کتابخانه

تغییر اندازه فونت

A+ | A- | Reset
معني و حقيقت غضب ساخت PDF چاپ ارسال به دوست

معني و حقيقت غضب
در نفس آدمي قوه ئيست که به وي دفع ناملايم مي شود يعني انسان وقتي به ناملايمي بر خورد نمود در مقام انتقام آن قوه به حرکت مي آيد و از حرکت آن قوه خون قلب مي جوشد و قلب پر مي شود و دود سياهي از آن توليد مي گردد و از قلب صعود مي کند به شرائين (يعني رگهاي قلب) و به دماغ مي رسد و آن وقت عقل مضطرب و محجوب مي شود و فعل او ضعيف مي گردد و چنانچه حکماء گفته اند انسان در حال شدت غضب مثل کوه آتشفشان مي گردد که از شدت غرش آتش و دود و صداي مهيب کسي نمي تواند نزديک آن برود اين است که در شدت غضب علاج آن مشکل و خاموش نمودن آتش غضب متعذر مي نمايد و هر قدر در اطفا و خاموش کردن آن کوشش کند سبب زيادتي آن مي شود و اطفاء آن مزيد بر قوت آن مي گردد.
در آن وقت انسان از ديدن حقيقت کور و استماع موعظه گر مي شود بلکه در اين حال موعظه و نصيحت سبب طغيان غضب و شراره آتش غيظ مي گردد اگر تمسک به موعظه کنند خشم و غضب وي زيادتر مي گردد و اگر به طور ديگر بخواهند شراره آتش غضب را فرو نشاند آتش غضب بيشتر شعله ور مي گردد اين است که در آن حال اميدي و راهي براي اطفاء شراره غضب وي نيست.
و مردم به اعتبار مزاج و طبيعت در شدت و ضعف قوه غضب بسيار تفاوت دارند کسي که مزاج وي گرم و خشک باشد خيلي شبيه به کبريت است که به مجرد آنکه نزديک آتش رشد مشتعل مي گردد.
و آنکه طبعيت او تر و سرد باشد بر عکس خيلي دير غضب مي کند و هنگام غضب حرکت دم قلب وي نيز سست و ملايم است.
خلاطه مردم از حيث ترکيب و شالوده مزاج بسيار تفاوت دارند مزاجي به کمتر سببي مثل کبريت مشتغل مي گردد بعضي مثل روغن قدري دير تر بعضي مثل چوب خشک بعضي مثل چوب تر خيلي به کندي و سختي آتش مي گيرد و اين اقسامي که شماره نموديم نسبت به ابتدا حركت قوه غضب زياد است که بعضي زود غضب مي کند و بعضي دير لکن وقتي که اسباب هيجان غضب زياد شد هر کس نسبت به خودش شدت آن حرارت و جوشش دم قلب او نيز زياد مي گردد مثل اين که هر گاه شراره ضعيفي در اثر ارتماس سنگي به سنگي يا غير آن پي در پي بجهد و در چوبي نفوذ نمايد کم کم سرايت مي نمايد آن وقت ممکن است بيشه هاي بزرگ و درختان به هم پيوسته را آتش زند و تر و خشک آن را بسوزاند.
ببين چگونه از استکاک و به هم خوردن ابر و بخار توليد رعد و برق مي کند از کوه ها و سنگلاخ ها مي گذرد و ممکن است برق شديد جاهائي را آتش زند بلکه به ماده ئي مي رسد مگر آنکه آن را خاکستري گرداند اگر چه کوه اطلس باشد.
همين طور است حال غضب و هيچان آن که ممکن است به کمتر چيزي و به کوچک تر کلمه ئي آتش غضب به حرکت آمد و به تکرار آن شدت و جوشش آن زياد شود به طوري که خاموش کردن آن متعسر يا متعذر گردد.
گفتار بقراطيس حکيم در دشواري خاموش نمودن آتش غضب
 بقراطيس گفته من به سلامت آن کشتي که هنگام تلاطم دريا و وزيدن بادهاي تند به دوران آيد و به کوه هاي بزرگ و درياي تماس کند و مشرف به غرق گردد اميدوارم به سلامت ماندن آن از آن کسي که به شدت غضب نمايد زيرا که در وقت تلاطم دريا ملاحان در مقام علاج و نگاه داري کشتي بر مي آِند و وي را از غرق نجات مي دهند لکن هنگام التهاب و شدت شراره آتش غضب اميد علاجي باقي نمي ماند و براي زبانه آتش که شعله مي ز ند و خاموش نمودن آن حيله ئي نمي توان نمود و موعظه و نصيحت به منزله چوب خشکي است که داخل خرمن آتش گردد و بر شراره آن افزوده شود.

