کتابخانه

تغییر اندازه فونت

A+ | A- | Reset
يوسف: آيات 1تا42 ساخت PDF چاپ ارسال به دوست

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 329
سورة يوسف ع‏

مكية و هى مائة و احدى عشرة آية بالاجماع‏

 [سوره يوسف (12): آيات 1 تا 9]

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ‏

الر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ (1) إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (2) نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلِينَ (3) إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ (4)

قالَ يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى‏ إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ (5) وَ كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلى‏ آلِ يَعْقُوبَ كَما أَتَمَّها عَلى‏ أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ (6) لَقَدْ كانَ فِي يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلِينَ (7) إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى‏ أَبِينا مِنَّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ (8) اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ (9)

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 330

سوره يوسف ع مكّى است در مكه فرود آمده و عدد آيات او يكصد و يازده آيه است و هزار و هفتصد و سى و شش كلمه و هفت هزار و صد و شصت و شش حرف است.

 [ترجمه‏]

بنام ايزد هستى بخش صاحب رحمت عام و خاص‏

اين آيات كتابى است واضح و هويدا [1]

همانا ما قرآن را بعربى فصيح فرستاديم كه شايد شما تعقل نمائيد [2]

ما بسبب آنچه وحى كرديم بسوى تو در اين قرآن بهترين قصص را بر تو حكايت ميكنيم و اگر چه تو پيش از اين از غافلان بآن (حكايت) بودى [3]

ياد كن وقتى را كه يوسف بپدرش گفت اى پدر همانا من ديدم يازده ستاره و خورشيد و ماه بمن سجده ميكردند [4]

پدرش گفت اى پسرك من خوابت را براى برادرانت حكايت منما كه با تو مكر كنند و حيله‏ئى نمايند بدرستيكه شيطان براى انسان دشمنى است آشكارا [5]

و اين چنين پروردگارت تو را برگزيند و بتو علم تعبير خوابها بياموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل يعقوب تمام كند همان طورى كه قبلا نعمت خود را بر پدران تو ابراهيم و اسحق تمام كرد زيرا كه پروردگار تو دانا و حكيم است [6]

بتحقيق كه در يوسف و برادرانش نشانه‏هائى بود براى سؤال كنندگان [7]

وقتى كه برادرانش گفتند يوسف و برادرش نزد پدر ما دوست‏ترند از ما در صورتى كه ما توانا ميباشيم همانا پدر ما در گمراهى هويدائى ميباشد [8]

يوسف را بكشيد و بيندازيدش در زمينى تا اينكه روى پدر شما از غير شما خالى باشد و پس از آن شما از جماعت شايستگان بوده باشيد [9]

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 331
(توضيح آيات)

الر تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبِينِ چنانچه در جاهاى ديگر گفته شده حروف مقطعات رمز است بين خداى تعالى و رسولش و از متشابهات قرآن بشمار ميرود و علم او نزد خدا است اين است كه محوّل گردانيدن علم آنرا بخدا و راسخين فى العلم كه گويند (كلّ من عند اللّه) و در آن تصرف ننمودن اولى بنظر ميآيد.

و بعضى از مفسرين گفته‏اند (الف) دلالت بر اللّه دارد، و (لام) بر لطيف و (راء) بر رءوف.

 (تلك) يعنى اين آيات بزرگوار آيات كتاب روشن است، شايد مقصود از كتاب مبين لوح محفوظ يا دفتر آفرينش و عالم قضاء باشد كه امرش ظاهر است يا اينكه امرش در اعجاز پديد است كه از نزد خداى تعالى فرود آمده نه از گفته‏هاى غير در شأن نزول سوره گفته‏اند علماء يهود ببعضى از اعراب گفتند از محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤال كنيد كه سبب انتقال آل يعقوب از شام بمصر چه بوده اين سوره نازل گرديد إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (قرآنا عربيا) حال است براى ضمير (انزلناه) يعنى اگر قرآن عجمى بود و بلغت عرب فرود نيامده بود امر بر شما عربها مشتبه ميگرديد، شايد گمان ميكرديد كه داستان يوسف ع را بشرى باو آموخته و چنين كرديم كه شايد شما عربها بخوانيد و در حكايت عجيب آن تعقل و تدبر نمائيد.

نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلِينَ قصص مصدر و بمعنى مقصوص است و بر وزن نقص و حسب است و بنا بر اين معنى آيه چنين ميشود كه اى رسول ما تو را بسبب وحى اختصاص داديم بانزال نمودن اين سوره بر تو كه مشتمل بر بديع‏ترين اسلوب و نيكوترين بيان                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 332

 و عجيب‏ترين حكايات است زيرا كه متضمن نكات بسيار و حكمتهاى فراوان است اگر چه تو قبلا متوجه بآن نبودى، اشاره به اين كه داستان يوسف ع از راه وحى بتو رسيده و بآن دانا شده‏ئى نه اينكه از جاى ديگر پيدا نموده ناشى از بعض مفسرين است كه گفته اينكه داستان يوسف را (احسن القصص) ناميده براى اينست كه جامع مطالب بسيار و منطوى بر اسرار و نكاتى است كه در باقى سوره‏ها ذكر نشده از ذكر انبياء و صلحاء و ملائكه و شياطين و جن و انس و انعام و طيور و سير و سلوك و آداب مماليك و طريق تجار و ذكر عقلاء و سفهاء و اختلاف حالات آدمى و مكر زنان و حياء آنان و توحيد و فقه و علم تعبير خواب و آداب سياست و حسن معاشرت و تدبير معاش و چون جامع چنين صفات نيكو است اين است كه آنرا بنيكوتر حكايات معرفى نموده.

 [پايان‏] و شايد داستان يوسف را اضافه بر فضيلتهائى كه گفته شد چون تمام سرگذشت يوسف [ع‏] را از كودكى او تا آخر مقام سلطنتش بيان كرده و آن مقام گذشت و لطفش را نسبت ببرادرها كه او را از پدر و برادرش جدا نمودند و در چاه انداختند و آنرا ببهاى اندك فروختند و اضافه بر اينكه از جرم آنها چشم ميپوشد بآنها فرمود (لا تثريب عليكم اليوم) و چقدر در باره آنها انعام نموده و در منزل خود جاى داده و نيز اعجاز او از علم تعبير رؤيا و عصمت و عفت او كه زندانى شدن سالها را ايجاب نموده و باقى فضائل و محسنات اخلاقى و جسمانى آن بزرگوار تماما را بطور ترتيب و وضوح در اين مبارك سوره بيان فرموده اين است كه جاى دارد كه اين داستان را (باحسن القصص) توصيف نمايد.

إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبِيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ (إِذْ قالَ يُوسُفُ) بدل (احسن القصص) است بدل اشتمال (يا ابت) تاء تأنيث است و بكسر تاء و فتح آن هر دو قرائت شده و كسره عوض از مضاف اليه است                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 333

 و كسيكه فتحه داده الف را از ابتا حذف نموده.

از ابن عباس نقل شده كه يوسف در شب قدر ديد يازده ستاره و شمس و قمر از آسمان فرود آمدند و باو سجده نمودند شمس و قمر پدر و مادر او بودند و يازده ستاره برادرهاى او، و بقولى شمس پدر او و قمر خاله او بود زيرا كه مادر او راحيل فوت شده بود.

رؤيا از مبشراتى است كه خداى تعالى اولياء و انبياء را پيش از القاء وحى ببعض وقايع مطلع ميگردانيد تا توطئه بر مهيّا گرديدن و فرا گرفتن وحى در آينده باشد اين است كه گفته‏اند اول مبادى وحى نسبت باهل عنايت رؤياى صادقه است و در بعض روايات است كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اول چيزيكه از مبادى وحى بر او ظاهر گرديد رؤياى صادقه بود كه در مدت شش ماه از جهت رؤيا بعضى از حقايق بر حضرتش مكشوف ميگرديد اين است كه گفته‏اند رؤياى صادقه يك جزء از چهل و شش جزء نبوّت است و براى مؤمنين بعضى از اين قبيل رؤياها هست و آنرا مبشرات گفته‏اند قوله تعالى (أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ‏هُمُ الْبُشْرى‏ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ)

 و در حديث فرموده (رؤياى صادقه يك جزء از اجزاء نبوّت است.

و چنانچه دانشمندان گفته‏اند رؤيا دو قسم است: رؤياى صادقه و رؤياى كاذبه شيخ طنطاوى در تفسيرش نقلا از فارابى رؤياء را دو قسم نموده: رؤياى صادقه و رؤياى كاذبه، و رؤياى كاذبه را هفت قسم شماره نموده و چون بيانش طولانى است اگر بخواهيم بتفصيل گفتار او را ترجمه نمائيم سخن طولانى ميگردد و بناى ما بر اختصار است لكن براى وضوح مختصرى از آنرا در اينجا بيان مينمائيم چنين گفته بدان رؤياء اقسامى دارد: اول خوابى است كه از غلبه خون ناشى ميگردد و آن از غذاهاى گرم مرطوبى و غذاهاى چرب و حلوا كه مهيج طبيعت است پديد ميگردد و از آن بخارات حارّه رطب در دماغ توليد ميشود و مرض صداع عظيم و فترت حواس را ايجاب مينمايد و گاهى زياد ميگردد و در                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 334

 چشم قرمزى پديد ميشود و همچنين آثار ديگرى از آن نمودار ميگردد و نيز وجع حلق و مرض ذات الجنب و ورم كبد و طحال توليد ميگردد و خوابهاى او از قبيل خون دماغ و حجامت و لعاب و امثال اينها است.

