کتابخانه

تغییر اندازه فونت

A+ | A- | Reset
انواع محبّت6 ساخت PDF چاپ ارسال به دوست

اينكه زود منعقد مي گردد براي اين است كه خير و خوبي ملايم طبع هر انساني است كه داراي قلب سليم باشد و چون مناسبت ذاتي و اتحاد حقيقي بين او و خير است، اين است كه مايل به وي است اما اينكه دير منحل مي گردد براي خوبي اوست، خير و خوب ثابت و پا برجا است. كسي كه امر خير را براي خوبي او دوست داشت در دوستي ثابت قدم مي نماند و حتي الامكان دست از وي بر نمي دارد، لكن محبتي كه از روي شهوتراني شد همين كه اطفاء نار شهوت گرديد محبت نيز تمام مي شود.

و لو اينكه انسان هميشه طلب نفع است و در طلب آن مي كوشد و حصول آن كميات لكن تا وقتي است كه به وي نرسيده وقتي آن را دريافت محبت تمام مي شود.

اگر دو شي ء از حيث تركيب و تأليف بين اجزاء شبيه به هم باشند آن را نسبت (تأليف) گويند و اگر به اعتبار عدد ملحوظ گردد يعني عدد هر دو يكي باشد آن را نسبت عدديه نامند و هر گاه مساحت هر دو يكي شد مثل اين كه سطح آنها به قدر هم باشد آن را نسبت مساحيه گويند

اينكه ديده مي شود بعضي از حيوانات در شكل  در طبيعت شبيه به يكديگرند و الفت بين آنها نمودار است و بعضي از يكديگر تنافر دارند و ضديت و مبانيت بين آنان استوار است، از جهت اختلاف مذلت و شالوده تركيب آنها است و همچنين افراد بشر چنانچه مي بينيم بعضي بالطبع با بعضي دوست صميمي گشته و مايل به مجالست هم مي باشند و بعضي بدون جهت خارجي از هم تنافر دارند و مجالست با هم دوست ندارند. تمام اينها از جهت تناسب يا تنافري است كه در امزجه و تركيب بندي آنها پديد گشته، هر دو نفري كه مزاج و شالوده خلقت آنها متناسب يكديگر باشند با هم دوست و مشفق مي گردند ولو از هم دور باشند. به عكس هر گاه طبيعت و شالوده اي كه از امزجه آنها تشكيل يافته مخالف هم گرديد دشمني و ضديت و تنافر بين آنها پديد مي گردد و در طبيعت آنها همان تبايني است كه ارواح بشر قبل از تعلق به اجساد در عالم روحانيت بعضي با هم مؤتلف و بعضي از يكديگر متنفر باشند. چنانچه در احاديث از معصوم رسيده (الارواح جنود مجنده) تا آخر يعني ارواح در عالم روحانيت بعضي با هم الفت دارند بعضي متنفر از بعضي ديگرند.

