کتابخانه

تغییر اندازه فونت

A+ | A- | Reset
مطلب سوم از باب سوم ساخت PDF چاپ ارسال به دوست

مطلب سوّم ؛ در بیان بعض کراماتی که از قضاوت ها و حکم کردن حضرت امیر (عليه السّلام) معلوم می شود.
بدان به قدری علم و حکمت در فصل خصومات و رسانیدن حق هر ذی حقّی را به صاحبش به برهان واضح از آن بزرگوار ظهور و بروز نموده که معروف گردیده «به حلّال مشکلات» و موصوف گردیده «بکاشف الکُربات» و به اتفاق سنی و شیعه، عمر چندین مرتبه گفت: «لولا علیّ لَهَلکُ عمر» یعنی اگر علی (عليه السّلام) نبود عمر هلاك شده بود .
و این امور را از کرامات و معجزات شمردیم به جهت این که نزد عاقل معلوم است که ظهور این طور علم و حکمت ممکن نیست مگر برای کسی که صاحب نفس قدسیه و مظهر تامّ علم الهی (عزَّ اسمه) باشد و ظهور این علم از بالاترین معجزات به شمار می رود و چون مطلوب اختصار است در اینجا اقتصار می شود به ذکر چند حکایتی از آنها.
اوّل: آن كه در کتاب بحار از حضرت امام رضا (عليه السّلام) چنین نقل مي نمايد که مردی در نزد عمر اقرار نمود به کشتن پسر شخصی از انصار، پس از آن عمر قاتل را فرستاد نزد پدر مقتول که در عوض پسرش قاتل را بکشد، و آن پدر دو ضربت شمشیر زد به آن قاتل و گمان کرد که او کشته شده است و چون رمقی از وی باقی دیدند او را به منزلش بردند بعد از شش ماه زخم های او خوب شده و از منزل خارج گردید چون پدر مقتول او را دید وی را نزد عمر کشید عمر حکم کرد که دو مرتبه او را به قتل رسانند آن شخص قاتل پناه برد به امیرالمؤمنین (عليه السّلام) حضرت به عمر فرمود:  این چه حکمی است که در حق این شخص نموده اي، عمر گفت: (النفس بالنفس) یعنی کشته است باید کشته شود، حضرت امیر (عليه السّلام) فرمود:  آیا باید او را دو مرتبه بکشند ؟ عمر مبهوت شد و گفت: یا علی (عليه السّلام) تو حکم کن بین آنها به هر چه می دانی . پس از آن امیرالمؤمنین (عليه السّلام) بیرون رفت و به پدر مقتول فرمود:  آیا تو آن را یک دفعه نکشتی ؟ عرض کرد، بلی، لکن کشته نشده است و آیا باید خون پسرم پامال شود . و حضرت امیر (عليه السّلام) فرمود:  نه، ولی حکم اين است که همین طوری که تو به او ضربت زدی او هم به تو ضربت زند و بعد تو او را بکشی برای تقاص خون پسرت پدر گفت: والله اگر او به من این طور ضربت زند من می میرم حضرت فرمود:  لابد آن قاتل باید حق خود را از تو بگیرد تا تو هم حق خود را از او بگیری . پدر گفت: من از قصاص حقّم می گذرم که او هم از قصاص بگذرد و هر دو یکدیگر را تبرئه کردند پس از آن حضرت امیر (عليه السّلام) نوشتند که اینها هر یک از حق خود گذشتند عمر دست خود را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: الحمدالله که شما اهل بیت رحمت هستید ای ابالحسن (عليه السّلام) و گفت: اگر علی نبود عمر هلاک شده بود.
دوّم: نیز در کتاب بحار نقل مي نمايد: که در عهد عمر دو زن در موضوع دو بچه نزاع نمودند یک پسر و یک دختر . عمر گفت: کجا است اباالحسن (عليه السّلام) برطرف کننده شدتّها و سختیها ؟ پس از آن حضرت را طلبید و قضیه نزاع آن دو زن را بیان کرد.
حضرت فرمودند: دو شیشه حاضر نمودند و آنها را وزن کردند به قدر هم و امر فرمود:  که هر یک از آن دو زن یکی از آن شیشه ها را پر از شیر کنند بعد از آن دو شیشه را با هم سنجیدند وزن یکی از آنها زیادتر بود از دیگری، فرمود:  پسر مال کسی مي باشد که شیرش سنگین تر است . عمر گفت: ای اباالحسن (عليه السّلام) از کجا این طور حکم می کنی ؟ فرمود:  به جهت آن كه خدای تعالی قرار داد «للذکر حظّ الاُنثیین» یعنی خدا قرار داد از برای مرد قسمت دو زن و اطباء همین مطلب را اساس و دلیل شناختن شیر پسر و دختر قرار داده اند.
