کتابخانه

تغییر اندازه فونت

A+ | A- | Reset
مرحله ششم: سکر و حیرت ساخت PDF چاپ ارسال به دوست

مرحله ششم: سکر و حیرت
عشق وقتی بر قوای حیوانی و انسانی غالب آمد و بر عقل چیره گردید حالت بهت و سکر دست می دهد انسان را مبهوت و متحیر و سرگردان باین طرف و آن طرف می دواند می داند و نمی داند و می بیند و نمی بیند نمی داند خوابست یا بیدار مثل آدم مات زده نه صبر فراق دارد نه تاب دیدار آنچه اندوخته وتعلم نموده از کف می دهد.
من  هر چه خوانده ام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار می کنم
از دانستن و ندانستن غافل شده خود را فراموش نموده شب و روز در آتش اشتیاق و حسرت می سوزد و نداند چه کند گاهی گریه می کند گاهی حالت وجد و طرب وی را دست می دهد خوب و خوراک آرام از وی گرفته می شود گاهی بزبان حال بقول آن شاعر گوید:
من ندانم من  منم   یا  من ویم                            در عجائب حالتم من   من نیم
عاشقم معشوقم و عشقم چیم                           مست جام حیرتم من من  نیم
من چیم عنقای بی نام و نشان                           من نقاب  قربتم   من  من  نیم
من بجان فانی  بجانان   باقیم                              من باوج   رفعتم  من  من نیم
زیر پا آرم اسیر خود دو کون                                  شاه   باز   همتم  من من  نیم
شیخ عطار در منطق الطیر همین موضوع سکر را بمثالی خوب نشان می دهد اشعاری گفته مفادش اینست:
پادشاهی را دختری بود بسیار خوش صورت و ماه رو و سرو قد پری پیکر نظیر او در آفاق دیده نمی شد هر که او را می دید مبهوت حسن و جمال و زیبائی وکمال او می گردید اتفاقاً بر غلام پدر عاشق گردید و دل از دست بداد مدتی در آتش فراق می سوخت و می ساخت و راز دل بکسی نمی گفت عاقبت دل از دستش رفت دو کنیز داشت که آنها مطربه و ندیمه او بودند و مرتبه و مقام عالی نزد آن دختر داشتند سر خود و عشق خود را بآن دو کنیز بیان نمود و گفت چگونه با غلامی اظهار عشق نمایم زیرا که عشق ورزی همچو منی با غلامی منافي مقام سلطنت است و اگر بخواهم عشق خود را پنهان کنم طاقت نمی آورم.
گفت اگر عشقم بگویم با غلام                             در غلط افتد که هم نبود تمام
ور نگویم غصۀ خویش آشکار                                چون کنم با این دل دور از قرار
هر کرا شد عشق جانان آشکار                            جان چنان جائی کجا آید بکار
بهتر آنست که طوری آن غلام را نزد من آرید که من از وی بهره ببرم و او ملتفت نگردد.
آن همی خواهم که زان سر و سهی                     بهره یابم او نیابد آگهی
آن دو نفر کنیز مطربه چون ین شنیدند گفتند: غصه مخور ما همین امشب وی را نزد تو حاضر خواهیم نمود بطوری که خود او خبر دار نگردد بعد از آن یکی از آن دو کنیز رفت نزد غلام و جام شرابی که آلوده بداروی بیهوشی کرده بود باو خورانید آن روز تا شب آن غلام مست و بیهوش بود چون شب شد آن دو کنیز آمدند و بستر او را بلند نموده در خفاء بردند بقصر دختر پادشاه چون نیمه شب شد و بنسیم سحری قدری بهوش آمد او را بر تخت نشاندند و گیسوان وی را بمشک و عنبر شسته تاج زر نشان بر سرش نهادند وقتی چشم نیم مست خود را باز نمود دید قصری چون فردوس برین تختهای زرین در اطراف او چیده شمعهای عنبرین بر افروخته بجای هیزم عود تر می سوختند مطربهای ماه رو بطرب آمده و بنغمه سرائی دلربائی می کردند و در میان آنها دختری دید چون خورشید تابان چشم آن غلام که بر آن دختر افتاد مبهوت جمال وی گردید و چنان مست جمال او شد که خود را فراموش نمود و مات وحیران در صورت دختر نظاره می نمود و زبان وی یارای گفتار نداشت.
چشم او در چهرۀ جانا بماند                                 در  رخ  دختر  همی  حیران  بماند
چون نمی آمد زبانش کارگر                                  اشک می بارید   و  می خارید  سر
وان غلام مست پیش دل نواز                               مانده نی بیخود نه با خود چشم باز
دختر دمبدم جتم شراب بوی می خورانید و کام دل از او می گرفت تا آنکه نسیم صبح گاهی غلام را خواب ربود فوراً کنیزان او را در بسترش خوابانیده و بمنزلش بردند چون غلام بهوش آمد و حال گذشته خود را بیاد آورد شوری در سر وی پدید آمد دست زد جامه بر تن بدرید و خاک بر سر می ریخت موهایش را می کند.
دست بر زد جامه بر تن چاک کرد                          موی از سر کند و بر سر خاک کرد
از او پرسیدند چه شد این طور پریشانی گفت آنچه من دیدم هرگز کسی بخواب هم ندیده نمی دانم چه بگویم خواب بودم یا بیدار ، مست بودم یا هوشیار متحیرم من دیدم یا دیگری.