چنانچه بزرگان عالم گفته اند عشق و محبت جاذبه عمومي است كه تمام ذرات عالم را در بر گرفته و هيچ موجودي از يك نوع محبتي خالي نيست و اين همان قوه اي است كه هر جنسي را جاذب و مجذوب همجنس خود مي گرداند و عشق و محبت يك معني است لكن درجات بسيار دارد و به شكل هاي متفاوت تجلي مي نمايد و نامهاي مختلف مي گيرد چنانچه در جماد قوه ماسكه  در نبات قوه ناميه در حيوان شعور غريزي مي شود در انسان نيز مراتب بسيار و نمايش هاي بي شمار دارد و درجاتي طي مي نمايد تا به تدريج پاك تر و علوي تر گردد و از مراتب جماديت و نباتين و حيوانيت مي گذرد تا به مرتبه انسانيت رسد و بايستي آن مرتبه را نيز تكميل نمايد تا آنكه آن قوه الهي كه منشأ عشق پاك و خالص از خودخواهي و نفس پرستي است در وي ظهور نمايد و چون محبت طلب اتحاد است، اين است كه هر محبتي اتحاد با محبوب خود را خواهان است و همين وحدت و اتحاد را كمال خود پنداشته و در طلب آن مي شتابد و انسان اگر روح و روان خود را مصفا گردانيد و از افراط و تفريط شهواني جلوگيري نمود و قواي نفساني خود را معتدل ساخت و ملكه عدالت را در خود اندوخت و در نتيجه نفس و روح به آن تجرداتي كه دارد مايل مي گردد به اصل و مبدأ وجود خود و به قلب وي اشراقاتي از آن نور ازلي تابش مي نمايد و به مغناطيس محبت مجذوب حقتعالي مجذوب مي گردد و به سوي او صعود مي كند و چون محبت مقتضي اتحاد است، اين است كه نفسي كه مايل به حقتعالي گرديد و به شرايط محبت عمل نمود مرتبط و متحد به او مي گردد و معناي اتحاد چنانچه قبلا تذكر داده شد اين نيست كه مخلوق خالق شود يا خالق مخلوق گردد يا شيء ثالثي از آن دو مركب گردد تمام اين اقسام به حكم عقل و نقل باطل و احدي از محققين حكماء و عرفاء قائل به آن نيستند بلكه مقصود از اتحاد اين است كه محبت و عشق چنان عاشق واله را مجذوب معشوق مي گردد و ديگر از منيت و خوديت خود اثري باقي نمي ماند، هر چه بيند حق بيند خود را نيز به او بيند و در عشق هاي شهواني اين طور نيست. عاشق طالب اتحاد با معشوق است، لكن چون تغاير ذاتي دارند اتحاد بين آنها عرضي و موقتي است و تا وقتي اين محبت باقي است كه اطفاء نار شهوت نشده باشد، وقتي شهوت تمام شد محبت نيز تمام مي شود، لكن محبت الهي فطري و دائمي است. قلبي كه به نور حقتعالي روشن گرديد و آثار حقاني را در مظاهر كونيه مشاهده نمود و فاني در حق و باقي به وي گرديد، آن وقت وجود دائمي و حيات هميشگي پيدا مي نمايد و همان طوري كه قطره هرگاه متصل به دريا گرديد از هر آفتي مصون مي ماند و موجود به وجود دريا مي شود، همين طور مؤمن موحدي كه محبت حق و اشتياق لقاء وي را در دل خود بپروراند و خود را مرتبط به او گرداند، جوهر نفس الهي او از هر آفتي مصون مي ماند و حيات جادوداني و خوشي دائمي مي يابد.

تو را انسان ناميدند براي آن كه تو فراموش كننده اي.

مقصود از قانو الهي شريعت اسلام است و هر گاه امور شريعت و قانو الهي مختل گرديد و مرده از جاده حق برگشتند و احكام اسلام مندرس گرديد، آن وقت به مقتضاي لطف و كرم الهي بايستي امام يا حاكم عادلي قيام نمايد و مردم را از كجروي برگرداند و به راه مستقيم رهبري گرداند

چنانچه در صفحات پيش گفته شد اسباب محبت سه چيز است خير، لذت، منفعت.

چون حكيم و فيلسوف خير و سعادت واقعي را مي داند و در طلب آن پافشاري مي نمايد و با هركس كه دست محبت و بيگانگي داد و دوستي ثابت قدم و در انجام دادن امر خير با وي متفق مي گردد. اين است كه دوستي او دائمي و خالي از هر گونه نفس پرستي و خودخواهي است، لكن كسي كه دوستي وي براي لذت يا منفعت باشد، وقتي لذت و منفعت منتفي گرديد دوستي و محبت نيز برقرار نخواهد ماند.

