کتابخانه

تغییر اندازه فونت

A+ | A- | Reset
گفتار در معاد ساخت PDF چاپ ارسال به دوست

مطلب اول گفتار در معاد
بعضي معاد را منحصر بجسماني دانند و اينها كساني مي باشند كه نفس ناطقه را مستقل و جدا از بدن نمي دانند بلكه حال در بدن و امر عرضي مي دانند كه قائم بجسد است و وجود نفسي و استقلالي ندارد.
و طايفه ديگري يعني بسياري از حكماء و فلاسفه كه فقط اتكاء آن ها در شناختن حقيقت اشياء بعقل ناقص خودشان است و خبري از رموزات و اسراري كه قبل از كلمات خاصان حرم قدس بما رسيده ندارند معاد را  منحصر بروحاني دانند و گويند چون اعاده معدوم محال است ممكن نيست بدن عنصري پس از آنكه معدوم گشت ثانياً عود نمايد و اصل و حقيقت انسان روح و نفس مجرد اوست نه بدن عنصري و روح چون مجرد است فناء پذير نمي باشد.
و اين دو قول هيچ كدام بتنهايي تمام نيست چون يكي در طرف افراط و ديگري در طرف تفريط است و قول حق و تحقيق در مطلب همانست كه محققين از علماء گفته اند كه معاد عبارت از روحاني و جسماني با هم مي با شد زيرا كه انسان مركب از روح و بدنست و هيچ يك از روح و بدن به تنهائي انسان نمي باشد اگر جنبه روحاني از وي سلب گردد جزء حيوانات و حشرات مي گردد و اگر فاقد جهات جسماني گردد  مجرد صرف مي شود و داخل  مجردات مي گردد و هيچكدام بتنهائي شايسته مقام انساني نمي باشد زيرا كسي كه فاقد روح يا جسد باشد ناقص خواهد بود بلكه اسم انسانيت بر وي صادق نيايد و از مرتبه انساني ساقط است.
و قائلين بمعاد جسماني دو دسته اند يكي كساني كه گويند افراد بشر فاني مي گردند و بعد ثانيا بنفخه اسرافيل موجود مي گردند و اعاده معدوم را جايز مي دانند نظر باينكه دليل عقلي يا نقلي بر محال بودن آن نداريم.
هر عاقلي كه رجوع بعقل و وجدان خود كند بآساني مي فهمد كه اعاده معدوم محال و غير واقع است.
بديهي است وقتي عدم آمد وجود مرتفع مي گردد زيرا كه عدم نقيض وجود است و نقيضين با هم مجتمع نمي شوند و وقتي وجود اولي مرتفع گرديد وجود ثانوي وجود ازلي نخواهد بود بلكه وجود ديگري است . نمي شود عدم واسطه گردد بين شيء و نفس او بعبارت ديگر وقتي شيئي معدوم گشت و وجود او منفي گرديد و ثانيا موجود گشت عدم تاري باعث دوئيت وجود مي شود آن وقت دو موجود مي گردند نه يك موجود يعني موجود ثانوي عين موجود اولي نيست پس چگونه مي توان گفت اين همان شيء اولي است كه معدوم گشته بود لكن ممكن است مثل او موجود گردد و چنانچه معلوم است اين مطلب بديهي و واضح است و محتاج بدليل نمي باشد منتهي قدري دقت و تدبر مي خواهد.
و دسته ديگر براي فرار از اين شبهه گويند اجزاء بدن انسان بعد از تفرق جمع مي گردد يعني معاد عبارت از جمع بعد از تفرق است باينكه وقتي مدت عمر اين عالم عنصري بپايان رسيد و نفخه اسرافيل دميده شد و ذي روحي در عالم باقي نماند و عالم خراب گرديد نفخه ثانوي دميده مي شود و بقدرت كامله الهي اجزاء خاك شده بدن انسان كه پراكنده گشته در اطراف عالم جمع مي شود و دو مرتبه زنده مي گردد و جزاء اعمالي كه در دنيا كرده بود باو داده مي شود و بعض اخبار هم شاهد بر اين مطلب است.