اسباب ده گانه غضب
اول عجب دوّم افتخار، سوم مراء يعني جنگ و دعوا، چهارم لجاجت، پنجم شوخي، ششم تکبر، هفتم استهزاء،‌هشتم حيله، نهم ستم، دهم طلب لذتي ککه در معرض حسد واقع گردد. و اين هايي که شماره نموديم اسبابي است که باعث حرکت قوه غضب مي شود و منتهي مي گردد به حب انتقام و از آن دشمني پديد مي گردد.
ملحقات هفتگانه غضب
اول ندامت و پشيماني، دوّم توقع مجازات در دنيا و آخرت، سوم دشمني دوستان، چهارم استهزاء اراذل، پنجم شماتت دشمنان، ششم تغيير مزاج، هفتم تالم بدن. زيرا که گفته اند غضب ديوانگي ساعتي است و گاهي شدت غضب حرارت قلب را خاموش مي کند و از وي مرض مهلک توليد مي شود (كسي كه خواهد مرض مهلک غضب را معالجه نمايد بايستي از امور ده گانه‌ئي که شماره نموديم و از اسباب هيجان غضب به شمار مي رود جلوگيري نمايد و نگذارد آتش غضب به حركت آيد زيرا که پس از شعله‌ور شدن آتش غضب علاج آن متعسر بلکه متعذر به نظر مي آيد)
براي قلع ماده هر يک از اين اسبابي که مهيج و محرک قوه غضبيه است علاج مخصوصي است که به آن مي توان از طغيان غضب جلوگيري نمود و پس از معالجه هر گاه به سببي باز قوه غضب به حركت آمد به ارشاد عقلي و به ميزان شرعي وفع آن آسان مي گردد تا وقتي كه در حد وسط که تعبير از آن به شجاعت مي شود قرار گيرد آن وقت از حکم عقل تجاوز نمي کند هر جا بايستي غضب کند غضب مي کند و هر جا بايد تحمل و بردباري نمايد خودداري مي کند، اينک شروع مي کنيم به علاج اسباب ده گانه غضب
حقيقت و معناي عجب
 چنانچه گفته اند گمان دروغي است که انسان خود عجب را مستحق منزلت و مقامي مي پندارد و به اين جهت برخود مي بالد و خود را شخص بزرگي مي داند و علاج آن اين است که در نفس خود تفحص و تجسس نمايد تا آنکه بر عيوب خود مطلع گردد و اگر کمالي يا صفت نيکي در خود مشاهده نمود بداند که فضائل بين مردم تقسيم شده واحدي کامل نمي شود مگر به فضيلتي که از ديگران به وي رسيده و كسي كه فضيلت و کمال خود را در ديگران بيند به خود نمي بالد.
(افتخار) مباهات نمودن به چيزي است که خارج از نفس انسان و در معرض فناء و زوال باشد.
طريق معالجه افتخار
خردمندي که داراي قوه تميز و ادراک است البته مي فهمد که مباهات نمودن به چيزي كه خارج از حقيقت او است روش عقلائي نيست زيرا که امور خارجي چون در معرض فناء و زوال است هرگز کمالي براي انسان تامين نخواهد کرد.
و در قرآن مجيد در بسياري از آيات اشاره به بي اعتباري امور دنيوي و فناء و اضمحلال آن دارد آنجا که فرموده (و اضرب لهم مثلاً رجلين جعلنا لاحد هما جنتين من اعناب) تا آنجا که فرموده (فاصبح يقلب کفيه علي ما انفق فيها و هي خاويه علي عروشها) در جاي ديگر (و اضرب لهم مثل الحيوه الدنيا کماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض فاصبح هشيما تذروه الرياح و کان الله علي کل شييء مقتدراً)
و از اينگونه آيات که مشعر بر بي‌مقداري امور عالم باشد زياد است.
افتخار به نسب
آن کسي که به فضل پدران و اجداد خود مباهات مي کند اگر در دعوي صادق باشد چنين پندارد که پدر وي حاضر است و به وي مي گويد اين فضيلت و شرافتي که تو ادعا مي کني مربوط به تو نيست آن فضيلت در خور منست تو چه فضيلت و کمالي در خود داري که به آن مباهات مي کني آن وقت از جواب آن عاجز خواهد ماند.
و از رسول اکرم ( صل الله عليه وآله وسلم ) راجع به اين مطلب اخبار صحيح بسياري نقل شده از جمله آنها در حديثي است که فرموده (نسب خود را نزد من نياوريد بلکه اعمال خود را نزد من بياوريد)؛ يعني من به نسب شما نظر دارم که از چه طايفه و قبيله‌ئي مي باشيد بلکه نظر من به اعمال شما است)
گويند يکي از روساء بر غلام فيلسوفي افتخار نمود غلام گفت اگر فخر و مباهات تو به اين جامه‌هاي نيکو است که در بر داري و خود را به آن آراسته‌ئي نيکوئي و زيبايي در جامه است نه در تو و اگر برتري تو بر من به اين اسب سواري است چابکي ودوندگي در اسب است نه در تو و اگر به پدران و آباء و اجداد خود مي نازي فضل و کرامت در خور آنان است نه در تو و چون تو فاقد فضيلت و کمالي و اين فضائل خارج از تو است و منتقل بتو نشده است تو به چه چيز تواني مباهات کني.
و نيز گويند حکيمي در برابر ثروتمندي که به زينت آراسته و به مال و جاه خود مباهات مي نمود در اثناي صحبت آب در دهن او جمع شد هر قدر به اين طرف و آن طرف نگاه کرد جائي که بشود آب دهن بيندازد نيافت بالاخره آب را به روي ثروتمند انداخت حاضرين به وي عتاب و سرزنش نمودند حکيم گفت آيا نبايد آب دهن را به جاي کثيف و خسيس انداخت من هر چه نظر کردم موضعي کثيف تر از روي اين شخص که متّصف به جهل و ناداني است نيافتم اين بود که صورت وي را لايق و محل براي آب دهن ديدم.