چنانچه در سوره عنكبوت آيه 7 فرموده (و وصينا الانسان بوالديه حسناً) توصيه نموديم به انسان كه به پدر و مادر خود نيكي نمايد و در قرآن كريم توصيه و سفارش درباره پدر و مادر و نيكي كردن به آنها بسيار شده حتي در جايي نيكي به پدر و مادر را مقارن بندگي خود نموده در سوره بني اسرائيل آيه 24 فرموده (و قضي ربك الا تعبدوا الا اياه و بالوالدين احساناً اما يبلغن عندك الكبر احدهما او كلاهما فلا نقل لهما افٍ و لا تنهر هما و قل لهما قولا كريماً) و حكم كرد پروردگار تو اينكه عبادت نكنيد مگر او را و حكم كردن نيكي كردن به والدين را از پدر يا هر دو آنها به پيري برسد، به آن دو نفر اف نگويي و آنها را زجر نكني و به گفتار نيكو با آنها تكلم نمائي و از اين قبيل آيات بسيار است و اخبار در اين خصوص از حد تعداد و شماره بيرون است و در اينجا به ناچار از آن مي گذريم و كسي كه بخواهد اطلاع كافي پيدا نمايد رجوع نمايد به كتب اخبار.

بايست بدانيم براي محبت اسباب بسياري شمرده شده لكن در نظر خردمند تمام آنها به يك نقطه واحده بازگشت مي نمايد و آن محبت الهي است كه منشأ تمام خيرات و مبدأ جميع فيوضات و سرچشمه تمام احسانات و نعمت هاست. هر خير و تفضل و احساني در هر جائي پديد گردد ترشحي است از سرچشمه احسان او نمونه اي است از كرم غير متناهي او ظهوريست از فيض وجود او.

انسان نبايد منتظر باشد كه خوبي و زيبايي را در خارج بيند مگر آن كه آن را در وجود خويش يافته باشد، كسي كه خود را داراي حسن نيت، وفا، صداقت، راستگويي، درستي و باقي صفات حميده گردانيد و در اثر اخلاق نيك روح وي بزرگ گرديد، آن وقت در آئينه نفس خود صفات متين و ملكات نيكو را در ديگران نيز مي بيند لكن كسي كه داراي چنين نفسي نباشد صفات نيكو را در ديگران پيدا نخواهد كرد چنانچه در حديث از معصوم رسيده كه (مؤمن آينه مؤمن است) يعني صفات خوب و اوصاف نيك خود را برادر مؤمن خود مي بيند.

بايد دانست كه بشر وقتي سعادتمند و خوشبخت است كه خوشي را در خود بيابد و بداند كه خوشبختي و كاميابي جز اين نيست كه داراي فكر بلند و روح بزرگ آميخته به عدالت و شجاعت و تقوي باشد، زيرا چنانچه گفته اند بشر خميره آرزو و آمال است. اگر داراي فكر بلند و همت عالي نگرديد و در تربيت روح ملكوتي و جوهر حيات خود نكوشيد كه از  سطح افكار معمولي صعود نمايد و راهي به سوي حقيقت باز كند. آن وقت هر يك از قوا و شهوات به مقتضاي آمال و آروزي خود مي خواهند راهي براي رسيدن به مقاصد شوم خود باز كنند و انسان بيچاره در كشمكش احساسات و آرزوهاي گوناگون واقع مي گردد. گاهي قوه شهويه تاخت و تاز مي نمايد و ميدان نبرد و محل جولانگاه آنها قوه فكريه است و در موقع تنهايي يك دفعه اينها در ذهن هجوم مي آورند و انسان را به وحشت مي اندازد. اين است كه از خود فرار مي نمايند و در تنهايي كه موقع هجوم خيالات است، نمي تواند زيست كند و طالب اين است كه خود را به چيزهاي خارج از خود مشغول نمايد، لكن كسي كه داراي فكر بلند و همت عالي گرديد، و ملكه عدالت در نفس او رسوخ نمود آن وقت تمام احساسات وي تابع روح ملكوتي او مي گردد و قواي حيواني به آن قوت و سلطنتي كه در مملكت وجود آدمي دارند در مقابل كاخ عظمت روح زانو مي زنند و سر تعظيم فرو مي آورند و انسان در آن آرامش خاطر فكر او روشن مي گردد و با تنهايي انس مي گيرد و از فكر بلند خود لذت مي برد. بلكه از هر چه مانع شود و او را مشغول گرداند گريزان است. در خبر است كه (صبر بر وحدت علامت قوت عقل است)  و حكماء گفته اند (انس به مردم علامت فقدان كمال است) خلاصه هر قدر اشعه مظفريت و قدرت روح درخشان باشد، به همان قدر بشر مي تواند احساسات ناشي از اعمال خارجي را عقب بيندازد و بهتر مي تواند در همه جا و در همه حال به يگانه جوهر فنا ناپذيري كه در قعر وجود ما مخفي است، توجه داشته باشد و وي را پرورش دهد و چون دارائي ما از حيات همان روح ملكوتي ما است بايستي كوشش نمائيم كه وي را از دست اهريمن طبيعت نجات دهيم و از محيط عادي و سطح افكار معمولي صعود نمائيم و خود را به مقام عاليتري برسانيم.