و براي تقصي از اشكال آكل و ماكول كه در كتب حكمت و كلام مشروحاً بيان شده كه ما براي اختصار ناچار از تفصيل آن خودداري مي نمائيم لكن اجمال آن اينست كه مي گويند اگر بفرض انساني غذاي انسان ديگر بشود و جزء بدن وي گردد آيا شخص محشور آكل است يا ماكول است و نمي شود گفت هر دو محشور مي گردد زيرا فرض اينست كه انسان خورده شده جزء بدن انساني گشته كه وي را خورده اگر بگوئي شخص آكل محشور مي شود لازم آيد كه شخص ماكول محشور نگردد و اين خلاف عقل و نقل است و همچنين اگر بگوئي شخص ماكول محشور مي شود نه شخص آكل اين هم خلاف عقل و نقل است.
و جواب داده شده كه اجزاء اصليه اي در انسان هست كه از اول عمر تا آخر باقي است و آن جزء بدن غير نمي شود و بنابراين فرضي كه نموديد كه انساني غذاي انساني ديگر شود آن اجزاء اصليه جزء فضولات شده و دفع مي شود.
و اين جواب و لو اينكه مطلب را قدري تأئيد مي گراند لكن دليل اقناعي است و تحقيق در مطلب چنانچه گفته شد و بعد هم بهتر توضيح مي دهيم اينست كه بمردن چيزي از حقيقت انسان كم نمي شود و در هر عالم و هر مرحله اي از مراحل سير استكمالي وي نفس با بدن همراهست و در هر عالم و نشأه اي طوري جلوه مي نمايد چنانچه فرق بين بدن دنيوي و بدن برزخي بلطافت و كثافت است همچنين بدن برزخي و اخروي بنقص و تمام است پس هر قدر روح آدمي تكميل گردد بدن كه فرع او و غلاف و محل قوي و مشاعر جسماني است مصفي تر و قوي تر مي گردد.
بلكه واضح تر بگويم حيات اخروي بعينه مجموع حيات دنيوي است با جهات روحاني، چنانچه دانشمندان گفته اند دينا غلاف آخرت و قشر آن است و آخرت لب و حققت دنيا است و فعلاً در باطن دنيا موجود است منتهي پرده طبيعت پوشانيده وقتي كه در روز موعود كشف غطاء مي شود و پرده طبيعت پاره مي گردد آن وقت دنيا بحقيقت خود ظاهر مي گردد و اشاره دارد بآن قول حق تعالي كه در سوره روم آيه 7 فرموده: « يعلمون ظاهراً من الحيوه الدنيا و هم عن الاخره هم غافلون». (1)
و در سوره عنكبوت آيه 54 فرموده: « و يستعجلونك بالعذاب و ان جهنم لمحيطه بالكافرين» (2) و چون ( لمحيطه ) اسم فاعل است و  در عربيت اسم فاعل حقيقت در حال است نه در استقبال پس معني آيه اين مي شود كه فعلا و در همين عالم جهنم كفار را گرفته و آن ها منطوي و پيچيده شد جهنم مي باشند و لو آن كه ظاهراً هويدا و پديدار نيست.
آري آخرت رقيقه ايست داخل در دنيا و مثل معني است در لفظ و مثل روح است در جسم و مثل هيولي مي باشد در صورت و باين اعتبار بعضي گفته اند: دنيا و آخرت يكي است و با هم اتحاد دارند اتحاد و يگانگي حقيقي يعني اتحاد ( ما بالقوه بما بالفعل) مثل اتحاد ماده با صورت.
و ازاينجا مي توان اندازه اي پي برد بشدت عذاب آخرت و اينكه تصور نعمتهائي كه خداوند بمحسنين عنايت مي فرمايد از حيطه فكر بشر خارج است چنانچه در كتاب كريم در وصف نعمتهاي بهشتي فرموده: ( نه چشمي ديده و نه گوشي شنيده و نه بخاطر احدي خور نموده ) زيرا وقتي معلوم شد آخرت لب و حقيقت دنياست البته آن چه در وي است آن نيز همين طور است ، يعني آنچه را كه ما نعمت و رحمت يا نقمت و بلاء صور مي نمائيم لب و حقيقت آن در آخرت است دنيا يك نمونه و يك ظهوري و پيش در آمدي است از آخرت.
پس بلاهاي دنيا و نعمت هاي آن هيچ طرف مقايسه نيست با بلاها و نعمتهاي اخروی زيرا كه اينها فرع است و آنها اصل دنيا دار مجاز است و آخرت دار حقيقت اگر مار و كژدم حقيقت آتشي است كه اين قدر شديد و سوزنده است كه جسم را مي سوزاند بقلب نيز سرايت مي نمايد ( نار موقده تطلع علي الافئده).   