قسم دوم از خوابهاى كاذبه ناشى از غلبه صفراء است كه نتيجه غذاهاى خشكّ است مثل عسل و گوشت كبش هرگاه در آن زياد روى شود صفراء توليد ميگردد و حرارت بر طبيعت غلبه ميكند و بخارات صفراوى از جوف بدماغ صعود مينمايد و صداع يعنى درد سر و شقيقه و كم خوابى و حرارت لمس و زردى رنك صورت و چشم و امثال اينها را ايجاب مينمايد و خوابهاى او از قبيل آتش و شمس محرقه و صاعقه و جنك و امثال اينها است.

قسم سوم رؤيائى است كه ناشى از بلغم است از زيادتى غذاى بارد و مرطوبى پديد ميگردد و بخار رطب از آن توليد ميشود و فترت در چشم و سستى مفاصل و زيادتى آب دهن و لزوجت آن و بى‏اشتهائى در اول روز و قلّت عطش و ضعف معده و سفيدى بول و كسالت و فراموشى را ايجاب مينمايد و خوابهاى او از قبيل باران و برف و نهر و بيابان و امثال اينها است.

قسم چهارم رؤيائى كه نتيجه غلبه سودا است كه آن از زيادتى غذاهاى سوداوى مثل عدس، دخن، گوشت گاو، بادنجان و مرض سوداوى از اينها پديد ميگردد از قبيل سستى بدن و شدت عطش و كم خوابى و گاهى مرض سوداوى غلبه پيدا ميكند و جذام و جرب و خارش و فلج و سكته و خون دماغ و درد سر و ماليخوليا و امثال اينها را ايجاب مينمايد و خوابهاى او از قبيل چيزهاى مهول و ترسناك و خيالات و ظلمت و چيزهاى سياه و سوزنده است و از هر چيزى فرار ميكند و اموات را مى‏بيند.

قسم پنجم قوه متخيله در دماغ مشغول ميگردد بآنچه از راه حواس در ذهن او وارد شده و صور آنها مخزون گرديده و از خصوصيات اين قوه عجيب اين است كه آن صور را تركيب و تحليل مينمايد و بشكل مناسب آنها بتخيل ميآورد                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 335

 مثل اينكه بتخيل او انسان بى‏سرى را زنده ميبيند.

قسم ششم از عمل قوه متخيله اين است كه آنچه بر نفس از ميول شهوانى غالب گردد مثل شهوت طعام و ازدواج اين قوه چيزهاى عجيب از ميول شهوانى در خواب اختراع مينمايد و نزد نائم خوراكى و آشاميدنى و ياران و آنچه را خواهان بوده نزد او مينماياند و حكايت ميكند و تخيل ميكند.

قسم هفتم هرگاه قوه غضبيه بر نفس غالب گرديد متخيله آلات قتال و جنگ از قبيل شمشير و تير و نيزه بوى مينماياند كه دشمن را دفع نمايد.

قسم هشتم رؤيائى است كه در حال سلامتى بدن و سالم و ساكت بودن قوى و اعتدال بين اخلاط مثل خون و بلغم و سوداء و اينكه نه شهوت بهيميه و نه غضبيه هيچ يك غالب نباشد و نيز معده از طعام پر نباشد در چنين موقعى بسا ميشود كه بر وى از عالم عقل وارداتى وارد ميگردد و غالبا اين معانى در نفس مرتسم ميگردد و معقول را بصورت محسوس مينماياند.

تا آنجا كه گفته (ايها الزكى) اين خلاصه آن چيزى است كه فارابى در علم نفس و علم طبّ راجع باين موضوع (خواب) آورده.

 [پايان‏] آرى موضوع رؤياى صادقه بما ميفهماند كه تمام امور از گذشته و آينده و حال همه در عالم مافوق الطبيعه و در لوح محفوظ و دفتر آفرينش و در احاطه علم حضورى حق تعالى قبل از ظهورش در عالم طبيعت باعيانها و اشخاصها بدون كم و زياد موجودند اگر موجود نبودند چگونه انسان ولو ندرتا ببعض آنها در رؤياء مطلع ميگرديد چنانچه در اين سوره خواب يوسف (ع) و خواب پادشاه مصر بما اين مطلب را كاملا ميفهماند زيرا كه اينها آنچه واقع و موجود بوده بصورت مناسب ديدند و لو اينكه در مدتهاى بعد اثرش ظاهر گرديد و با اينكه خداى تعالى انسان را جامع و حاوى و نماينده عالم وجود گردانيده با اين حال درهاى شناسائى غيب را بروى بشر بسته و اين نيست مگر لطفى و رحمتى از طرف او زيرا اگر انسان آنچه در ازل براى او مقرّر شده از سعه يا ضيق مال‏

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 336

 و نيز از سعادت و فضيلت يا خسران و زيان يا بموقع مرگ خود و عزيزان خود مطلع ميگرديد ببين چه حالى داشت ديگر نه دنبال كار و عمل ميرفت و نه در مقام تحصيل كمال و جاه بود و نه فضيلت و سعادتى براى خود تحصيل مينمود واقعا اگر انسان خبر از تقديرات و واقعات داشت امور عالم طبيعت بلكه عالم انسانى فلج ميگرديد.

قالَ يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى‏ إِخْوَتِكَ فَيَكِيدُوا لَكَ كَيْداً إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ معلوم ميشود حضرت يعقوب (ع) يا بفراست يا بعلم نبوّت تمام وقايع و آنچه پيش آمدنى است بر يوسف از اين خواب پيش بينى نمود و دانست آنچه را كه در قضاء الهى بر او نوشته شده از ستم برادرها و شايد زندانى شدن يوسف و بالاخره رسيدنش بمقام كرامت و نبوّت و سلطنت و تفوق و استيلاء او بر برادرها و خاضع گرديدن آنان نزد او و معجزه او در تعبير رؤياء اين بود كه از روى شفقت و آن شدت مهر و محبتى كه نسبت بيوسف داشت گويد اى پسرك من خوابت را براى برادرهايت مگو كه با تو حسد ميورزند و كيد ميكنند زيرا كه شيطان براى انسان دشمنى است آشكارا.

وَ كَذلِكَ يَجْتَبِيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلى‏ آلِ يَعْقُوبَ كَما أَتَمَّها عَلى‏ أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبَّكَ عَلِيمٌ حَكِيمٌ و اين چنين پروردگارت بر مى‏گزيند تو را و تو را بتعبير خوابها مطلع ميگرداند و نعمت خود را بر تو و آل يعقوب تمام ميكند چنانچه بر آباء تو ابراهيم و اسحاق تمام كرده زيرا كه عالم و دانا است بمصالح و در تمام امور و آنچه تقدير نموده از روى درستى و حكمت تعيين گردانيده.

در اينجا شايد سؤالى پيش آيد كه اولا چنانچه از اين آيات ميتوان استفاده نمود يعقوب (ع) و لو اجمالا ميدانست كه پسرانش از روى حسد در مقام ايذاء                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 337

 يوسفند و بالاخره او را از پدر جدا ميكنند و مثل اينكه خودش بآنها آموخت كه بگويند (اكله الذئب) او را گرگ خورده و ظاهرا عاقبت كار او و جلالت قدرش را نيز ميدانست و با اينحال اين قدر جزع و فزع و گريه بحدّى كه چشمانت سفيد گردد يعنى چه.

و ثانيا نه اينكه پيمبران بلكه هر انسان كامل بايستى چنان محبّت حق تعالى در قلبش رسوخ نمايد كه ديگر محلّى براى محبّت غير باقى نماند حضرت يعقوب ع با اينكه يازده پسر رشيد كه هر يك قوىّ و نيرومند بودند نزد خود داشت براى يك پسر در مدت متمادى اين طور خود باخته گردد تا بالاخره در مقام مناجات با خدا گويد (انما اشكو بثى و حزنى الى اللّه) حزن و غم خود را با خدا شكايت ميكنم ظاهرا اينها منافى با مقام نبوّت است.

 [در پاسخ گوئيم‏] آرى مقام نبوّت و ولايت بالاتر از اين است كه دل نبى بغير خدا تعلق داشته باشد لكن اولا احدى مطلع بر اسرار انبياء نيست زيرا كه نبى صاحب ولايت مطلقه است و ولايت كلى او را از هر خطاء و اشتباهى باز ميدارد.

و ثانيا آن اندازه‏ئى كه بتوانيم مقام آن بزرگواران را بشناسيم اين است كه معرقت حق تعالى چنان در اعماق قلبشان فرو رفته كه محلى براى غير باقى نگذارده هر چه بينند آنرا بحق بينند بحق گويند بحق شنوند و بحق عمل كنند و چون موجودات هر يك در مرتبه خود مظهر و نماينده اوصاف الهى ميباشند اين است كه گوئيم شايد محبّت مفرط يعقوب نسبت بيوسف نه از جهت جمال صورى او و نه از جهت فرزندى او و نه از جهت كمالات نفسانى و طبيعى او بوده بلكه ميتوان گفت چون يوسف مظهر و نماينده بعضى از اوصاف جمال و جلال الهى از حسن معنوى و جمال حقيقى كه يعقوب در جمال و كمال يوسف مشاهده مينمود و در او آينه مانند بعض از اوصاف الهى را مينگريست اين بود كه شيفته                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 338

 او شده و بى او آرام نداشت «1» اگر فقط جمال صورى يوسف يا محبّت طبيعى او را اين طور شيفته گردانيده برادرها نيز هم جمال او را ميديدند و هم چون برادر بودند تا اندازه‏ئى محبّت طبيعى بينشان بوده چطور اين طور بى‏رحمانه با او عمل نمودند اگر آنها نيز بچشم يعقوب او را ميديدند او را از جانشان بيشتر دوست ميداشتند و هرگز اين طور ظلم و اذيت نسبت باو روا نميداشتند.