خداي جليل در قرآن مجيد مي فرمايد (يحبهم و يحبونه) خداوند دوست دارد آنها را، آنها نيز خدا را دوست دارند. شايد يكي از اسرار اين آيه كه خداوند دوستي خود را مقدم انداخته بر دوستي آنها همين باشد كه چون او فاعل و مخترع موجودات است، محبت او نسبت به موجودات زيادتر و شديدتر از محبت مخلوقات نسبت به او. چنانچه محبت پدر نسبت به اولاد زيادتر از محبت اولاد نسبت به پدر و سر ديگر همان طوري كه او خالق موجودات  و وجود آنها ناشي از فيض منبسط او است، همين طور محبت آنها نسبت به وي ناشي از محبت او است نسبت به آنها. پس او سبحانه هم فاعل و سبب وجود آن ها است و هم فاعل و سبب دوستي آنها است

اينكه هر كس خود را دوست مي دارد و تا مي تواند كوشش مي كند كه به خود نيكي و احسان كند محل كلام نيست لكن عيب كار اينجا است كه خود را نمي شناسيم و نمي دانيم سعادت ما در چيست و چگونه بايد به خود احسان نمائيم. آري هر چه بر انسان مي آيد روي اصل ناداني است، اگر خود را مي شناختيم و مي دانستيم كه يك جوهر ملكوتي الهي در قعر روح ما پنهان است كه حقيقت ما، او است و امتياز ما از ساير حيوانات به همان است، مي فهميديم كه احسان به خود اين است كه آن جوهر ملكوتي الهي را پرورش دهيم و او را تقويت نمائيم و چو او ذاتا خير است،  تقويت او به اين است هميشه ملازم امر خير و نيك باشيم و سيرت خوب براي خود انتخاب نمائيم. خواه از آن لذت ببريم خواه نبريم، خواه منفعتي از وي عايد ما گردد و خواه نگردد، غرض انجام كار خوب خداپسند باشد، كسي كه سيرت وي خير گرديد و نيت او خالص شد، معلوم مي شود كه آن جزء الهي وي قوت گرفته و چنين كسي سعادتمند است. افسوس كه اشخاصي كه بر آن جزءالهي مطلع گشته اند بسيار كميابند، در بين عوام شايد هيچ يافت نشود در بين علماء نيز به ندرت كسي پيدا مي شود كه غرض او تقويت روح ملكوتي باشد، بلكه كمتر پيدا مي شود كسي كه تصديق به وجود چنين روحي بنمايد چه جاي آن كه در مقام تقويت وي بر آيد، از خداوند مسئلت مي نماييم كه ما را از خواب غفلت بيدار كند و موفق گرداند كه خو د را بشناسيم و يگانه جوهر فنا ناپذيري كه در ذات ما پنهان است، از تحت اسارت نفس بهيمي بيرون آوريم و سعادت و فيروزي خود را دريابيم.

  1. چون انسان مدني بالطبع است، يعني در ترتيب معاش و حفظ صحت و بقاء خود محتاج به ديگران است، كه بايستي هر يك ديگر را كمك نمايد تا امور زندگاني آنها مرتب گردد و از آن طرف تحصيل سعادت و فضائل نفساني براي بشر ميسر نمي شود، مگر آن كه امور زندگاني او به قدر لزوم مهيا باشد. زيرا چنانچه در محل خود مبرهن است (طفره) در وجود محال است، يعني ممكن نيست براي يك دفعه فضيلتي حاصل گردد بايستي به تدريج و زحمت كم كم خود را به فضائل انساني برساند. اين است كه محتاج به دوستان صميمي است كه در تأمين معاش و امور زندگاني او را كمك نمايند و نيز طريق سعادت را به وي بنمايند.