لجاجت و ستيزگي
چنانچه در گفتار ششم تذکر داده شد لجاجت و ستيزگي کردن الفت و محبّت را زائل مي گرداند و توليد دشمني و ضديت مي کند (و قوه غضبيه را به حركت مي آورد)

مزاح و شوخي
مزاح و شوخي به اندازه ئي نيکو و خوب است لکن زيادتي آن مذموم و انسان را از قدر مي‌اندازد پيغمبر اکرم ( صل الله عليه وآله وسلم ) گاه گاهي مزاح و شوخي مي فرمود و نمي گفت مگر بحق، امير المومنين ( عليه السلام ) بسيار مزاح مي فرمود به طوري كه بعضي او را ملامت مي کردند لکن تشخيص دادن حد وسط و اعتدال در آن بسيار مشکل است اين است که خيلي از مردم وقتي كه بناء به شوخي مي‌گذارند چنان زياده روي مي نمايند که منجر به جدال و نزاع مي گردد و کينه و دشمني و ضديت ديرينه‌ئي که در دل آنها پنهان بود به اسم شوخي ظاهر مي گردانند (چنانچه در عرف گويند اگر شوخي را صد جزء کني نود و نه جزء آن جدي است) اين است كه شوخي و مزاح يکي از اسباب محرک و مهيج قوه غضبيه به شمار مي رود و ما آن را در تعداد اسباب غضب شماره نموديم.