لَقَدْ كانَ فِي يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلِينَ آيه ارشاد بر اين است كه داستان يوسف و برادران او مشتمل بر آيات الهيه و تفضلات او و اينكه او است كه هر يك از بندگان خود را كه لايق باشند او را بمقام عزّت ميرساند و او را بر اريكه جلال باوج جمال عروج ميدهد.

مفسرين در شأن نزول آيه گفته‏اند يهوديها از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از حكايت يوسف ع سؤال كردند اين آيه نازل شد و حضرت داستان يوسف را همان طورى كه در تورات بود براى آنها بيان فرمود آنها تعجب نمودند.

و بقول ديگر اينها آياتى است براى كسيكه سؤال بكند و كسيكه سؤال نكند، و از جمله آيات يوسف [ع‏] حسن و جمال او بود كه خداى تعالى او را از حسن و جمال بهره داد و او را باين فضيلت تخصيص داده و بهره‏مند گردانيده حتّى اينكه گفته‏اند خداى تعالى ميان آدميان حسن را سه قسمت نموده دو ثلث آنرا بيوسف داده و يك ثلث بهمه جهانيان.

بروايت ابو سعيد خدرى از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم است كه فرموده در شب‏

__________________________________________________

 (1) شاهد بر اين مطلب آنستكه حديثى رسيده كه مضمونش اين است: يكى از سبطين [ع‏] در حال كودكى آمد نزد جدّش پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و عرض كرد يا رسول اللّه مرا دوست داريد، پدرم را دوست داريد، مادرم را دوست داريد، برادرم را دوست داريد؟ پيغمبر [ص‏] در جواب هر يك فرمودند بلى، سپس عرض كرد شما فرموديد دو دوستى در يك دل نميگنجد اينها كه چند دوستى شد، پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود

 (بنىّ حبّكم يرجع الى حبّ اللّه).                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 339

 معراج چون مرا بآسمان بردند يوسف را ديدم بجبرئيل گفتم اين كيست گفت يوسف است گفتند يا رسول اللّه او را چگونه ديدى فرمود مثل ماه شب چهارده و گفته‏اند يوسف را بقدرى نور بود كه در شب تاريك نورش تابش مينمود و نيز در اوصاف جمال و تناسب اعضاء گفته‏اند كه سفيد رنگ، نيكو رو، جعد مو، فراخ چشم، سطبر شانه و صاعد، ميان باريك و تيز بين و خرد دندان، بر طرف راست روى او خال سياه داشت، و در ميان دو چشم او علامت سفيدى بود كه پنداشتى ماه تابان است وقتى ميخنديد نور از دندانهايش ميتابيد.

 [ابو الفتوح‏] إِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِلى‏ أَبِينا مِنَّا عامل در (اذ) فعل مضمر است مثل اذكر، و شايد عامل (اذ) (كان) در آيه بالا (لقد كان يوسف) باشد بنا بر اينكه كان تامه باشد و بمعنى (حصل) مراد باشد، لام (ليوسف) لام ابتداء است.

يعنى اى محمد ياد كن دقتى را كه برادران يوسف گفتند همانا يوسف و برادرش ابن يامين نزد پدر ما دوست‏ترند از ما، و شايد در اينجا قسم در تقدير باشد كه گفته باشند قسم بخدا كه پدر ما يوسف و برادرش را از ما بيشتر دوست ميدارد وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبانا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ در حاليكه ما جماعت توانا و نيرومند ميباشيم و پدر ما در خطاء رفته كه يوسف و برادرش كه كودك و ضعيف ميباشند بر ما اقوياء ترجيح داده.

آرى آنها خورد سالى و ناتوانائى يوسف را ميديدند و قوت جسمانى خود را مينگريستند و خبر از گوهر ذات و روح الهى نداشتند كه بفهمند پدرشان حقيقت او را مينگرد و در صورت او نور خدا را مشاهده مينمايد اين است كه دل باخته او گرديده.

برادران يوسف يازده نفر بودند يكى ابن يامين كه برادر ابوينى او بود و ده نفر ديگر برادر پدرى او و شش نفر از آنها كه پسران خاله او نيز بودند                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 340

 و مادر آنها لياى دختر ليان دختر خاله يعقوب بود و آنها بنام يهودا، روبيل، شمعون، لاوى. ريالون، يسجر. و چهار پسر ديگر از دو سر به نام يكى زلقه و ديگرى بلهه و ذان و جادوانشر. وقتى لياى فوت شد يعقوب با خواهر او راجيل ازدواج نمود و يوسف و ابن يامين از او متولد گرديدند.

اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْماً صالِحِينَ بالاخره برادرها بر خواب يوسف مطلع گرديدند و بر او حسد بردند و شايد گمان كردند كه ممكن است يوسف بر ما استيلاء و تسلط يابد و بايد او را بكشيد يا در بيابانى او را طرح كنيد كه روى پدر شما براى شما خالى گردد و پس از آنكه چنين كرديد توبه كنيد و از جماعت شايسته‏گان گرديد.

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 341

 [سوره يوسف (12): آيات 10 تا 20]

قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ (10) قالُوا يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلى‏ يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ (11) أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ (12) قالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ (13) قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ (14)

فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ وَ أَوْحَيْنا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (15) وَ جاؤُ أَباهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ (16) قالُوا يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ كُنَّا صادِقِينَ (17) وَ جاؤُ عَلى‏ قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى‏ ما تَصِفُونَ (18) وَ جاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلى‏ دَلْوَهُ قالَ يا بُشْرى‏ هذا غُلامٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَعْمَلُونَ (19)

وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ (20)

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 342

 [ترجمه‏]

گوينده‏ئى از برادران گفت يوسف را نكشيد اگر خواهيد كارى كنيد او را (بر سر راه كاروانان) در چاهى اندازيد كه بعضى از كاروانان او را بيابد و ببرد [10]

گفتند اى پدر ما چيست تو را كه ما را بر يوسف امين نميدانى در صورتى كه ما برادران بر او ناصح و مهربان ميباشيم [11]

فردا او را با ما بفرست كه (در صحرا) بگردد و بازى كند و البته ما حافظ و نگهبان او ميباشيم [12]

يعقوب [ع‏] گفت من محزون ميشوم كه او را ببريد و ميترسم (از او غافل گرديد) و او را گرگ بخورد [13]

برادرها گفتند چگونه ممكن است او را گرگ بخورد در حاليكه ما مردمان شجاع و نيرومند ميباشيم (و اگر گرگ او را بخورد) ما از زيانكاران خواهيم بود [14]

چون برادرها يوسف را بردند و تصميم گرفتند كه او را در ته چاه بيندازند ما بسوى يوسف وحى نموديم كه همانا وقتى ميآيد كه تو آنها را بكار بدشان خبردار مينمائى در حاليكه آنان مشعر بآن نميباشند [15]

برادرها هنگام شام گريه كنان برگشتند [16]

و گفتند اى پدر ما چون ما براى مسابقه رفتيم (و يوسف را) بر سر متاع خود گذارديم او را گرگ خورد و تو تصديق گفتار ما را نميكنى اگر چه ما راستگويانيم [17]

و پيراهن يوسف را بخون دروغ آلوده نمودند (و نزد پدر آوردند) يعقوب گفت بلكه اين عمل زشت را نفس شما در نظرتان جلوه داده (و من) صبر ميكنم صبر نيكو و از خدا طلب يارى ميجويم بر آنچه شما وصف ميكنيد [18]

و كاروان آمد و كسى را فرستادند و دلو را در چاه كردند (و آنكه دلو را در چاه كرده) گفت بشما مژده ميدهم كه در اينجا پسرى است و او را پنهان گردانيدند كه سرمايه خود قرار دهند و خدا بآنچه عمل ميكنند آگاهست [19]

و برادرهاى يوسف او را ببهاء اندك بى‏مقدار فروختند و نسبت بيوسف اظهار بى‏رغبتى نمودند [20].                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 343

 (توضيح آيات)

قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيَّارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فاعِلِينَ پس از آنكه برادرهاى يوسف تصميم گرفتند كه او را يا بكشند يا بجائى روانه كنند يكى از آنها كه گويند يهودا بود كه از همه در سن و در جودت فهم بهتر بوده، و بقولى روبيل و بروايت على بن ابراهيم لاوى بوده گفت يوسف را نكشيد و او را در قعر چاهى بيفكنيد كه بعضى از گذرندگان او را بيابند و او را بمحلّ ديگر ببرند و بالاخره رأى همه آنها بر همين قرار گرفت.

و در اينكه آن چه چاهى بوده بقول قتاده آن چاه در بيت المقدس بوده و بروايت وهب در زمين اردن و بروايت كعب ميان مدين و مصر و برأى مقاتل بر سر سه فرسخى از منزل يعقوب ع واقع گرديده.

ابو حمزه ثمالى از امام زين العابدين ع چنين روايت كرده كه عادت يعقوب اين بود كه هر روز گوسفندى ميكشت و بفقراء تصدق مينمود و خود و عيال خود نيز ميخوردند اتفاقا شب جمعه سائل مؤمن روزه دارى از در خانه او گذر نمود و طعامى خواست اهل يعقوب با اينكه طعام نزد آنها بود باو ندادند آن فقير چون مأيوس برگشت و از شدت گرسنگى گريه كرد و صبر نمود و حمد الهى بجاى آورد و روز ديگر روزه گرفت از اين جهت خداى تعالى او را بفراق يوسف مبتلا گردانيد.