آنچه تنها بر من حیران گذشت                              بر کسی هرگز ندانم کان گذشت
آنچه من دیدم نیارم  گفت  باز                              زین   عجائب تر  نیفتد  هیچ  راز
باو گفتند از انچه دیده ای یکی از هزار و اندکی از بسیار بیان نما گفت هیچ نشنیدم با آن که همه چیز شنیدم هیچ ندیدم با آنکه همه چیز دیدم
من ندانم کان زمستی دیده ام                             یا بهشیاری صفت بشنیده ام
هیچ نشنیدم چه بشنیدم همه                            من ندیدم گرچه من دیدم همه
کار من بقدری شگفت آور است که متحیرم چه بگویم عاقلی گفتش شاید خوابی دیده ای و بخوابی این طور دیوانه شده ای گفت آگه نیستم در خواب دیدم یا در بیداری عجیب حالتی دارم زیرا حال من نه آشکار است و نه پنهان نه می توانم بگویم ونه خاموش مانم و نه بین این و آن مدهوش مانم.
زین عجیب تر حال نبود در جهان                           حالتی    نی   آشکارا  نی  نهان
نی توانم  گفت  نی  خاموش  بود                        نه میان این و آن مدهوش ماند
نه زمانی  محو  می گردد  زجان                           مه از او یک ذره می یابم نشان
صاحب جمالی را دیدم که مثل و مانند او را کسی ندیده خورشید پیش چهرۀ او ذره ای می نماید ولی نمی توانم حال خود را شرح دهم کجا دیدم چطور دیدم من دیدم یا دیگری در کجا او را بجویم بچه نشانی وی را پیدا کنم بچه راهی با او آشنا گردم مات و متحیرم که این چه واقعه بود بر من گذشت این چه بود و از کجا آمد و بکجا رفت.
باز در منطق الطیر مثال دیگری در موضوع تحیر آورده چنین گفته: وقتی یک نفر صوفی از راهی می گذشت دید کسی می گوید آه کلید خود را گم کرده ام اگر کسی پیدا نموده بمن بدهد که در بسته است و من پشت در بسته متحیر مانده ام آن صوفی باو گفت: خوشا بحال تو که محل آن در بسته را می دانی کار تو آسانست برو در عقب آن در بسته بنشین عاقبت آن در را کسی بگشاید.
بر  در    بسته   چو  بنشینی  بسی                     عاقبت بگشاید آن در را کسی
کار تو سهل است و دشوار آن من                         کز تحیر می بسوزد جان من
نیست کارم را نه پائی نه سری                            نی کلیدم بود هرگز نی دری
کار من سخت و دشوار است کاش درب مقصود را می یافتم و شب و روز در عقب آن می ایستادم تا آن که درب امید برویم باز می گشت و از این تحیر و سر گشتگی نجات می یافتم.
هر که او در وادی حیرت فتاد                                 هر نفس در صد جهان حسرت فتاد
خلاصه مرحله تحیر صعب ترین مراحل راه روان بسوی خدا است بلکه اگر انسان قدری چشم و گوشش باز شود باول قدمی که پا در دائره انسانیت می گذارد او را حیرت می گیرد.
غرض آن که حیرت منحصر باهل الله نیست منتهی الامر حیرت عوام در جهتی است و حیرت خواص در جهت دیگر. مثلاً حیرت عوام در جهت اختلاف عقائد و تعدد مذاهب و چگونگی تقدیرات و امثال اینها می باشد اما اهل الله چون نظر باین گونه امور ندارند و هم آنها مصروف گشته بر یک امر وحدانی و یک حقیقت فردانی  گاهی در نظر بصیرت آنها آن حقیقت وحدانی جلوه می نماید و گاهی کثرات موجودات پیش چشم ایشان خود نمائی می کند و گاهی بنور قلبی موجودات را مظاهر و نماینده آن موجود یکتای بی همتا مشاهده می نمایند.
و او بین این تظاهرات مبهوت و متحیر مانده مانند آدم مات زده نمی داند خود و باقی موجودات چیستند آیا حقیقت موجودند یعنی این طوری که آنها را می نگریم و بر فرض موجودیت چگونه موجودی می باشند زیرا در وقت تجلی نور الهی از خود و باقی موجودات غافل گشته بطوری که بمجرد التفات بآنها فوراً آن حالت نورانی را از دست می دهد و نمی داند آنحالت از کجا آمد و بکجا رفت چرا آمد و چرا رفت محل و منزل ندارد تا آنکه بسراغ او رود از کجاتواند او را پیدا کند بچه وسیله ای باز مجدداً بآن حالت نائل گردد نه تاب فراق دارد و نه راه وصال نمی تواند درد دل خود را با کسی بگوید اگر اظهار نماید مردم او را در تعداد مجانین می شمارند و مورد مسخره عوام می گردد اگر پنهان کند آتشی بجان او افتاده که نزدیکست شیرازه وجود او را پاره کند و از هم بپاشد عجب درد بی درمانی است.
تا آنکه پس از مرارت و شدت و سختی بی اندازه و کوشش و زحمات فوق العاده و ریاضات و مجاهدات بی شمار و گریه و زاریهای بسیار ممکن است فضل و رحمت غیر متناهی حقتعالی شامل حال او گردد و بحال ذلت و افسردگی و غربت وی ترحم ناید و بدست کرم دست او را بگیرد و از این گرداب بلاء بساحل نجات رهبریش فرماید و وی را از خود بیگانه و بحق آشنایش نماید آنگاه مرحله ششم بپایان رسد و آغاز مرحله هفتم گردد.