن عكس العمل در اين عالم نيز بسيار ديده شده، اختصاص به بعد از مردن ندارد. بيشتر از بدبختي ها و ناكامي ها و مصيبت هايي كه در عالم به ما وارد مي گردد در اثر اعمال و كردار ناشايسته خودمان است چنانچه در قرآن مجيد فرموده (و اذا اذقنا الناس رحمه فرحوا بهاوان تصبهم سيئه بما قدمت ايديهم اذاهم يقنطون)  وقتي بچشانيم مردم را رحمتي شاد مي شود و هرگاه برسد به آنها بدي به سبب اعمالي كه كرده بودند آن گاه آنها نا اميد مي شوند.

اگر گفته شود آري با اين وضعيت و كوچكي زمين ممكن نيست كسي نميرد، لكن آيا حق تعالي قدرت ندارد زمين را طوري وسيع گرداند كه جاي همه بشود در پاسخ مي گوييم در پاسخ گوئيم اولا حكمت الهي براي نظام عالم و نسبت اجزاء آن به يكديگر اين طور اقتضا نمود كه زمين اين قدر باشد. اگر غير از اين بود تعادل و توازن بين اجزاء‌عالم هرگز استوار نمي گرديد، چنانچه در قرآن مجيد فرموده (به عدل قامت السموات و الارض) و ثانيا همان طوري كه در كتاب معاد تذكر داديم سير استكمالي بشر منوط به همين انتقالات و سير در عوالم است، ارتقاء صعود و تماميت براي انسان ميسر نمي شود، مگر به مردن و زنده شدن اگر از اين جسم ثقيل عنصر بيرون نيايد چگونه مي تواند به عالم اعلا صعود نمايد.

در كتاب معاد و آخرين سير بشر گفتيم كه انسان اگر چه داراي روح و روان مجرد است لكن چون نمونه و نسخه جامعه موجودات است بايستي در هر محله و عالمي كه هست نفس با بدن همراه باشد كه به نفس مجردش آميزش نمايد با مجردات و موجودات عالم و اعلي و به جسم مادي ادراك ماديات كند و از محسوسات لذت ببر دو اگر جسم مادي در كار نباشد و انسان مجرد صرف گردد از حقيقت انسان خارج مي گردد. زيرا كه امتياز انسان از باقي مجردات به بدن جسماني است. آري به مردن از اين بدن كثيف خارج مي گردد و با بدن مثالي كه جوهر و لب همين بدن دنيوي است و در منتها لطافت و نورانيت است در عالم برزخ سير مي نمايد و در قيامت كه آخرين سيربشر است،‌ دست قدرت ازلي او را به حالت اوليه بر مي گر داند و حياتي به وي اضافه مي نمايد كه با حدت و بساطت و تجرد روحاني كه دارد جامع تمام عوالم و خصوصيات كاينات مي گردد. آن وقت مي يابد آنچه را كسب نموده و افعالي كه از وي ناشي گشته و اخلاق و ملكاتي كه در خود اندوخته، خلاصه داراي تمام مراتب و خصوصيات عالم وجود مي گردد و هر چيزي را در جاي خود مشاهده مي نمايد.

كسي كه (بعين اليقين) دانست كه مرگ عبارت از خلاصي روح لطيف انساني از قيد بدن عنصري مجازي كه تركيب شده از عناصر است و چند روزي براي استكمال آن جوهر شريف قدم به اين عالم گذارده و پس از تكامل بايستي برگردد به اصل خود و از دارفناء و عالم كون و فساد قدم بالا نهد و قرب به حضرت الهيت پيدا نمايد و در منزل ابرار و نيكوكاران بيايد و از تغيير و تبديل و مرگ و مرض و فناء ايمن گردد. چنين كسي هرگز از مرگ نترسد و از تعجيل و تأخير آن باك ندارد و اداره خود را تابع تقديرات الهي مي گرداند و مي داند هر چه براي وي پيش آيد به نفع وي تمام مي شود. آن وقت ابداً نه از گذشته متأسف و محزون و نه بر آينده خائف و ترسان است، بلكه در مجراي تقدير مثل ميت به دست غسال هيچ اراده اي از خود نشان نمي دهد و اينها اولياء خداوند مي باشند كه فرمود (الا ان الاولياء الله لا خوف عليهم و لاهم يحزنون)