تکبر
تکبر ناشي از عجب و نزديک به وي است غير از اينکه عجب دروغ با نفس است که شخص خود را بسيار بزرگ و لايق ستايش داند و تکبر دروغ با غير است که خود را برتر از ديگران داند و علاج کبر همان علاج عجب است
عاقل خردمند مي داند امور مادي که متکبرين به آن مي نازند و به وجدان آن خود را برتر از ديگران مي پندارند نزد عقلاً ارزشي ندارد و اعتنائي به آن نمي کنند زيرا که امور مادي و طبيعي علاوه بر پستي و خستي که دارد در معرض فناء و زوالست و هر صنفي از مردم از قبيل اراذل و اوباش و جهال ممكن است داراي ثروت و شهرت و باقي عناوين گردند و از قبل اينگونه امور شرافت و فضيلت و سعادتي براي انسان تامين نخواهد شد و علم و حکمت و باقي فضائل نفساني مخصوص به دانشمندان و خردمندان و فضلا است.

استهزاء
استهزاء نيز محرک قوه غضبيه است و آن مخصوص به مردمان پرگو و کساني است که معروف به مسخرگي و خوشمزگي مي باشند و آنها کساني هستند که هر چه در نظرشان خنده‌آور باشد و متمولين را خوش آيد خواه موافق با حکم عقل باشد يا نباشد از گفتن آن باکي ندارند و از هيچ استخفاف و هرزه گوئي خودداري نمي نمايند و اين عمل را وسيله معاش قرار داده اند و به اين عمل زشت خود را ذليل و بي مقدار و کوچک کرده اند لکن كسي كه به حريت و آزادي نفس موصوف گشته خود را برتر از آن مي داند که به ازاي اندک مالي شرافت خود را بفروشد و به مسخرگي آبروي خود و ديگران را به باد دهد اگر چه در مقابل آن آنچه در خزينه پادشاهان است به وي دهند.
مكر و حيله
حيله گري يکي از اوصاف رذيله بلکه از بدترين اوصاف زشت انساني به شمار مي رود و هر کس که داراي اندک شرافت و فضيلت باشد بر خود نمي پسندد که وي را مکار يا آدم نادرست خوانند و اين عمل ممکن است در همه جا سرايت نمايد هم در مال و جاه و عرض و هم در دوستي و رفاقت و با آنکه شايع و متداول و در همه جا نفوذ مي نمايد همه کس از اسم آن متنفر است و اين صفت را بر خود نمي پسندد اين است که هيچ کس معترف به آن نيست و اين خلق فاسد بيشتر در مردمان غير آزاد که به حريت نفس موصوف نمي باشند وجود دارد لکن بسياري از عبيد مثل اهل حبشه و مردمان رومي (چنانچه تجربه شده) موصوف به ضد آنند يعني وفاداري و شناسائي در سجيه آنها مرکوز است به طوري كه در مردمان آزاد اين طور حس و فايده نمي شود (و اين عمل علاوه بر قبح ذاتي که دارد يکي از اسباب مهيج قوه غضب به شمار مي رود زيرا كسي كه فهميده مورد مکر واقع شده آتش غضب وي به حرکت مي آيد و در مقام انتقام از هيچگونه تلافي خودداري نخواهد نمود) و از راه تخلص از اين مرض مهلک براي كسي كه اندک شعوري دارد همان قبح ذاتي و تنفر عقلاء از آن کافي است و خردمند عاقل مي داند که حيله گري مخصوص بکسي مي باشد که فاقد عقل شعور است و چون مقاصد خود را به رويه عقلاني نتواند انجام دهد لهذا مکر و حيله وسيله آمال خود مي سازد و به آن مقاصد خود را انجام مي دهد.