و نیز در کتاب بحار نقل فرموده: که وقتی دو نفر به همراهی هم مسافرت کردند و نشستند که غذا بخورند، یکی از آنها سه گرده نان آورد و دیگری پنج گرده نان آورد، شخصی بر آنها وارد شد و سلام کرد . گفتند بیا غذا بخور نشست با آنها مشغول غذا خوردن شد و چون فارغ شد هشت درهم به آنها داد و گفت: این عوض طعام شما.
پس از آن، آن دو نفر مسافر نزاع کردند و صاحب سه گرده نان گفت: این هشت درهم باید دو قسمت شود بین ما و صاحب پنج گرده نان گفت: پنج دینار حق من است و سه دینار حق تو بعد رفتند خدمت حضرت امیر (عليه السّلام) و حکایت را به عرض آن سرور رسانیدند . فرمود:  نزاع در این چیز جزئی از دنائت طبع و پست فطرتی مي باشد اگر با هم صلح کنید بهتر است صاحب سه گرده نان گفت: راضی نمی شوم مگر آن كه بین ما حکم نمائی بمرّ حقّ . فرمود:  اگر این طور است پس از برای تو یک درهم است از هشت درهم و برای رفیق تو هفت درهم،گفت: سبحان الله چگونه این طور مي شود ؟ فرمود:  حال خبر مي دهم  تو را، آیا تو سه گرده نان نداشتی و رفیق تو پنج گرده نان ؟ عرض کرد بلی. فرمود:  هر یک از آن نان ها را سه قسمت فرض کن مي شود بیست و چهار قسمت و هر یک از شما سه نفر هشت قسمت از آنها را خورده اید پس آن هشت درهم که آن شخص به شما داده یکی از آن ها قسمت تو مي شود عوض یک قسمت از نان تو که او خورده است . و آن دو نفر رفتند در حالتی که بینا شدند به امر خود و قضاوتی که فرموده بود در حق آنها.
چهارم: در کتاب بحار از عمّار یاسر چنین نقل فرموده: که روز دوشنبه 17 ماه صفر علی (عليه السّلام) نشسته بود در دکۀ القضاء و فرمود:  ای عمّار ذوالفقار مرا بیاور چون آوردم آن را روی زانوی مبارک خود گذارد و فرمود:  ای عمار امروز روزی است که ظاهر می کنم بر اهل کوفه آن چه  را که مخفی است بر آنها تا آن که زیاد شود ایمان مؤمن و نفاق منافق بعد از آن فرمود:  ای عمّار درب مسجد کسی می باشد او را بیاور.
عمار گوید: رفتم نزدیک درب آنگاه دیدم زنی در هودجی است که بر شتر گذارده شده و استغاثه مي كند و می گوید: ای فریادرس بیچارگان، ای یاری کننده کسی که یاری کننده اي برای او نیست، و ای صاحب قوت آشکار، ای زنده کننده ي استخوان پوسیده، سفید کن روی مرا و برطرف کن سختی مرا . عمار گفت: در اطراف آن زن هزار مرد سوار بودند با شمشیرهای برهنه، بعضی قصد یاری او داشتند و بعضی قصد صدمه او . گفتم: اجابت کنید امیرالمؤمنین (عليه السّلام) را.
آن زن از هودج پیاده شد و با آن جماعت وارد مسجد شدند و آن زن نزد امیرالمؤمنین (عليه السّلام) ایستاد و گفت: ای مولای من و ای امام متّقين، آمدم حضور تو که غم را از من زائل گردانی، زيرا که تو قادری بر آن و عالمی به آن چه  بوده و آن چه  مي باشد تا روز قیامت.
امیرالمؤمنین (عليه السّلام) فرمود:  ای عمّار ندا کن در کوفه که هر کس می خواهد نظر نماید به چيزي که خداوند به برادر  پیغمبر خود عطاء فرموده،  بیایيد در مسجد .
بعد از آن كه مردم پست و بلند مسجد را گرفتند حضرت امیر (عليه السّلام) ایستاد و فرمود:  ای اهل شام آن چه  مي خواهيد  بپرسید از من .آنگاه پیرمردی که در برداشت برد یمانی، از بین آنها حرکت نمود و گفت: السّلام علیک یا امیرالمؤمنین (عليه السّلام) ای مولای من این زن دختر من است  و او را پادشاهان عرب خواستگاری نمودند و الحال سر مرا به ننگ آورده نزد قوم من، و در میان تمام عرب من مشهور و معروف هستم و این دختر مرا رسوا کرده، زيرا که دختر است و حامله شده و این غم بزرگ است برای من که مثل آن را ندیده ام.