 

اين قبيل آزمايش ها نه فقط در دوست گرفتن لازم است، بلكه در امر ازدواج و زناشويي بسيار لازم تر و مفيدتر است

پيغمبر اكرم (صلي الله عليه و آله) در آن حديث فرمود (كسي كه شكر نعمت مردم را نكرد شكر نعمت خدا را نكرده.)

خداوند متعال در كتاب كريم خود فرموده (لئن شكرتم بازيدنكم و لئن كفرتم ان عذابي لشديد) اگر شكر نموديد هر آينه نعمت خود را زياد مي نمايم و اگر كفران نعمت كرديد، به درستي كه عذاب من سخت و شديد است سعدي گفته:
شكر نعمت نعمتت افزون كند                    كفر نعمت از كفت بيرون كند
پس از اينجا مي توان فهميد كه در اوصاف اشتقاء هيچ صفتي بدتر از كفران نعمت نيست و در اوصاف سعادتمندان هيچ خلقي نيك و صفت نيكويي به پايه و مرتبه شكر نعمت نمي رسد و چنانچه معلوم است شكر دو مرتبه دارد:‌يكي شكر زباني كه انسان نعمت خالق (شكراً لله) قسمتي از آن است و ديگر آن كه هر نعمتي را براي آن چه خلق شده به فائده و غايت آن برساند. مثل اينكه نعمت چشم كه از بزرگترين نعم الهي به شمار مي رود، در فائده آن كه نظر به آيات الهي است صرف نمايد و در هر چيزي جمال بي مثال حق را مشاهده كند و نيز به گوش استماع نمايد آيات قرآني و اخبار معصومين (عليهم السلام) را و دست و پا و باقي اعضاء و جوارح را نيز در مصرفي كه مقرر نموده اعمال نمايد و به مال و جاه و حقوق بندگان خدا را ادا كند و در موارد عقلائي صرف گرداند، تا آن كه به اندازه اي از عهده شكر پروردگار برآمده باشد. اگر چه احدي قدرت ندارد آن طوري كه بايست از عهده شكر كوچكترين نعمت هاي غير متناهي او بر آيد، اين است كه در كتاب كريم شاكرين را به قلت ستوده چنانچه فرموده (اعملوا آل داود شكراً و قليل من عبادي الشكور)

 

چنانچه پيغمبر اكرم (صلي الله عليه و آله) در آن حديث فرمود (طوبي لمن شغله عيبه عن عيوب الناس) خوشا به حال كسي كه نظر نمودن به عيب خودش باز مي دارد وي را از نظر كردن به عيوب مردم