 [منهج‏] قالُوا يا أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنَّا عَلى‏ يُوسُفَ وَ إِنَّا لَهُ لَناصِحُونَ أَرْسِلْهُ مَعَنا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ پس از آنكه رأى برادرها بر اين استوار گرديد كه يوسف را ببرند و در چاهى بيندازند و با هم مشورت نمودند كه چگونه بپدرشان بگويند و يوسف عزيزش را از وى بگيرند و چون ميدانستند پدرشان بآنها اطمينان ندارد اين بود                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 344

 كه آمدند نزد او و از روى شفقت بولادى گفتند اى پدر چه سبب دارد كه نسبت بيوسف بما اطمينان ندارى در صورتى كه ما خيرخواه و ناصح او ميباشيم او را فردا با ما بفرست كه تفريح و گردش كند گويا مقصودشان اين بوده كه اگر از ما برادرها ميترسى ما ناصح و خيرخواه او ميباشيم و اگر از آفت ديگرى ميترسى (و انّا له لحافظون) بنون ثقيله و لام تأكيد و جمله اسميه كلام خود را مؤكّد گردانيده‏اند كه ما چون اقويا هستيم او را حفظ مينمائيم.

قالَ إِنِّي لَيَحْزُنُنِي أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ از اين آيه چنين برميآيد كه حضرت يعقوب كيد برادرها را نسبت بيوسف ميدانسته و نخواسته بروى خود بياورد و صريحا بگويد مطمئن بر شما نيستم اين بود كه باشاره بآنها ميفهماند كه از بردن شما يوسف را من محزون ميگردم زيرا كه بشما مطمئن نيستم و ميترسم گرگ او را بخورد و شما مواظبت او را ننمائيد براى اينكه باو علاقه نداريد.

قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذاً لَخاسِرُونَ گويا آنها خسران و زيانكارى خود را بزبان خود اظهار مينمايند كه اگر ما او را رها كنيم و مراقب او نباشيم كه مبادا گرگ او را بخورد و گرگ او را بخورد همانا ما از جماعت زيانكاران ميباشيم چگونه ممكن است چنين امرى واقع گردد با اينكه ما ده نفر از اقوياء و نيرومندانيم، پسران يعقوب باين طور مكر و تدليس نمودند تا اينكه خواهى نخواهى پدرشان را براى بردن يوسف ع حاضر گردانيدند.

فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيابَتِ الْجُبِّ جواب (لمّا) از آيه محذوف است يعنى (فعلوا به ما فعلوا) كردند باو آنچه كردند، قال الراغب (و اجمعت كذا اكثر ما يقال فيما يكون جميعا يتوصل اليه بالفكرة نحو فاجمعوا امركم و شركائكم الى ان قال و يقال اجمع المسلمون على كذا اجتمعت آراؤهم عليه.

 [پايان‏]                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 345

 و در مجمع البيان گفته اجمعوا يعنى تمامشان تصميم گرفتند كه يوسف را در قعر چاه بيندازند زيرا كسيكه بخواند يك خواننده‏ئى را بسوى چيزى گفته نميشود انّه اجمع عليه پس گويا (اجمعوا) از اجتماع دواعى اخذ گرديده [پايان‏] آيه از حكايت كيفيت بردن يوسف را براى اينكه او را در چاه بيندازند و زجرى كه در بين راه و هنگام القاء در چاه بر او وارد نمودند ساكت است ظاهرا بوضوح آن گذارده يا از بس مطلب دل خراش و تعجب‏آور است كه بى‏رحمانه يك طفل معصوم بى‏گناه پيمبرزاده را بدون جهت و فائده‏ئى كه از آن عايد برادرها بشود او را از پدر بگيرند و ببرند و در چاه اندازند بسيار عجيب است.

خلاصه داستان بردن يوسف و بچاه انداختن او را آن طورى كه مفسرين با كم و بيشى كه در بيان آنها هست چنين گفته‏اند پس از آنكه بهر ترتيبى بود يعقوب را پسرانش براى بردن يوسف حاضر گردانيدند يعقوب [ع‏] همان شب از مفارقت يوسف ناله‏ها نمود و خوابش نبرد صبح حاضر برفتن شدند سر يوسف را شانه نمود، بآن عطر زد، لباسهاى خوب باو پوشانيد و پيراهن جدّش ابراهيم را تعويذ او نموده بگردن او بست و در زنبيلى براى او دو قرص نان و قدرى زيتون و مقدارى شير و آب نهاده بشمعون سپرد و گفت ممكن است يوسف در بين راه گرسنه و تشنه شود بر تشنگى و گرسنگى طاقت ندارد يوسف خيلى شاد و مسرور شده پدرش را وداع نمود، يعقوب يوسف را در سينه خود فشرده گريه نمود و بفرزندان خود گفت مرا مذمّت نكنيد من در اين پسر آثار جدم ابراهيم و پدرم اسحق را مينگرم و بجدائيش طاقت ندارم، يعقوب بخيال يك روز فراق اين طور نگران بود غافل از اينكه سالها بفراقش مبتلا خواهد گرديد برادرها در نهايت احترام او را برداشته از نزد پدر غائب گرديدند همينكه از معموره دور شدند عداوت خود را بيوسف آشكار كردند و او را بزمين زدند و شروع باذيت نمودند، يوسف بهر يك از برادران پناه ميبرد آنهم او را ميزد و اذيت مينمود

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 346
يوسف ديد در صدد قتل او هستند شروع بگريه نمود پدر خود را ميخواند و ميگفت اى پدر بيا ببين پسرهايت چه بلائى بسر يوسف آورده و در نهايت شدت گريه كرد هيچيك از برادران باو رحم ننمودند (روئيل) او را بزمين زد خواست او را بكشد يوسف گفت اى برادر مرا مكش روئيل گفت فرزند راحيل بيننده خواب توئى بگو خورشيد و ماه و ستارگان تو را حفظ كنند يوسف يهودا را صدا زد رحم بدل يهودا افتاد گفت اى برادران با من چنين عهدى نكرده بوديد عهد ما اين بود كه يوسف را بچاه اندازيم يا خودش هلاك ميگردد يا عابرين او را ميبرند و از شرّ او خلاص ميشويم آنها را اين طور راضى نمود و روئيل را از كشتن يوسف منصرف گردانيد يوسف را بسر چاهى آوردند طنابى بكمرش بستند و او را بچاه انداختند يوسف دست خود را بديوار چاه گرفته گريه مينمود هر قدر گريه و زارى نمود برادران گوش ندادند دستهاى او را از كنار چاه رد نموده او را بچاه انداختند قبل از رسيدن به ته چاه طناب را بريدند تا يكسره به ته چاه بيفتد و هلاك گردد ته چاه آب بود يوسف بطرفى رفته در كنار آب روى تخته سنگى قرار گرفت اين است كه خداى تعالى كه در اين آيه (فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ) تا آخر داستان انداختن يوسف را در چاه خبر ميدهد.

كه چون برادران يوسف را بردند سر چاهى رسيدند همه برادران براى انداختن يوسف را به ته چاه جمع شدند وقتى يوسف به ته چاه رسيد آنوقت باو وحى فرستاديم (لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ) ضمير مخاطب راجع بيوسف است، در زمان كودكى بوى وحى شد همان طورى كه بموسى و عيسى وحى شد، و بنون ثقيله و لام كه متضمن قسم است فرموده البته برادرانت را خبردار ميكنى بآنچه در باره تو كردند و آنها مشعر نيستند.

و شايد اين وحى متضمن بشارت باشد بعاقبت امر او و خلاصى او از چاه و تفوق و استيلاء او بر برادرها و اينكه آنها مشعر نيستند كه تو يوسفى زيرا كه جلالت شأن تو آنها را مبهوت گردانيده، خلاصه خداى جليل در ته چاه يوسف را از                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 347

 از طريق لطف مطمئن و دل خوش ميگرداند كه تو از اين چاه بتخت سلطنتى خواهى رسيد و برادرانت مثل بنده خائن جانى در حضور تو بسجده ذلت و مسكنت مى‏افتند (إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً) اين است كه بوى وحى رسيد اى يوسف تو از اين بلاء خلاص خواهى شد و پس از نجات برادران بسوى تو آيند و تو آنها را از اين ظلمى كه بتو كرده‏اند خبردار خواهى نمود و آنان تو را نشناسند.

 [توضيح‏] موقع انداختن يوسف را در چاه ده برادرش حاضر بودند فقط برادر ابوينى او ابن يامين با آنها نبود هنگام عصر يهودا سر چاه آمد صدا زد اى يوسف زنده‏ئى يا مرده‏ئى يوسف گفت تو كيستى گفت يهودا احوالت چطور است، يوسف گفت چگونه باشد حال شخصى كه از پدرش جدا افتاده و برادرانش بر او ستم كرده و از وطنش آواره نموده ته چاه گرسنه و غمگين مانده نه مثل زندگان روى زمين است و نه مثل مردگان در زير زمين بعد يوسف بشدت گريه كرد و يهودا هم گريه نمود بعد از آن يوسف گفت اى يهودا هر ميتى را وصيتى است وصيّت من با تو اين است كه هر وقت بجوانى نظر كردى جوانى مرا در نظر آرى، هر جا يتيمى يا غريبى ديدى غريبى مرا بياد آور، ظلمى را كه برادرانم بمن كردند بپدرم خبر مده، يهودا بشدت گريه كرد برادرها صداى گريه او را شنيدند آمدند او را مذمّت نمودند و سنگى روى چاه انداختند يوسف در آنوقت دوازده ساله بود سه روز در چاه ماند يهودا مخفيانه براى او غذا ميآورد بعد برادران بزغاله‏ئى را كشتند و پيراهن يوسف كه از بدنش كنده بودند چند جاى آنرا پاره نمودند و بخون بزغاله آغشته گردانيده شبانه گريان نزد پدر آمدند.