ستم و ضيم
يعني جفا نمودن بر غير از جهت انتقام و تشفي قلب چنانچه در صفحات اشاره نموديم ظلم و انظلام هر دو قبيح و خارج از حد شجاعت است و معني و حقيقت هر دو را بيان نموديم
خردمند اقدام بر تلافي و انتقال نمي نمايد مگر وقتي كه بداند در نتيجه خودداري و تحمل جور به ضرر بزرگتري دچار مي گردد و اگر خواست انتقام بکشد بايستي طريق عقلائي و قانون شرعي را مراعات نمايد و همي است معناي حلم بعينه

طلب لذت
كسي كه در طلب چيزهاي نفيس بر آيد که عزت وي زياد شود مثل مال و جاه علاوه بر آنکه در معرض حسد و غضب ديگران واقع مي گردد بخطاي بزرگي نيز گرفتار شده و اين صفت نسبت به سلاطين و زمامداران امور مملکتي مذموم است چه رسد به متوسطين از مردم و اگر سلطان در خزينه خود جواهر نفيس قيمتي گرانمايه اي ذخيره نمايد در معرض خوف و ترس واقع مي گردد و از فوت آن ايمن نيست زيرا که چون اين عالم کون و فساد است و تغيير اضمحلال در حقيقت آن مرکوزاست لذا در تغير و تبدل دائمي است و در وي هيچ چيز پايدار نمي ماند و اگر سلطان از فقدان جواهر نفيسي متاثر گردد و دوست و دشمن بر تاثر و عجز و اندوه وي خبر دار گردند آن وقت فقر حاجت آن فاش مي گردد و در اثر فقر و حاجت و هيبت او کم مي شود (و ممکن است دشمن بر وي استيلا يابد)
گويند قبه بلوري كه در منتهاي صفا و پاکيزگي بود و به كمال استادي و ماهريت آن را مدور و به اصناف و انواع نقشها و صورتهاي گوناگون با کمال کياست و دقت و صناعت آن را مزين نموده بودند نزد پادشاهي به هديه آوردند وقتي سلطان به آن نظر نمود بسيار تعجب کرد و فرمان داد که آن را در خزينه مخصوص خود گذارند و گاهي به مشاهده آن محفوظ مي گرديد تا اينکه روزگار نتيجه طبع خود را در اتلاف آن نشان داد.
سلطان در اثر فقدان آن به قدري متاسف و نگران شد که از تدبير مملکتي و امور سياسي باز ماند و ارکان دولت هر قدر جديت و کوشش نمودند که مثل آن قبه را پيدا نمايند ميسر نگرديد اين نيز مزيد بر حسرت و اندوه سلطان شد و فقدان آن قبه به قدري در سلطان موثر گرديد که نزديک بود عنان مملکت داري و سلطت از دستش خارج گردد.
اين است حال سلاطين اما طبقه متوسطين اگر سرمايه نيکوئي يا جواهر نفيسي يا مرکوب تندرو خوبي يا مملوک فرمانبري را به دست آرند اشخاص طماع در طلب آن بر مي آيند و به هر شيوه و حليه‌يي که باشد در گرفتن آن پافشاري مي نمايند و به اقسام و انواع حيله گريها مي خواهند از دست وي بگيرند و صاحب آن اگر جوانمردي بخرج دهد و آن شيء نفيس خود را ببخشد آن وقت بغم و غصه مبتلا مي گردد و اگر ممانعت نمايد و بخل ورزد خود را در ورطه هلاکت انداخته.
لکن خردمند از اول قناعت مي نمايد و در امور معاش به اقتصاد و ميانه روي رفتار مي کند و از اينگونه بليات و آفات در امان مي باشد.
ذخيره نمودن جواهرات مثل الماس ياقوت و امثال آن اگر چه از آفات مثل کهنگي و اندراس و پوشيدگي محفوظ است لکن از جهت خارجي مثل سرقت و تدليس اشخاص حسود مصون نمي باشد و در معرض فساد است.