گويند بازرگاني بسيار ثروتمند پسراني داشت كه از كسب و كار اعراض مي نمودند و در مال پدر اسراف مي كردند. پدر در مقام نصيحت و موعظه به ايشان گفت اين فرزندان اهل دنيا جوياي سه رتبند و به آن نرسند مگر به چهار خصلت آن سه كه طالبند: مال و جاه و ثروت و آخرت و آن چهار چيز كه مقدمه وصول به اين سه چيز مي شود: كسب و كار از طريق نيكو، نگاه داشتن آن، خرج به موقع خودداري از شهوات و هر كه از اين چهار چيز يكي را مهمل گذارد نه زندگاني خود تواند مرتب نمايد و نه ديگران از وي استفاده مي برند. خلاصه پدر اين قدر نصيحت نمود تا آن كه پسر بزرگ رو به تجارت آورد و عزم سفر نمود و گاو خريد. يكي در اثناء راه مريض شد به دست مزدوري سپرد كه پس از بهبودي به وي رساند. مزدور يك دو روزي گذشت ملول گشت، گاو را رها نمود و به صاحب او گفت گاو بمرد. گاو كم كم علت از وي رفع شد و مشغول چرا گرديد تا به مرغزاري رسيد كه به انواع و اصناف رياحين آراسته. گاو در آن مرغزار فربه و توانا گرديد و از شدت غرور آواز بلندي بر آورد. در آن حوالي شيري بود و سباع  و وحوش بسيار در اطاعت وي بودند. شير چون آن صدا را بشنيد بترسيد و بهراسيد لكن به ظاهر نياورد و در ميان اتباع دو شغال بودند يكي كليله نام داشت و ديگر دمنه و هر دو زيرك و عاقل بودند. لكن دمنه حريص تر و بزرگ منش تر بود. دمنه به كليله گفت مي بينم ملك چندي است به جاي خود مانده و به شكار نمي رود. كليله گفت به ما مربوط نيست ما فعلا آسايشي داريم و طعمه اي مي يابيم و از آن طبقه نيستيم كه لايق شرف حضور باشيم از اين حرف درگذر كه به تو رسد آن چه به آن بوزينه رسيد خلاصه حكايت بوزينه اين است كه خواست دروگري كند خود را هلاك نمود، آنچه كليله به وي نصيحت نمود سودي نبخشيد تا آن كه نزد شير رفت پس از آن كه وظايف خدمت به جاي آورد، شير پرسيد كيستي گفتند فلان پسر فلان گفت پدرش را مي شناسيم. پرسيد كجا بودي گفت در خدمت ملك اقامت دارم و اينك آمدم اگر ملك را خدمتي باشد انجام دهم و مي بينم ملك مدتي است به شكار نرفته در اين بين صداي گاو بلند شد و چنان هراسي بر شير رخ داد كه وي را از جاي حركت داد و راز خود را به دمنه بگفت، دمنه در مقام نصيحت گفت ملك نبايد از صدايي بترسد و در مثل گويند به آواز بلند و چثه قوي اعتمادي نيست. اگر دستور دهي او را به حضور آورم، شير اجازه داد. دمنه رفت و گاو را آورد. شير با وي بسيار مهرباني و اظهار مرحمت نمود و به وي اطمينان داد كه از وي ضرر و آسيبي به او نرسد  گاو كم كم از فرط ذكاوت و اخلاق نيك نزد شير مقام بلندي احراز نمود و يكي از زمامداران امور مملكتي گرديد. دمنه بر گاو حسد برد و نزد شير بناي افسانه گري و فتنه انگيزي را گذاشت و گفت گاو با سران لشكر خلوت كرده و هر يك را به نوعي بر ملك چيره نموده و تو را در نظر آنها ضعيف و ناتوان نشان داده و من صلاح در اين دانم قبل از آن كه آن غدار به تو آسيبي رساند وي را از پاي در آري. عاقل خردمند به دو چيز شناخته مي شود يكي آن كه خطر را از قبل از وقوع آن به علاماتي بشناسد و از آن جلوگيري نمايد كه بعد از وقوع جاهل و عاقل يكسانند و ديگر آن كه وقتي بلائي به وي رسد خود را نگاهدارد و با بلا مقاومت نمايد، هر چه شير انكار نمود كه تا به حال خيانتي از گاو ديده نشده و من با وي عهد بسته ام كه در امان من باشد، خلاف عهد روا نمي دارم دمنه زيادتر وسوسه نمود و گفت بايستي