حضرت امیر (عليه السّلام) فرمود:  ای دختر چه مي گوئي در آن چه  پدرت مي گويد .گفت: ای مولای من اين كه مي گويد: شوهر نکرده، درست مي گويد، اما اين كه مي گويد: حامله شده است ای مولای من، به حق خودت نمی دانم که هرگز از من خیانتی صادر شده باشد و من می دانم که تو عالم تری از من، و مي داني آن چه  عرض کردم دروغ نگفتم . ای مولای من رفع کن از من این تهمت را. عمار گفت: دیدم حضرت امیر (عليه السّلام) ذوالفقار را گرفت و بالای منبر رفت و فرمود:  الله اکبر الله اکبر «جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقاً» فرمود:  قابله بیاوردند قابله ي زن های کوفه را آوردند، به او فرمود:  پرده اي بین خودت و مردم برپا کن و امتحان نما این دختر را . آن زن بعد از امتحان عرض کرد ای مولای من، دختر است و حامله.
حضرت امیر (عليه السّلام) رو کرد به پدر دختر و فرمود:  آیا نیستی تو از قریه فلان و فلان ؟ گفت: چه قریه اي ؟ حضرت امیر فرمود:  قریه اي که اسمش اسعار است .گفت: بلی ای مولای من . فرمود:  آیا کسی از شما هست که بتواند قطعه برفی حاضر نماید ؟ گفتند در شهر ما برف بسیار است لکن ما قدرت نداریم بر حاضرکردن آن، زيرا که از اینجا تا شهر ما دویست و پنجاه فرسخ مي باشد . حضرت امیر (عليه السّلام) فرمود:  ای مردم نظر کنید به آن چیزی که خداوند عطاء کرده است به علي(عليه السّلام) از علم نبوی.
عمار گفت: حضرت امیر (عليه السّلام) از بالای منبر دست خود را دراز کرد ناگاه دیدیم قطعه برفی که آب از آن می چکد، و مردم چنان شیون کشیدند که مسجد به هیجان آمد .حضرت فرمود:  ساکت شوید اگر بخواهم کوه های شام را می آورم پس از آن فرمود:  ای قابله بگیر این برف را و دختر را از مسجد بیرون بر و طشتی زیر پای او بگذار و این برف را زیر رحم او بگذار ، آن وقت خواهی دید که زالوئی خارج می شود از او که وزن او هفت صد و پنجاه درهم باشد . بعد از آن که قابله به فرموده ي حضرت عمل نمود دید خارج شد زالوئی به همان وزن که فرموده بود . حضرت به پدر دختر فرمود:  بگیر دختر خود را قسم بخدا که این دختر زنا نکرده است و او دختر ده ساله بوده و داخل شده در آبی و این زالو داخل شکم او شده و بزرگ گشته تا حال در شکم او.
پدر دختر حرکت نمود و می گفت: شهادت می دهم که تو مي داني آن چه  در رحم ها و باطن ها است .
عمار گفت: مردم چون این معجزه را دیدند التماس کردند و گفتند: پنج سال است برای ما باران نیامده و ما در قحطی و سختی هستیم طلب باران کن برای ما ای وارث محمّد (صلي الله عليه وآله وسلم ) .
حضرت ایستاد و اشاره فرمود به طرف آسمان، پس باران سیلان کرد از آسمان تا آن که کوفه را آب گرفت . اهل کوفه گفتند: یا امیرالمؤمنین (عليه السّلام) کفایت کرد ما را باران . بعد از آن حضرت تكلّمی نمود، باران قطع شد و خورشید ظاهر گردید.
نگارنده گوید: امثال این کرامات از آن سرور به قدری ظاهر گشته که احدی از دوست و دشمن نتوانسته اند انکار نمایند و لو اين كه چون هر یک از آنها خبر آحاد است مناقشه کنند، لکن وقتی تمام آنها را روی هم بگذاریم علم قطعی حاصل مي شود که آن بزرگوار صاحب معجزات و کراماتی بوده که احدی غیر از انبیاء بلکه احدی غیر از پیغمبر آخرالزمان (صلي الله عليه وآله وسلم ) قدرت بر آنها نداشته.


. دکۀ القضا محلی است در مسجد کوفه که حضرت امیر در آن محل می نشستند و بین مردم قضاوت میفرمود: ند و الآن آن محل ممیز و معلوم است و یکی از مقامات مسجد کوفه است که نماز و دعا برای آن مقام مستحب است.

. و آن محلی که قابله  طشت را گذارده الآن معلوم است و موسوم است به بیت الطشت و یکی از مقام های مسجد کوفه میباشد و اعمالی دارد.