و هرگاه سلطان جواهراتي در خزينه ذخيره نمايد که موقع حاجت به مصرف رساند اگر اتفاقاً به آن حاجت پيدا نمود مفيد به حال او نخواهد شد چنانچه همين زمام به چشم خود ديدم که شاه جليل القدري پس از آنکه تمام اموال و آنچه در خزينه داشت تمام شد و احتياج به پول پيدا نمود جواهر نفيس گرانبهائي که در خزينه بود در معرض فروش در آورد و دلالان و تجار براي خريداري آن جمع شدند و از نفاست و حسن آن تعجب نمودند لکن کسي در خريداري آن و لو به کمترين قيمت باشد اظهار ننمود وکساني که قادر به بهاي آن بودند از ترس بعضي پيش آمدها اظهار ننمودند و از خريداري آن خودداري نمودند.
خلاصه آن جواهر نفيس خريدار پيدا ننمود و در نتيجه جز نمودار شدن حاجت و عجز سلطان فائده ئي نبخشيد اين است حال جواهر نفيسه‌ئي که در خزينه سلاطين ذخيره شده.
تجاري که مايل به اينگونه تجارتها مي باشند در صورتي كه ايمن از سرقت و امثال آن باشند از کساد و زيان آن ايمن نباشند زيرا که طالب و مايل به آن سلاطني و متمولين مغرورند که از سود وز يان باک ندارند واين صنف از طالبين کميابند علاوه بر آن در حال ناامني جان ومال آنها را در معرض خطر است.
و اين اوصافي که شماره نموديم و علاج آن را تذکر داديم از اسباب غضب به شمار مي رود و اموري است که اگر پيش گيري نشود قوه غضبيه را به حرکت مي آورد لکن کسي که شرائط عدالت را مراعات نمايد واين خلق نيکو را ملکه خد گرداند نگاهداري نفس در وقت هيجان قوه غضبيه براي وي آسان مي گردد و غضب نمودن بي مورد يکي از اوصاف رذيله به شمار مي‌رود بلکه بد ترين آنها و ناشي از فساد اخلاق است و نبايد آن را در تعداد اوصاف جميله شماره نمود چنانچه بعضي شدت غضب را از فرط مردانگي داند و به خيال فاسد آن را حمل بر شجاعت نمايند چگونه توان فضيلت ناميد و به شجاعتي که از اوصاف متين نيکوست نسبت داد فساد اخلاقيه منشاء جور به خود و خويشاوندان و نزديکان و تابعين مثل خدم و عبيد و رنجبران گردد و به جور و تعدي بر ايشان که نه بر عجز آنها رحم نمايد و نه از لغزش آنها چشم بپوشد و چقدر فرق است بين آدم شروريکه از هيچگونه اذيت و آزار نسبت به هم نوع خويش خودداري ننمايد و فاضل درستکاري که در همه جا به صلاح ديد و به ملکه شجاعت عنان نفس را نگاه دارد و نگذارد از حد عدالت تجاوز نمايد.
کسي که نتواند عنان نفس خود را نگاهدار و به کمتر سببي دست و زبان بر عرض و جسم مردم بگشايد و از هيچ اذيت و آزاي نسبت به آنها فروگذار نکند و بيچارگان هر قدر بگناه نا کرده خود اعتراف نمايند که شايد خشم او فرو نشيند و خود را خاضع و ذليل و ناتوان در مقابل خشم وي نشان مي دهد که به اين وسيله آتش خشم وي خاموش گردد نتيجه‌ئي نمي‌بخشد بلکه بر شراره آتش غضب او افزوده مي گردد و بيشتر حرکات نامربوط از وي نمودار مي شود چگونه در تعداد شجاعان محسوب مي گردد بلکه ممکن است شدت غضب در جهال به جائي رسد که در مقام ايذاء و اذيت حيوانات زبان بسته بر آيند و جمادات مثل اثاثيه ظروف و غير اينها را در موقع غضب بکشند و تلف نمايند و بيچاره مي خواهد بزدن خرو گاو و کشتن گربه و کبوتر و شکستن ظروفها تشقي نمايد و اشخاص متهور بي باک مثل بعضي از سلاطين گاهي بر باد و باران وقتي که مخالف با ميل آنها شود و قلم وقتي كه خوب ننويسد غضب مي کنند و بناء فحش و نفرين نسبت به آنها مي گذارند و قلم را ميشکنند و گويند يکي از پادشاهان قديم کشتيهاي او از سفر دريا ديتر رسيد به دريا غضب نمود ودريا را به ريختن آب آن به کوهها تهديد کرد.