 [مأخوذ از تفسير كشف الحقايق‏] وَ جاءُوا أَباهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ، قالُوا يا أَبانا إِنَّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ ما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَ لَوْ كُنَّا صادِقِينَ خلاصه پسران يعقوب موقع عشاء كه يا مقصود آخر روز بوده يا اول مغرب                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 348

 يا موقع نماز عشاء برميگردند و نزد پدر ميآيند در حاليكه گريه ميكردند گريه دروغى تا اينكه امر را بر پدرشان مشتبه گردانند و پدرشان آنها را در گفتارشان كه يوسف را گرگ خورده تصديق نمايد.

و گفتند اى پدر ما يوسف را نزد اثاثيه خود گذارديم و در دويدن از يكديگر سبقت ميگرفتيم و از يوسف غافل گرديديم گرگ او را پاره نمود و اگر چه ما از راستگويانيم لكن تو از شدّت محبتى كه بيوسف دارى ما را تصديق نمينمائى راغب در مفردات گفته (اصل السبق التقدم فى السير نحو (و السابقات سبقا) و الاستباق التسابق قال (انّا ذهبنا نستبق) (و استبقا الباب).

 [پايان‏] اصل سبق بمعنى پيشى گرفتن در حركت است مثل قوله تعالى (فَالسَّابِقاتِ سَبْقاً) و استباق بر وزن افتعال بمعنى سبقت گرفتن هر يك بر ديگرى است خلاصه آنها پس از آن عمل فجيع كه كردند برگشتند نزد پدر و پيراهن يوسف را كه بخون بزغاله خونين كرده بودند با آه و ناله دروغى نزد يعقوب هجرت كشيده آوردند.

وَ جاءُوا عَلى‏ قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ (الكذب) بالفتح و الكسر مصدر و بمعنى اسم فاعل است و براى مبالغه در اينجا استعمال شده.

قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى‏ ما تَصِفُونَ يعقوب گفت چنين نيست كه شما ميگوئيد بلكه نفسهاى شما آراسته گردانيده و مطلب بزرگى را در نظرهاى شما آسان گردانيده (تسويل) مأخوذ از سؤال است و بمعنى استرخا يعنى مطلب بزرگى كه هلاكت يوسف باشد را در نظر شما آسان و كوچك گردانيده و كار من صبر نيكو است و از خدا يارى ميخواهم.

گفته‏اند پس از اين واقعه يعقوب آرام نداشت شبانه روز گريه ميكرد و بروايتى هر صبح يعقوب از خانه بيرون ميآمد و بصحرا ميرفت و در حوالى كنعان ميگشت و ميگفت اى پسر من اى فرزند دل بند من و

 (يا قرّة عينى)

اى نور                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 349

 چشم رمد ديده من‏

 (و يا ثمرة فؤادى)

اى ميوه دل پر داغ من‏

 (يا فلذة كبدى)

اى پاره جگر خون شده من‏

 (باىّ بئر طرحوك)

آيا تو را در كدام چاه انداختند

 (باى سيف قتلوك)

بكدام شمشير تو را هلاك گردانيدند

 (باىّ بحر غرقوك)

بكدام دريا تو را غرق گردانيدند

 (و فى اىّ ارض دفنوك)

بكدام بقعه از زمين تو را دفن نمودند سرگشته در وادى ميگشت و آب حسرت از ديده ميباريد و بسوزيكه آتش در افلاك زده ميناليد جبرئيل رسيد و باو گفت‏

 (ابكيت الملائكة ببكائك)

بگريه تو فرشتگان گريانند و مقدسان ملاء اعلا را بناله آورده‏ئى يعقوب گفت:

         جان غم فرسوده دارم چون ننالم آه آه             آه درد آلوده دارم چون نگريم زار زار

 بروايتى تا سه روز جبرئيل در چاه مونس يوسف بود و او را تسلى ميداد و باو امر بصبر مينمود و باو مژده‏ها ميداد چون خواست از وى جدا شود يوسف از وحشت و بيكسى خود بناليد جبرئيل گفت اى يوسف اين دعا را بخوان تا از چاه نجات يابى‏

 (يا صريخ المستصرخين يا غوث المستغيثين يا مفرج كرب المكروبين قد ترى مكانى و تعرف حالى و لا يخفى عليك شيئى من امرى)

 [منهج الصادقين‏] وَ جاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلى‏ دَلْوَهُ گفته‏اند كه يوسف تا سه روز در قعر چاه ماند روز چهارم كاروانى از مصر نزد چاه آمدند و آنها جماعتى بودند كه از مدين بمصر ميرفتند و آب‏كش خود را نزد چاه فرستادند و گويند (وارد آنها) يعنى آنكسى كه براى آب كشى مهيا بود و وى بنام مالك بن زعر خزاعى و از اهل مدين بود بسر چاه آمد و دلو را در چاه فرو برد بيوسف وحى رسيد كه در دلو بنشين كه اين دلو براى تو در چاه آمده، بقولى مالك در كشيدن و سنگينى دلو حيران ماند بچاه نگريست آنماه را در دلو مشاهده نمود اين بود كه گفت:                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 350

 قالَ يا بُشْرى‏ هذا غُلامٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَعْمَلُونَ بقولى بشرى نام صاحب مالك بوده كه گفته اى بشرى در بيرون آوردن بار سنگين مرا كمك كن و مالك و آن جماعت يوسف را پنهان داشتند كه متاع تجارتى آنها باشد، و بقولى ضمير (اسروه) راجع ببرادران يوسف است كه آنها امر او را پنهان داشتند و گفتند اين غلام ما است كه از ما گريخته او را بخريد (وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَعْمَلُونَ) و خدا دانا است بآنچه آنها نسبت ببرادر خود ميكنند وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ برادران يوسف بثمن اندك ناچيز او را فروختند و بطورى وانمودند كه اين غلام ما است لكن گريز پا است، و شايد گفته‏اند كه جسور و نافرمان هم هست از بعضى از روايات نقل ميكنند كه روزى يوسف صورت خود را در آينه ديد و از جمال خود تعجب نمود و با خود گفت اگر من بنده بودم بهاى من بى حد و اندازه بود اين بود كه خداى تعالى باو نماياند و چنين شد كه او را بثمن بخس معدود فروختند.

گويند چون برادران يوسف بنام غلامى يوسف را فروختند گفتند اين غلام گريز پا است او را در غل و زنجير ببنديد كه فرار نكند اين بود كه او را بغل و زنجير بستند و بر شترى نشانيدند و غلام سياهى را موكّل او گردانيدند در بين راه چشمش بقبر مادرش كه در مقابر آل اسحق بود افتاد خود را از بالاى شتر بزمين انداخت و بر سر قبر مادر بناى گريه و ناله گذارد و بمادر درد دل ميكرد كه چه جفاها كشيدم آن غلام سياه كه موكل او بود وقتى ديد يوسف روى شتر نيست و سر قبرى نشسته گمان كرد ميخواهد فرار كند او را گرفت و بصورت يوسف سيلى زد و صورت او خون آلوده گرديد و گفت ميخواستى فرار كنى خواجه‏گانت راست گفتند كه تو گريز پائى يوسف چيزى نگفت و قطرات اشك از چشمانش سرازير گرديد در اين حال هوا تيره و تار گرديد و رعد و برق وزيدن گرفت گفتند چه شد ما در اين روز گناهى نكرده بوديم غلام گفت از شومى عمل

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 351
 من چنين شد و من باين غلام عبرانى سيلى زدم و او آهى از دل بركشيد در آن حال اين طور شد مالك بغلام گفت اى بيعقل چگونه با غل و زنجير ميتوانست فرار كند مالك گفت اى غلام چرا از شتر بزير آمده بودى يوسف گفت من سر ستيز و پاى گريز ندارم بقبر مادرم رسيدم بى‏اختيار شدم، خلاصه وقتى فهميدند اين بلا از جهت ستمى بود كه بيوسف وارد نمودند مالك و غلام و باقى كاروانان دور او را گرفتند كه ببخش و دعاء كن كه عذاب رفع شود يوسف دعاء كرد هوا آرام شد.