و نيز از اينجا معلوم مي شود سر تجسم اعمال كه در اخبار اشاره بآن دارد زيرا كه حور و غلمان و مار و كژدم و حفره و آتش تماماً ناشي از اخلاق و اعمال و افعال خود انسان است كه در باطن خود اندوخته و ذخيره نموده كه هر يك از اخلاق زشت يا زيبا بصورت مناسب در قبر قرين شخص مي گردد.
بعبارت ديگر روح بشر در قيامت و روز موعود عود مي نمايد با همان بدني كه در دنيا زندگاني مي نمود و آن فعليت و نحوه وجود بدن شخصي وي است كه از مجموعه حيات دنيوي و انتقالات و تغييرات مواد عنصري تحقق پيدا نموده. و نه اينست كه انسان در قيامت بدن يا روح تازه اي پيدا نمايد بلكه هر فردي از بشر بعينه و شخصه همان است كه دردنيا زندگاني مي نموده بطوري كه در آن وقت خودش خود را همان انسان شخصي مي داند و ديگران نيز او را بشخصه مي شناسند كه اين فلاني است كه در دنيا زندگاني مي نمود و لو اينكه بصورت حيواني مناسب اخلاق و ملكاتش تظاهر نمايد.
و سرش همانست كه گفتيم دنيا و آخرت با هم ارتباط كامل دارند بلكه قيامت مجموعه حيات جسماني وروحاني است كه حقيقتاً دنيا منطوي و پيچيده شده در آخرت است.
فقط تفاوت دينا و آخرت در نحوه وجود است كه از حيث نقص و كمال تفاوت دارد انسان در دنيا هميشه در سير استكمالي و درتغيير دائمي است و علي الدوام از حالي بحالي و از قوه بفعل و از نقص بكمال مي رود لكن در قيامت و آخر مرتبه سير وي وقتي است كه جهات استعدادي وي منقضي مي گردد و بالفعل مي شود زيرا كه ديگر محلي براي استكمال وي باقي نمي ماند اين است سر اينكه قيامت دار جزاء است نه دار عمل هر چه اينجا كشته اي آن جا درو مي كني.
غرض آن كه انسان با نفس و روح و بدني كه در دنيا زندگاني مي نمود و از اول عمر تا آخر با او بوده محشور مي گردد و آن اجزاء اصليه اي كه گويند بعد از تفرق جسد باقي مي ماند و جزء بدن غير نمي شود و در اخبار گاهي از وي تعبير بطينت و گاهي بعجز ذنب شده است همان اصل محفوظ است و آن ماده المواد و جوهر حيات است كه هميشه با نفس همراه است.
چنانچه معصوم در آن حديث فرموده در قبر دور مي زند تا آن كه دو مرتبه ببدن متصل گردد. 
و عجب است از حكماء كه در علم منطق وقتي در مقام تحديد انسان بر مي آيند و مي خواهند معرفي نمايند كه حقيقت بشر چيست گويند جسم نامي حساس متحرك (بالاراده ناطق) يعني انسان جسمي است كه نمو و حس دارد و باراده خود حركت مي نمايد و قوه ناطقه هم دارد و اين تعريف هويت و حقيقت انسان است و بنا بر اين طوري كه حكماء و منطقين حقيقت انسان را تحديد و معرفي نموده اند اگر جسميت يا اراده يا حس يا نطق از وي سلب گردد ديگر اسم انسان بر وي صادق نيايد. (3) و گويا در اينجا كه مي رسند كلام خود را فراموش مي نمايند و گويند حقيقت انسان همان روح مجرد اوست و معاد او هم عبارت از بقاء روح است و سعادت و شقاوت آدمي بسته بطرز ادراكات عقلاني و روحاني وي است و لذت و الم اخروي را منحصر بهمان روحاني مي پندارند غافل از آن كه منحصر دانستن بقاء را ببقاء روح و لذت و الم را بعقلاني نسبت ببشر كه بايستي جامع تمام كمالات و منبع فيوضات او باشد منقصت اوست.
علاوه بر آن لازم آيد شخص اخروي غير از شخص دنيوي گردد زيرا چنانچه گفته شد تشخص و تعين فرد بجسميت تحقن مي يابد و اگر تشخص فردي از وي سلب گردد و روحاني صرف شود بر مي گردد بحالت اوليه خود و جزء روحانيين و مجردات شمار مي رود آن وقت علاوه بر اينكه لازم آيد كه انسان فاقد جهات بشريت گردد زيرا كه انسان بروح و جسد انسان است که بروح تنها نيز لازم آيد تحول نوع بنوع ديگر يعني نوع بشر كه يكي از اجناس عاليه او جسميت است بدل گردد بنوع مجردات كه فاقد جسميت مي باشد و اگر اين طور باش چگونه مي توان گفت فلان شخص اخروي بعينه همان شخصي است كه در دنيا زندگاني مي نمود.