و در اين زمان ديده شد که بعضي از جهال در شب مهتاب که تابش نور آن مانع از خواب وي گشته غضب نمود و زبان به بدگويي و هجو و فحش به قرص قمر دراز نمود و شعري در هجو قمر گفته مشهور و معروف است و با آنکه تمامي اين افعال و اعمال مذموم و از حرکات مجانين به شمار مير ود بعضي از آنها مضحک و خنده آور است پس چگونه مي توان متّصفين به اين صفات زشت را در تعداد اشخاص شجاع محسوب نمود و اين اوصاف را از مردانگي و شرافت و بزرگي نفس محسوب گردانديه و کسي که متّصف به اين صفات باشد به مذت و توبيخ و سرزنش سزاوارتر است تا به مدح و تعريف و چه شرافت و فضلي است در صورتي که مي بينيم اين صفات در زنها بيشتر از مردها نمايان است و در مريض ها شديدتر از اشخاص سالم مي‌باشد.
و مي بينيم کودکان زودتر از مردان بغضب مي آيند و اشخاص پير زودتر از جوانها رنجش پيدا مي‌کنند.
و مردان شکم پرست وقتي که در خوراک آنها منقصتي پيدا شود قوه غضبيه آنها به حركت مي‌آيد و به کساني که متصدي خوراک آنها مي باشند مثل زن و اولاد و خدمتگزار صدمه مي‌زنند و تنگ دل و بي آرام مي شوند.
و آدم بخيل وقتي كه بعضي از اموال وي مفقود گرديد به شدت غضب مي کند و از فرط غضب به دوستان و همنشينان و خدمتکاران وكساني كه محل وثوق و اطمينان وي بودند سوء ظن مي برد و آنها را متهم مي نمايد و در نتيجه دوستان و نديمان از دست وي مي روند و به اين سبب از لذت و به جهت و سعادت محروم مي ماند و عيش بر وي منغص مي گردد و به شقاوت و تندخوئي منسوب مي شود اين است حال شقي که از همه چيز محروم است.
شجاع  و جوانمرد کسي است که آتش غضب خود را به حلم و بردباري خاموش مي کند و حلم وي بر غضب وي غالب مي گردد و در حال شدت غضب نيز از جاي در نمي رود و حرکات ناهنجار از او بروز نمي کند ودر آنحال عمل و تميز را به کار مي اندازد تا آنکه در آن واقعه فکر کند و از روي تميز و روش عقلائي ببيند چگونه و به چه اندازه در جائي که بايستي انتقام بکشد درصدد انتقام برآيد و در جايي که به حکم عقل بايد اغماض و چشم پوشي نمايد گذشت کند و در همه جا به شرائط عدالت که مقتضي اعتدال و ميانه روي است مراعات نمايد.
گفته اند وقتي آدم سفيهي در حضور اسکندر زبان به مذمت وي دراز نمود يکي از خواص گفت اگر سلطان اجازه دهد او را مجازات نمياند تا تنبيه شود و عبرت ديگران نيز بشود اسکندر فرمود اين عمل عقلائي نيست زيرا اگر بعد از مجازات خيرگي و ستيزگي کند و به اعتراض و افشا معايب من ادامه دهد در واقع خودم باعث شده ام و مردم نيز وي را ذيحق مي دانند.
و نيز گويند روزي شخصي ياغي را که فتنه انگيزي نمود و فساد زيادي بر انگيخته بود نزد اسکندر حاضر نمدند اسکندر اشاره به عفو وي نم وديکي از ندهاء از شدت غيظ گفت اگر من به جاي تو بودم او را مي کشتم اسکندر فرمود پس چون من تو نيستم وي را نمي کشم.
اين است اسباب غضب که از بزرگترين و عظيم ترين امراض نفساني به شمار مي رود و اگر انسان بروش علمي ماده و اسباب هيجان غضب را دفع نمايد آن وقت به آساني مي تواند عوارض آن را نيز مرتفع گرداند زيرا اگر در همه کار فکر و رويه را شعال خويش سازد مي توان ماده خشم و غضب بي جا را نيز قلع و قمع نمايد و خود را به ملکه حلم و بردباري منصف گرداند و به نظر و فکر در هر جائي که مقتضي انتقام و مجازات است به ميزان عقل شرح انتقال بکشد ( و ضد صفت غضب که اين فيزيکي از صفات بسيار زشت به شمار مي رود جبن است)