سلطان رعيت را بين خوف و رجاء نگاه دارد. نه چنان آنها را محروم نمايد كه از وي برمند و نه چندان مال و مكنت دهد كه طغيان نمايند و طمع در مملكت كنند و بايد اقتداء نمود به پروردگار كه فرمود (و ان من شي الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم) شير گفت بر فرضي كه دشمن من باشد، چه تواند كرد او طعمه من است و خوراك او گياه است. دمنه گفت ترسم تمام وحوش را بر عداوت تو حريص گرداند و به اقسام افسانه گري ها بالاخره شير را اغوا كرد. شير گفت كسي مي فرستم و اجازه مي دهم از مملكت ما بيرون شود. دمنه ترسد رسوا شود گفت فرمان مملكت راست لكن اين خائن غدار را زود بايست از پا در آورد كه عزم آسيب ممكلت دارد و اگر خواهي بداني ببين وقتي نزد تو آيد صورت او متغير و به چپ و راست مي نگرد و عازم جنگ است. شير گفت اين خوب علامتي است ديگر شبه اي باقي نمي ماند برو و وي را نزد من آر. دمنه به حالت اندوه و افسردگي نزد گاو رفت و گفت شير از تو خشمگين است. گاو گفت شير تا حال از من خيانتي نديده و من اخلاق شير را مي دانم كه درباره من جز خير و خوبي نخواهد كرد و دمنه گفت هر كه خدمت كند به كسي كه قدر آن را نداند مثل كسي ماند كه در شوره زار تخم افكند و با مرده مشورت كند و در گوش كر مادر زاد غم وشادي گويد. پس از آن كه دمنه گاو را مهياي دفاع خود نمود با هم نزد شير آمدند گاو چون ديد كه شير ايستاده و عربده مي زند و پا به زمين مي فشارد، آن نيز آماده دفاع گرديد و به همان علاماتي كه دمنه پيش بيني كرده، خود را نشان داد شير يك دفعه بر وي حمله نمود و گاو مقاومت مي نمود تا آن كه گاو كشته و در خون خود غلطيدپس از آن شير از كرده خود پشيمان گرديد و به فكر فرو رفت كه چگونه وزير و سپهسالار لشكر خود را به افسانه شغالي به خون غلطانيدم و نقض عهد نمودم و دشمني در موقع دوستي و وحشت به جاي الفت نشايد و در مقام تفحص بر آمد تا آن كه روزي مادر شير به ديدار شير آمد و او را غمناك ديد. سبب پرسيد شير گفت كشتن گاو و اخلاق نيك او از خاطر من دور نمي گردد. مادر گفت شهادت هيچكس نزد مردم مقبول تر از شهادت دل او نيست و سخن ملك دليل بر بي گناهي گاو است. زيرا كه هيچ دليل در تاريكي شك چون رأي انور و خاطر از هر ملك نيست. چه فراست ملك جاسوس ضمير و طليعه اسرار غيب و آينه نمودار حق است. اگر غضب بر وي مستولي نگردد كه گفته اند (الغضب غول العقل) شير گفت بسيار فكر كرده ام كه خيانتي نسبت به گاو دهم تا آن كه نزد ديگران معذور باشم. گمان من به وي نيكوتر و ندامت و حسرت من بر هلاكت وي بيشتر مي گردد. بالاخره شير كار دمنه را محول به قضاوت كرد و قضاوت هر چند او را استنطاق نمودند از آن خائن مزور اقرار و اعتراف نشنيدند و به زبانبازي و افسانه هاي دلپذير آنها را متقاعد مي نمود تا بالاخره دو نفر بر عليه او شهادت داده اند. آن وقت شير امر فرمود كه او را به زنجير بستند و وحوش بدن وي را قطعه قطعه كردند. اين حكايت در كتاب كليله و دمنه خيلي طولانيست ما از ناچاري كه سخن طولاني نشود مختصري از آن را نقل نموديم و در اين حكايت دو فائده مي بينيم يكي آن كه خردمند نبايد به كلام نمام سخن چين گول بخورد و نيز سخن چين وخامت و عاقبت خود را بنگرد و دست از عمل شنيع خود بر دارد و ديگر دشمن هر قدر ضعيف و ناتوان باشد، بايستي از وي حذر نمود (دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد)