پس از اين بيان بخوبي معلوم مي شود كه انسان در مراحل صعود و مراتب استكمال خود بايستي داراي روح و جسد باشد نه روح بتنهائي محقق افراد بشر است ونه بدن بدون روح انسان است.
و عجب تر آن كه فحول حكماء اگر چه معتقدند كه انسان باعتبار جنبه روحاني قبل از تكون بدن عنصري در عالم مجردات و در عقول كليه كينونيتي داشته چنانچه گفته شد و آيات و اخبار هم نيز شاهد بر آنست لكن معترفند كه تشخص فردي و امتياز شخصي و تكثر يافتن آنها باعتبار جنبه جسماني تحقق يافته يعني انسان در عالم علوي بنحو كليت و تبعيت و در ضمن مجردات قبل از وجود مادي يك نحو وجودي داشته و آن كلي در عالم جسمانيات بضميمه ماده و صورت جسميه تعدد و تكثر مي يابد پس باين قاعده اگر بعد از مردن و اضمحلال بدن عنصري بكلي جسميت از وي سلب شود و فاقد جهات مادي گردد بايستي برگردد بحال اوليه خود يعني مجرد صرف شو و از تشخص فردي و تعين نوعي عاري گردد پس لازم آيد كه سير او در ادوار خلقت لغو و بيهوده باشد. و آنها از ا ين اعتراض پيش بيني كرده اند باين كه حالات و ملكاتي كه در افراد بشر رسوخ مي نمايد باعث تشخص فردي آنان مي گردد زيرا كه هر عملي را اثري است و بكثرت عادت ملكه مي گردد و رسوخ در نفس مي نمايد و چون افراد بشر در عادات و ملكات متفاوت مي باشند لهذا بعد از آنكه نفس از جسد عنصري عاري و برهنه گرديد همان ملكاتي كه در نفس رسوخ نموده باعث امتياز و تشخص فردي مي شود.
و اين جواب بر فرض تماميت ثابت نمي گرداند كه انسان پس از مرگ از جهت تشخص و امتياز فردي مستغني مي گردد از بدن بلكه همان حرف ما را تائيد مي نمايد كه گفتيم انسان روح و جسد انسان است نه بجسد تنها زيرا كه اداركات جسماني از جمله چيزهائي است كه رسوخ در نفس نموده و از هيآت و عاديات نفس بشمار مي رود و ادراك جسماني بدون قواي جسماني ميسر نمي شود پس معلوم مي شود كه قواي جسماني هم مدخليت دارد در تشخص فردي بشر.
و از قواعد مسلمه بين حكماء اين است كه گويند: ( الشئي ما لم يتشخص لم يوجد) يعني نمي شود چيزي بدون تشخص موجود گردد بلكه چنانچه در محل خود مبرهن گشته تشخص و وجود مصداقاً يكي مي باشند اگر چه دو نحو تصور دارند يعني مفهوماً دو تا مي باشند و صداقاً يكي هستند و تشخص و وجود يافتن هر فردي باينست كه بحد و اندازه خود موجود شود و حد انسان جامعيت اوست. پس نتيجه اين مي شود كه هر فردي از بشر در هر مرحله اي كه باشد بايستي بحد خود كه جامعيت اوست موجود گردد.
و بعبارت ديگر حد انسان اينست كه داراي قواي جسماني و نفساني و عقلاني باشد و با فقدان يكي از اينها انسانيت تحقق نپذيرد و ترقيات بشر در مدارج كمال لبس بعد از لبس است (4) نه خلع و لبس يعني بهر درجه اي كه بالا رود و ترقي نمايد از مراتب زيرين خلع و برهنه نمي شود بلكه بكمالات او افزوده مي كردد.
و چنانچه گفته شد ناظم عالم و مدبر كون انسان را طوري خلقت فرموه كه قابل هر گونه كمال و فضائلي مي باشد و لايق صعود بمركز وجود است و باقي موجودات در دائره وجود بدور او مي چرخند زيرا كه مقام او نقطه مركز است لهذا دست قدرت ازلي وي را در ادوار عالم وجود مي افزايد تا آنكه سرانجام بمركز وجود خود برسد و در آنجا بياسايد.