 

 


عجب يكي از اسباب و مهيج قوه غضب شمرده شده، براي اينكه كسي كه خود را با شرافت و بزرگ دانست و موقعيت شاياني در خود پنداشت، منتظر اين است كه مردم به وي خيلي احترام گذارند و صدر نشين مجلس و پيشواي خلايق گردد و ذكر خير او در مجالس و محافل شايع گردد. اين است كه هر گاه بر خلاف آن فهميد او به حركت مي آيد و اگر نتوانست تلافي كند حقد و كينه اشخاصي كه از آنها اين انتظار داشت در دل وي جاي مي گيرد و هر وقت موقع به دست آورد، خواه به حق و خواه ناحق تلافي مي كند.

و سرش اين است كه آن كس كه خود را شناخت و دانست كه موجودي فقير است، كه در استكمال و ترقي و تعالي نيازمند به اشخاصي مثل اولياء و معلمين و مردمان مصلح نيكوكار بلكه به تمام اوضاع عالم نيازمند است، چگونه به خود عجب مي كند و خود را شخصي مي داند كه لايق احترام و ذكر خير است و از بي اعتنايي مردم به غضب مي آيد و در مقام انتقام از هيچگونه وحشي گري خودداري نمي نمايد بلكه هر قدر با فضيلت باشد، بيشتر نقائص و احتياجات خود را مي فهمد و تواضع او زيادتر مي گردد.

گمان نشود كسي كه داراي علم و حكمت شد، لايق تكبر است و اين صفت درباره او نيكو است. نه اين طور نيست شخص حكيم خردمند متواضع ترين مردم است، زيرا ولو آن كه خود را متصف به صفات ارجمند مي بيند، لكن چون انسان بلكه هيچ مملكتي از عيب خالي نيست لهذا احتمال مي دهد كه ديگران در بعضي جهات افضل از وي باشند، اين است كه خود را برتر و افضل از كسي نمي دانند بلكه حقيقت حكمت و دانش اين است كه وجود خود را از خود نداند و خود را در وجود قائم به حقتعالي و محتاج به او داند، چه جاي صفات و كمالات او كه نمونه و ظهوريست از كمالات ازلي حق (طاوس را به نقش و نگاري كه هست، خلق تحسين كنند و او خجل از پاي زشت خويش)

  1. مقصود زمان حيات مؤلف يعني ابن مسكويه است.