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 352

 [سوره يوسف (12): آيات 21 تا 29]

وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْواهُ عَسى‏ أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى‏ أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ (21) وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ (22) وَ راوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (23) وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى‏ بُرْهانَ رَبِّهِ كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ (24) وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَمِيصَهُ مِنْ دُبُرٍ وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَى الْبابِ قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلاَّ أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَلِيمٌ (25)

قالَ هِيَ راوَدَتْنِي عَنْ نَفْسِي وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكاذِبِينَ (26) وَ إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصَّادِقِينَ (27) فَلَمَّا رَأى‏ قَمِيصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ (28) يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا وَ اسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئِينَ (29)

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 353

 [ترجمه‏]

و آن كسيكه در مصر يوسف را خريد بزنش گفت مقام او را گرامى دار شايد بما نفع بخشد يا او را فرزند بگيريم و اين طور ما يوسف را در زمين تمكن داديم و براى اينكه بوى علم تعبير خواب بياموزيم و خدا بر امر خود غالب است و لكن بيشتر مردم نميدانند [21]

و چون يوسف بحدّ رشد و كمال رسيد باو حكمت و علم عطاء نموديم و اين چنين پاداش ميدهيم نيكوكاران را [22]

و درخواست يوسف را آنزنى كه او در خانه او بود و درها را بست و باو گفت مهيا شو من براى تو آماده‏ام يوسف گفت من بخدا پناه ميبرم او پروردگار من است نيكو منزلى براى من مهيّا نموده حقيقة او ستمكاران را رستگار نميگرداند [23]

و همانا (زليخا زن عزيز مصر) بيوسف ميل كرد و يوسف نيز بوى ميل كرده بود اگر يوسف نديده بود برهان پروردگارش را همچنين ثبات داديم يوسف را تا از او سوء و فحشاء را بگردانيم او از بندگان خالص ما است [24]

يوسف و زليخا بدرب خانه شتافتند و پيراهن يوسف از پشت بدريد و در آن حال شوهر آنزن را دم درب يافتند زليخا گفت چيست پاداش كسى كه بخواهد با اهل تو عمل سوئى بنمايد مگر اينكه او را زندان كنى يا او را مجازات سخت نمائى [25]

يوسف گفت اين زن خودش با من قصد مراوده نمود و در آنجا شاهدى از اهل خود آنها شهادت داد و گفت اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده زليخا راست ميگويد و يوسف از دروغگويانست [26]

و اگر پيراهنش از عقب دريده شده يوسف راست ميگويد و زليخا از دروغگويانست [27]

وقتى شوهر زن ديد پيراهن يوسف از عقب دريده بزنش گفت همانا اين از كيد و مكر شما زنها است و همانا كيد شما زنها بزرگ است [28]

يوسف از اين قضيه اعراض نما و بزن گفت براى گناه خود طلب آمرزش كن زيرا كه تو از خطا كنندگانى [29]

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 354

 (توضيح آيات)

وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ أَكْرِمِي مَثْواهُ عَسى‏ أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً پس از آنكه مالك يوسف را خريد و بمصر آورد گويند آنوقت پادشاه مصر ديان بن وليد عميلقى بود و او از اولاد عملاق بن لاوى بن سام بن نوح بود، و بقول بعضى او بيوسف ايمان آورد و پس از او پادشاهى بقابوس بن مصعب افتاد كه فرعون زمان موسى بود يوسف او را بايمان دعوت كرد او نپذيرفت و زمام امور مملكت خود را بدست قطغير يا اطفير مصرى داده بود و قطمير نظر ببزرگى مقامش نزد سلطان و منزلتش او را عزيز ميناميدند.

خلاصه مالك وقتى نزديك بمصر رسيد بيوسف امر كرد كه خود را شستشو كند و لباسهاى فاخر باو پوشانيد و داخل مصر گرديد اهل مصر بديدن جمال يوسف متحير ماندند مردم دسته دسته بر سر او جمع شدند مالك روزى را براى فروش يوسف تعيين نمود آن روز ازدحام غريبى شد (راعيل) زن عزيز مصر كه بنام (زليخا) مشهور بود يوسف را ديد و باو محبّت پيدا كرد و در زبان عرب بوزير فرعون مصر عزيز ميگفتند.

در كتب تاريخ گفته‏اند هنگاميكه يوسف را براى فروش عرضه دادند قيمت او بحدّى رسيد كه بوزن او دفعه‏ئى نقره، دفعه‏ئى طلا، دفعه‏ئى مرواريد ميدادند باين قيمت گزاف عزيز مصر يوسف را خريد و در منزل خود صاحب اختيار نمود و چون عزيز مصر اولاد نداشت او را پسر خود ناميد و در خانه خود برد اين است كه در آيه فرموده آنكسيكه يوسف را خريد بخانه خود برد و بزنش سفارش نمود كه او را در منزل نيكوئى جاى ده و گرامى دار شايد نفع ببخشد ما را يا او را بجاى فرزند بگيريم.

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 355

وَ كَذلِكَ مَكَّنَّا لِيُوسُفَ فِي الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحادِيثِ اين چنين ما يوسف را در زمين تمكن داديم و او را از چاه نجات داديم (و لنعلمه) عطف بر مضمر است و در تقدير (ليتصرف فيها) از بعض مفسرين است كه اين تمكن براى دو نتيجه است يكى او را تمكن داديم تا اينكه عدل را بپاى دارد و امور مردم را تدبير نمايد و ديگر آنكه معانى كتابهاى خدا و احكام آنرا بداند و نيز بداند تعبير خوابهائى را كه امور آينده را مينماياند تا اينكه مستعد گردد و بتدبير امور مشغول شود و باصلاح آن اقدام نمايد پيش از رسيدن وقت آن.

وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى‏ أَمْرِهِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ برادران يوسف خواستند او را نابود و ناچيز گردانند و او را ببهاى ناچيز فروختند و خدا خواست يوسف را بر سرير عزت بنشاند و حكم خدا و امر او غالب بر هر امرى است كه اراده نموده لكن اكثر مردم نميدانند.

وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ وقتى يوسف برشد رسيد كه گويند اول آن هيجده سالگى است باو دو فضيلت بزرگ عطاء شد يكى حكمت، و شايد مقصود از حكم در اينجا قوت عقل نظرى و عقل عملى باشد زيرا كه كمال انسان در قوت اين دو فضيلت است كه يوسف در اين جهت بحدّ كمال رسيده، و شايد مقصود تعبير رؤياء باشد كه اين فضيلت را از خصوصيات او بشمار آورده و همين طورى كه بيوسف علم و حكمت عطاء نموديم همين طور نيكوكاران را جزاء و پاداش نيكو ميدهيم.

وَ راوَدَتْهُ الَّتِي هُوَ فِي بَيْتِها عَنْ نَفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ (مراوده) از راد يرود مشتق گرديده و بمعنى رفتن و آمدن براى چيزى يعنى زليخا زن عزيز با يوسف از روى مكر بسيار رفت و آمد ميكرد كه او را بفريبد و از او تمتع ببرد.

از ابن عباس روايت ميكنند كه از جمله مراوده زليخا اين بود كه بيوسف‏

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 356

 ميگفت چه موى نيكوئى دارى يوسف ميگفت اول چيزيكه در خاك پراكنده ميشود و ميريزد مو است، ميگفت اى يوسف چه صورت قشنگى دارى يوسف ميگفت (احسن الخالقين) آنرا در رحم مادر نقش بسته، ميگفت اى يوسف حسن روى تو مرا لاغر گردانيده يوسف ميگفت شيطان تو را بر اين داشته، ميگفت اى يوسف عشق تو آتش در دل من زده اين آتش را بلطفت فرو نشان يوسف ميگفت اگر آبى بر آتش تو زنم بآتش جهنّم سوخته شوم گفت برخيز و باندرون آنخانه برو كه بسيار تشنه‏ام و غرضش اين بود كه وقتى برود از پس او برود و مرادش را حاصل نمايد يوسف گفت كسى در خانه رود كه صاحب خانه باشد من مملوكم و مالك چيزى نيستم گفت اى يوسف در آنجا بستر عزيز افراشته در آنجا در آى و مراد مرا حاصل كن گفت چگونه خود را مستحق دوزخ گردانم و منزل خود را در بهشت از دست بدهم، گفت اى يوسف با من در آى در اين پرده كسى را راه نيست يوسف گفت خداى من بر همه اسرار و خفيات مطلع است چگونه از او پوشيده ميشود زليخا گفت دست بر دل من نه تا اطمينان يابم گفت عزيز بآن اولى‏تر است گفت من عزيز را شربتى دهم تا بميرد و من زن تو شوم يوسف گفت چگونه از عذاب و عقاب دوزخ خلاص يابى.

از سدى و اسحق روايت شده كه مراوده زليخا بيوسف اين بود كه خود را مى‏آراست و بر وى عرضه مينمود و وى را بخود دعوت ميكرد گاهى ترغيب و گاهى ترهيب و ميگفت اى يوسف بحسن و جمال من نمينگرى يوسف ميگفت چگونه بچيزى نگرم كه عنقريب در خاك پوسيده شود، گفت مشاهده مويهاى مجعّد من نميكنى گفت چه فائده كه با خاك آميخته خواهد شد چون نزد يوسف مى‏نشست يوسف روى از او برميگردانيد چون از تداوير مراوده عاجز شد در حيله ديگرى شروع نمود خانه‏ئى بساخت و در و ديوار و زير و بالاى آنرا آينه نصب نمود و صورت خود و يوسف را در آن نقش كرد كه هر دو با هم معانقه مينمودند چون تمام شد از يوسف خواهش كرد كه در اندرون آنخانه در آى                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 357

 و ببين هرگز مثل آنرا ديده‏ئى يوسف بالتماس او چون در آنخانه در آمد زليخا در عقب او روان شد (وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ) و دربها را محكم بست و آن هفت خانه توى هم بود و در هر يك درى داشت زليخا دربها را بست (وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ) و گفت پيش من آى و بشتاب كه من براى توام، اين كلمه اسم فعل است و براى تبيين آرند چون لام (سقيا لك) چون يوسف اين كلمه بشنيد گفت (معاذ اللّه) بخدا پناه ميگيرم (انّه ربى احسن مثواى) زيرا كه پروردگار من منزل مرا نيكو قرار داده نزديك بارگاه قدس و مرا منزلت عالى و درجه رفيع داده چگونه در حق او عاصى شوم و باين عمل قبيح اقدام نمايم و يا اينكه عزيز تربيت كننده من است چگونه حق او را رعايت ننمايم و دست خيانت بناموس او دراز كنم و همانا خداوند ستمكاران را رستگار نميگرداند.