و كسي كه صفحا عالم خلقت را باچشم حق بين خود مطالعه نمود البته مي فهمد كه پيدايش اين عالم و گردش كرات و چرخيدن ذرات كاينات چيز بيهوده و بي فائده اي نيست و بمحض اثر طبيعت بي شعور و تصادف كوركورانه اي نمي باشد بلكه تمام عوالم هستي تابع مشيت الهي و از روي نظام و قانون تكامل است و اين قانون مظهر و نماينده فيض سبحاني است و اثر حكمت و قدرت احدي است و ترقی نمودن انسان بتلطيف ماده بدن و صفاي روح اوست نه بجهات روحاني تنها يا فقط بجهات جسماني است زيرا كه تكون بدن و تنزل روح از عالم علوي بعالم سفلي براي استكمال است و استكمال بشر بجامعيت و تماميت او تحقق پذيرد نه بوجدان ، بعض مراتب و فقدان بعض مراتب ديگر و چنانچه بمشاهده و تجربه معلوم شده است ذات و حقيقت يعني ماده هيچ جسمي فاني نمي شود و اين تعبيرات و تبدلات و تجدداتي كه در عالم مشاهده مي شود و باعث تنوع اشياء مي گردد باعتبار عوارض و نسب و كيفيات اجسامست اگر صورتي از جسمي سلب گردد بشكل ديگري جلوه مي نمايد، چنانچه هيزمي را كه آتش گرفت صورت خشبي وي مبدل مي گردد بشكل نار و شكل ناري وي بدل مي شود بشكل هوا لكن در همه حال باز جسميت و شيئيت وي باقي است و شايد اشاره بهمين دارد قول حق سبحانه ( يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب ) يعني محو مي نمايد خدا آنچه را بخواهد و ثابت و بجا مي گذارد آنچه را بخواهد و نزد اوست اصل كتاب (5) و از اينجا معلوم مي شود كه حقيقت انسان كه تركيب يافته شده از بدن و روح است در هيچ عالمي فاني نمي گردد لكن باعتبار انتقالات او در مراحل و نشآت حالات و كيفيات و عوارض و نسب او تغيير مي يابد.
چنانچه در همين  نشأه دنيا هم از اول عمر تا آخر عمر در تجدد و تغير و حدوث دائمي است با اينكه حقيقت و شخصيت وجود روحاني و جسماني وي  باقي است.
و سرش اينست كه حقيقت اين عالم عنصري طبيعي عين تجدد و حدوث است و چون انسان مادامي كه در اين نشأه زيست مي نمايد بايستي با همين عالم پيش برود لهذا از جهت عوارض و نسب هميشه در تغيّر و حدوث است لكن اين تغييرات در نسب و عوارض او است نه در حقيقت جسماني وي و نه در حقيقت روحاني اوست.
غرض آنكه حقيقت انسان در هيچ عالمي فاني نمي گردد و بروح و جسد خود باقي است منتهي الامر بهر نشأه و عالمي كه منتقل مي گردد بايستي بلباس همان عالم تظاهر نمايد.
لكن قيامت چون عالم جمع است و آخرين سير بشر اين است كه انسان در آن نشأه جامع و حاوي تمام نشآت و جامع جميع مراتب مي گردد كه فاقد هيچ جهتي از جهات جسماني و روحاني نگردد.

..............................................
(1)- از حيات دنيا ظاهري مي دانند در حالي كه از آخرت غافلند.
(2)- عجله و شتاب مي كنند در صورتي كه جهنم هر آينه احاطه دارد بكافرين.
(3)- زيرا كه اينها را از مقولات و محققات ماهيت و حقيقت انسان مي دانند.
(4)_ يعني ترقيات بشر كمالي است بالاي كمال مثل اينكه انسان لباس بپوشد و روي لباس او لباس ديگري بپوشد نه آنكه آن لباس را از خود بكند و لباس ديگري پوشد.
(5)- در تفسير اين آيه مباركه چند قول است بعضي حمل نموده اند بر معناي علم و بعضي اختصاص داده اند موارد خاص و در او هم چند قول است كه اينجا مجال ذكر او نيست لكن بنا بر اول چنانچه ظاهر آيه همين است عموم آيه شامل مي شود معنائي كه در متن بيان كرديم.