حضرت امير (عليه السلام) در آن خطبه معروف فرمود (اول الدين معرفته و كمال معرفته التدصيق به و كال التصديق به توحيده و كمال توحيده الاخلاص له و كمال الاخلاص له نفي الصفات عنه لشهاده كل موصوف انه غير الصفه) تا آخر كلامه (عليه السلام) و ايد حديث دلالت واضح دارد كه ما ني توانيم حق را به صفاتي تعريف و توصيف نمائيم. زيرا همان طور ي كه ذات حقتعالي براي ما غير معلوم است صفات او هم چون عين ذات او است و با ذات يكي است، راهي براي ادراك آن نداريم.

توهم نشود كسي كه داراي حكمت شد شبيه به خدا مي شود، نه اين طور نيست بلكه مقصود اين است كه چون خداوند حكيم حقيقي است و حكمت حكما نمونه اي از حكمت مطلق او است و حكيم حكمت خود را مظهر و ناشي از حكمت خدا مي داند، لهذا مشتاق مي گردد كه در حكمت شبيه به حقتعالي گردد.

چنانچه در جاي خود مبرهن و معلوم گرديده، انسان پنج قوه ظاهر دارد: كه عبارت از دين، شنيدن، بوئيدن، چشيدن، لمس كردن است و پنج قوه باطنه و آن حس مشترك، قوه خيال، قوه واهمه، قوه متخيله، قوه عاقله، قواي ظاهره معلوم و محتاج به شرح نيست. قواي باطنه نيز مربوط به قواي ظاهره است. چنانچه حس مشترك قوه اي است كه محل او جلو دماغ است و به آن احساسات خارجي پديد مي گردد. يعني محسوسات را به آن قوه ادراك مي نمائيم و پس از آن قوه خيال خزينه دار تمامي محسوساتي است كه به قواي ظاهر ادراك نموده ايم و پس از آن قوه واهمه و عمل وي ادراك معاني جزئي است كه در اجسام يافت مي شود. مثل اينكه گوسفند وقتي كه گرگ را مي بيند به قوه واهمه دشمني او را ادراك مي نمايد و از وي فرار مي كند لكنچون فاقد قوه عاقله است معناي دشمني كلي را نمي تواند ادراك نمايد و پس از آن قوه متخيله است كه آنچه به حس مشترك ادراك شده و در خزينه خيال محفوظ است، با معاني جزئيه اي كه در قوه واهمه است تسليم به آن قوه متخيله مي شود و در آنجا تركيب و تجزيه و جمع و تفريق مي گردد، پس از آن عرضه مي شود به نفس ناطقه و آن حكم به ايجاب و سلب مي كند و تميز بين خوب و بد مي دهد تا اينجا قواي بشري كه دست قدرت خداوندي در هر فردي قرار داده به پايان مي رسد و چون معرفت حقتعالي و شناسايي آثار او به حق و حقيقت از قبيل محسوسات و موهومات و معقولات نيست، لهذا به هيچ يك از قوا و مشاعر انساني نمي توان او را شناخت و انسان به خودي خود از قبيل قواي طبيعي مدرك آن نمي شود و آن يك موهبت الهي و قوه رباني و اسرار احدي است كه به هر كه بخواهد عنايت مي نمايد و اگر چه اين دانش از قواي طبيعي ساخته نمي شود لكن براي تمام افراد بشر ممكن است كه پس از آن كوشش بسيار خود را در معرض اين موهبت عظمي در آورند و هر فردي كه بخواهد از نردبان ترقي و تعالي، پله اي بالا رود بايستي زنجير قواي شهواني را از پاي خود در آورد وگرنه بالا رفتن و صعود نمودن براي او مشكل بلكه محال به نظر مي آيد.

شريعت را تشبيه به آب نموده زيرا همين طوري كه حيات هر چيزي به آب است، حيات جاوداني  زندگي دائمي روحاني ما بسته به شريعت است و چنانچه در كتاب كرم فرموده (يضل به كثيراً و يهدي به كثيراً) چه بسيار مردمي كه مخالفت قرآن نمودند و گمراه گرديدند و چه اشخاص زيادي كه به پيروي قرآن هدايت شدند. مثل اينكه آبي كه حيات موجودات بسته به او است، گاهي سبب هلاك مي شود. آري كسي كه به آب شريعت خود را از لقمه درشت طبيعت كه نزديك است وي را خفه كند نجات ندهد، به چه چيز مي تواند خود را از اهريمن نفس بهيمي نجات دهد و مثل كساني كه از شريعت اعراض نموده اند، مثل كسي است كه آب در گلوي او گير كرده كه همان آب او را خفه مي كند و به چيز ديگر نمي تواند علاج نمود. خلاصه دواي تمام دردهاي ما شريعت است. اگر ما در اعمال روزانه خود و اخلاق و رفتار پيروي پيشوايان خود را بنمائيم، خوشبخت ترين و سعادتمندترين مردم خواهيم بود.