 [منهج الصادقين‏] وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْ لا أَنْ رَأى‏ بُرْهانَ رَبِّهِ همانا زليخا بيوسف ميل نمود و يوسف ميل بزليخا كرده بود اگر يوسف برهان پروردگارش را نديده بود.

سؤال- اهتمام يوسف بزليخا چنانچه از آيه استفاده ميگردد ظاهر آن با مقام عصمت منافات دارد زيرا كه مقام عصمت آنطوريكه جماعت اماميّه قائلند مانع از هر خلافى است حتّى اينكه ميل و اراده بامر قبيح منافى با مقام عصمت است صدوق [ره‏] در عيون الاخبار روايت ميكند كه مأمون از امام رضا ع همين مطلب را سؤال ميكند امام ع در پاسخ آيه را اين طور قرائت ميكند (لقد همت به و لو لا ان رأى برهان ربّه لهمّ بها) و لقد

حدثنى ابى عن ابيه الصادق ع انه قال (همت بان تفعل و همّ بان لا يفعل فقال المأمون للّه درك يا ابا الحسن)

بنا بر اين روايت معنى آيه چنين ميشود اگر نبود كه يوسف ديد برهان پروردگارش را همانا ميل كرده بود بزليخا.

يعنى اگر نبود مقام عصمت الهى و لمعه نبوّت يوسفى كه حائل شد ميان يوسف و سبب خشم الهى و نيز اگر نبود وى را مرتبه كشف حقايق كه لازمه مقام                        
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 358

 نبوّت است يوسف باعتبار مقام بشريت با اين همه وسائل و اسبابيكه مهيج شهوات انسانى است از وفور غريزه شهوت جوانى و جمال و آراسته‏گى زليخا و چنين عاشق دل باخته ملكه مصر و در مقام و منزلت سلطنتى با اين تشريفات و گستردگى رختخواب حرير و ديباج بدون ترس و هراس در منزل امن و امان عادة محال است انسان بتواند خوددارى كند و ميل نكند لكن چون يوسف (رأى) ديد رؤيت يوسف البته رؤيت دل و درك حضور و رؤيت مقام عظمت و كبريائى بوده و كسى كه چنين باشد چگونه ممكن است عمل قبيحى اراده نمايد چنانچه در بعضى از تفاسير گفته شده مقصود از رؤيت رؤيت قلب و درك حضور است نه جهات ديگر خلاصه با اين همه اسباب قوى چيزى نفس او را نگاه نداشت مگر اصل توحيد و ايمان بلكه محبّت الهى كه وجودش را پر كرده و قلبش را از غير حق تعالى اشغال نموده و براى غير محلى باقى نگذارده بود، و مؤيد اين توجيه آخر آيه است كه فرموده:

كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصِينَ اشاره به اين كه اين چنين ما نموديم باو برهان را براى اينكه از او بدى و فحشاء را برگردانيم زيرا كه او از بنده‏گان خالص ما بود، آيه خبر ميدهد چون يوسف از بنده‏گان خالص ما بود همين خلوص و مقام عصمت او بود كه از فحشاء و كار قبيح بلكه از اراده نمودن بآن او را باز داشتيم نه اينكه اراده كرده باشد و برهانى از خارج ديده باشد چنانچه بعضى از مفسرين گفته‏اند كه جبرئيل بانگ بر او زد يا صورت يعقوب را ديد يا چيز ديگرى مانع او گرديده تمام اينها اشتباهست.

بعضى از مفسرين گفته اشعرى مذهبان در باره يوسف سخنانى گفته‏اند كه نه قلم را يارى تحرير و نه زبان را قوّه تقرير است با اينكه خداوند در همين سوره بعصمت او شهادت ميدهد زيرا كه يوسف بنده صبور متقى پرهيزكار بود و خداى تعالى او را براى عبوديت خود خالص گردانيده و بوى علم و حكمت عطاء                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 359

 نموده و او را از محسنين بشمار آورده با اين اوصاف چگونه ممكن است مايل بامر قبيح گردد يا چنانچه بعضى گفته‏اند كار قبيحى را اراده كند هرگز چنين نخواهد بود، قول صحيح همانست كه دانشمندان از مفسرين گفته‏اند كه برهان پروردگار نور عصمت الهى و لمعه نبوّت يوسفى بود كه حائل گرديد ميان يوسف و خشم خداوندى و يوسف بقوت نبوّت و فتوت خود را نگاه داشت.

وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَمِيصَهُ مِنْ دُبُرٍ وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَى الْبابِ قالَتْ ما جَزاءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِكَ سُوءاً إِلَّا أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَلِيمٌ يوسف پيشى گرفت بسوى درب براى فرار، حرف جر كه (الى) باشد حذف شده زيرا كه (استبقا) بمعنى ابتداء است يوسف خواست از دست زليخا فرار كند رو بگريز نهاد و زليخا از عقب او روان شد و پشت پيراهن او را گرفت پشت پيراهن يوسف پاره شد.

از كعب الاحبار روايت ميكنند كه يوسف بهر درى كه ميرسيد قفل آن درب باز ميشد تا اينكه بدرب آخر رسيدند در آنجا عزيز مصر را پشت درب يافتند چون عزيز يوسف و زليخا را مضطرب ديد دانست كه چيزى در بين آنها است كه هر دو آشفته‏اند زليخا پيشى گرفت و خواست خود را تبرئه كند بعزيز گفت چيست پاداش كسيكه خواهد باهل تو عمل بد كند مگر اينكه او را زندان كنى يا او را در مورد شكنجه و عذاب دردناك در آورى.

قالَ هِيَ راوَدَتْنِي عَنْ نَفْسِي وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها إِنْ كانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ الخ يوسف گفت او از نفس من درخواست نمود و من امتناع نمودم در آنهنگام كسى از وابستگان زليخا حاضر و او شخصى با فراست بود شهادت داد و گفت اگر گريبان پيراهن يوسف از جلو دريده بدانيد كه زليخا راست ميگويد و يوسف از دروغگويان است و اگر پيراهنش از عقب دريده يوسف راست ميگويد و زليخا از دروغگويان است.

و در اينكه شهادت دهنده چه كسى بود چند قول است:                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 360

 بقولى مرد حكيم دانشمندى با عزيز دم درب نشسته بودند او اين طور شهادت داد، و بقولى پسر عموى خود زليخا بود، و بقول ديگر كه از طريق اهل بيت و بعضى از اهل تسنن رسيده بچه‏ئى بود در گهواره و از كسان خود زليخا بود كه بزبان آمد و اين طور شهادت داد.

فَلَمَّا رَأى‏ قَمِيصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قالَ إِنَّهُ مِنْ كَيْدِكُنَّ إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ وقتى عزيز مصر ديد پيراهن يوسف از عقب دريده فهميد كه زليخا خطاء كار است گفت اين از كيد شما زنها است زيرا كه كيد شما زنها بزرگ است.

بعضى از مفسرين گفته‏اند كه كيد زنها از كيد شيطان بزرگ‏تر است زيرا كه كيد زنان زود در دل مى‏نشيند و تأثير ميكند، و از بعض علماء نقل شده كه گفته ترس من از زنان زيادتر از ترس من است از شيطان زيرا كه خداوند كيد شيطان را آنجا كه فرموده (إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطانِ كانَ ضَعِيفاً) ضعيف شمرده و كيد زن را بزرگ بشمار آورده آنجا كه فرموده (إِنَّ كَيْدَكُنَّ عَظِيمٌ) همانا كيد زنها بزرگ است.

يُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هذا وَ اسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ إِنَّكِ كُنْتِ مِنَ الْخاطِئِينَ وقتى عزيز زن خود را خطاء كار يافت رو بيوسف نمود و گفت اى يوسف تو از اين قضيه اعراض نما، و رو بزليخا كرد و گفت و (اسْتَغْفِرِي لِذَنْبِكِ) طلب آمرزش كن براى گناهت بدرستيكه تو از خطاء كاران هستى.

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 361

 [سوره يوسف (12): آيات 30 تا 35]

وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا إِنَّا لَنَراها فِي ضَلالٍ مُبِينٍ (30) فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلاَّ مَلَكٌ كَرِيمٌ (31) قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ (32) قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَ إِلاَّ تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ (33) فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (34)

ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِينٍ (35)

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 362

 [ترجمه‏]

زنان مصر در مقام ملامت زليخا برآمدند و گفتند زن عزيز شيفته غلام خود شده حبّ يوسف در اعماق دل او فرو رفته و ما او را در گمراهى آشكار مى‏بينيم [30]

وقتى زليخا ملامت آنها را شنيد آنها را دعوت نمود و مجلسى آراسته گردانيد و براى آنها بالش و متكائى بگسترد و بدست هر يك از آنان كاردى داد (براى اينكه نارنج يا ترنجى پاره كنند) و بيوسف گفت بر اين زنان بيرون آى وقتى زنان مصر او را ديدند (زبان بتكبير گشودند) و بجاى ترنج دستهاى خود را بريدند و گفتند حاش للّه اين پسر بشر نيست بلكه نيست اين مگر فرشته بزرگوارى [31]

زليخا وقتى ديد زنها اين طور از خود بى‏خود شدند و شيفته يوسف گرديدند گفت اين همان است كه شما مرا ملامت ميكرديد و من خودم با او مراوده نمودم و از نفس او تقاضا نمودم و او عفت ورزيد و اگر آنچه باو امر مينمايم نكند البته او را بزندان مى‏اندازم و هر آينه او از خار شدگان خواهد گرديد [32]

يوسف (در مقام مناجات) گفت پروردگار من زندان دوست‏تر است نزد من از آنچه اينها مرا بسوى آن ميخوانند و اگر تو كيد و مكر اين زنان را از من نگردانى بآنها ميل مينمايم و از جاهلين ميگردم [33]

و پروردگارش دعاى او را اجابت كرد و مكر آنها را از او بگردانيد زيرا كه او شنوا و دانا است [34]

پس از آنكه بر آنها پاك دامنى يوسف ظاهر گرديد رأى آنها بر اين قرار گرفت كه تا مدتى يوسف را زندانى كنند [35].                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 363

 (توضيح آيات)

وَ قالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُراوِدُ فَتاها عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَها حُبًّا پس از آنكه خبر مراوده زليخا با يوسف و عشق او بين مردم شهر مصر شايع گرديد زنهاى رؤساء در اجتماعاتشان زبان بمذمت زليخا باز نموده كه زن عزيز با غلام خودش مراوده پيدا نموده و عاشق و بى‏قرار او گرديده و چنان محبت غلام در باطن قلب او فرو رفته كه بى‏قرار شده (شغاف قلب) بمعنى باطن دل است يعنى محبّت يوسف در باطن قلب او داخل شده.

در مفردات گفته (شغفها حبّا) اى اصاب شغاف قلبها اى باطنه. [پايان‏] گويند زليخا در محبّت يوسف چنين بود كه هر چه غير او بود فراموش كرده بود بطوريكه نمى‏شنيد مگر ذكر او و نميشناخت جز حسن او و نظر نميكرد باحدى غير از او و از شدت عشق او شبها خواب نميرفت مگر اندكى و غذا نميخورد مگر بقدر سد رمق و نفس نميكشيد مگر بذكر او و هر چيزى را يوسف نام مينهاد و وقتى خون ميگرفت قطرات خون او كه بزمين ميچكيد يوسف يوسف نوشته بود وقتى سر بلند ميكرد ستارگان را بنگرد ميديد اسم يوسف بر ستارگان نوشته شده و هميشه عاشق و آله و در محبّت يوسف متحير و سرگشته بود اين بود كه زنهاى مصر در مقام مذمّت زليخا گفتند عشق يوسف در باطن قلبش فرو رفته.

إِنَّا لَنَراها فِي ضَلالٍ مُبِينٍ و همانا ما زليخا را مى‏بينيم كه در گمراهى هويدا واقع است نظر به اين كه شأن و مقام او بالاتر از اين است كه چنين ملكه مصر با غلام و زر خريد خود عشق بازى نمايد و شايد ميگفتند زن عزيز باين عمل خود و شوهرش را مفتضح و بى‏آبرو ميگرداند.

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 364

فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً وَ آتَتْ كُلَّ واحِدَةٍ مِنْهُنَّ سِكِّيناً وَ قالَتِ اخْرُجْ عَلَيْهِنَّ وقتى زليخا مكر آنها را كه در خفاى او او را مذمّت و سرزنش مينمودند شنيد آنان را دعوت نمود و مجلسى آراسته گردانيد از بالش و متكاء، و شايد مقصود از متكاء آن كرسى سلطنتى باشد كه مخصوص بسلاطين و وزراء آن زمان بوده و انواع و اقسام خوراكيها و ميوه جات را مهيا گردانيد و براى هر نفرى از مدعوين كاردى در دست رس آنها گذارد و وقتى مجلس مهيا گرديد و بانوان رؤساء آمدند در حينى كه مشغول پاره كردن فاكهه يا گوشت شدند گفت اى يوسف بر اين بانوان بيرون آى و چون يوسف بنده بود از اطاعت كردن چاره نداشت از روى ناچارى بيرون آمد.

فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَ قُلْنَ حاشَ لِلَّهِ ما هذا بَشَراً إِنْ هذا إِلَّا مَلَكٌ كَرِيمٌ‏

          بقول شاعر (ز خلوتخانه آن گنج نهفته             برون آمد چو گلزار شكفته)

 وقتى بانوان او را ديدند جمالش در نظر آنها بزرگ نمودار گرديد بطورى كه از خود بى‏خود شدند و محو جمال او گرديدند و شيفته ديدار او شده خود را فراموش كردند و عوض اينكه گوشت يا ترنج را ببرند دستهاى خود را بريدند و از شدت بهت هيچ نفهميدند كه دست خود را ميبرند و گفتند (حاش للّه) اصل آن حاشا است الف براى تخفيف حذف شده و خدا را تكبير نمودند و جمال و جلال يوسف ع بقدرى در نظرشان بزرگ جلوه نمود كه گفتند حاشا كه اين بشر باشد بلكه اين ملك بزرگوارى است بصورت انسانى جلوه نموده.

قالَتْ فَذلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَ لَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَ لَيَكُوناً مِنَ الصَّاغِرِينَ وقتى زليخا چنين حالى از بانوان مصرى ديد خود را در عشق يوسف ذيحق دانست بآنها اعتراض نمود و گفت اين آنست كه من در عشق او خود باخته شده‏ام                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 365

 و با او مراوده نموده و تمتع از او ميخواستم و شما مرا در غياب مذمّت نموديد و نسبت گمراهى و كج روى بمن داديد و او عصمت خود را نگاه داشت و خواهش مرا نپذيرفت و همانا اگر آنچه باو امر ميكنم نكند و با لام تأكيد و نون ثقيله كلام خود را مؤكّد ميگرداند كه البته او را بزندان مى‏اندازم تا اينكه از خوارشدگان باشد.

شيخ طنطاوى در تفسير جواهر راجع بآيه بيانى دارد كه براى وضوح اجمالى از آنرا در اينجا ترجمه مينمايم:

بدان اين قصه را ذكر نكرده براى اينكه جمال يوسف را بشناسى يا فقط بفهمى زنان مصر دستهاى خود را بريدند كلّا نه چنين است بلكه اين آيات نشانه‏ئى است ببيان اعلا و درجات ابهى و انسان را مايل ميگرداند بسوى پند گرفتن و موعظه است براى كسب علم و اخلاق، همانا جمال محبوب است و مردم وقتى از جمال غافل گرديدند جهّالند همانا جمال صورت و وجاهت دختران و بچه پسران را عموم مردم و خواص آنرا ميشناسند و جمال رجال و نساء معروف و مشهور است و آن بين عامه و خاصه ظاهر است.

و لكن در اينجا جمالى است اجل و حسنى است اعلا و بهجتى است ارقى و او جمال هذه الدنيا و بهجت آن بلكه جمال خدا آن جماليكه تجلى كرده در وجود آسمانها و زمين و اين جمالى است كه از جهّال محجوب گرديده و از آن بزرگان حكماء و خواص آنها بهره ميبرند كه از اين جمال بديع هميشه در دنيا در بهجت و سرورند و وقتى زنها از صورت يوسف عقلشان مستور گرديد و دستهاى خود را بريدند در حاليكه يوسف مخلوقى است در عالم چه چيز است گمان تو نسبت بكسيكه رموز عالم را بفهمد و بر بعضى از اسرار و عجائب آن مطلع گردد و آنها كسانى ميباشند كه چيزى مى‏بينند (كه جاى دارد از شدت بهت) گردنهاى خود را قطع نمايند زيرا كه (مرتبه) دون آن اولو الالباب را متحير ميگرداند آيا چنين كسانى حق دارند كه عمر خود را صرف نمايند در عجائب عالم‏

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 366
و ثروت و مال خود را صرف كنند براى اينكه از آن تمتع ببرند و راحت خود را بذل كنند در درس آن، آنهايند كه براستى و صدق خالص گرديده شده‏اند، آنهايند كه بحقيقت و از روى صدق عاشق حقند، آنها كسانى ميباشند كه بجمال حقيقى نظر ميكنند، آنان كسانى هستند كه بوصال فائز گرديده‏اند، آنهايند رجال، آنها كسانى ميباشند كه بكثرت فكر و عمل قلب خود را قطع كرده‏اند و بدن خود را بصدمه انداخته‏اند و چنين كسانى در محبّت اكتفاء نكرده‏اند ببريدن دستهايشان زيرا كه اين محبّت دانى و ناچيز است و كجا توان مقايسه نمود دانى را بعالى. [پايان‏] قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَ إِلَّا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجاهِلِينَ يوسف وقتى سخن زليخا را شنيد در مقام مناجات گفت پروردگارا زندان دوست‏تر است براى من از آنچه اين زنها مرا بآن ميخوانند و اگر كيد و مكر آنان را از من نگردانى ممكن است بآن مايل گردم و در جماعت جهّال داخل شوم يوسف بآن حقيقت روحانى خود ميدانست كه زندان يك صدمه جسمانى است كه ببدن لطيفش وارد ميآيد لكن آن عمل قبيح زنا اگر واقع شود روحش را لكه‏دار ميگرداند و بآن درجه عصمت و نبوّت او لطمه ميزند اين بود كه زندان را ترجيح داد و اظهار مينمايد كه آن نزد من محبوب‏تر است از آنچه اينها مرا بآن ميخوانند.

مفسرين بدلالت ضمير (يدعوننى) و ضمير (كيدهنّ) كه هر دو دلالت بر جمع دارد گفته‏اند پس از آن خواتين مصر كه در آن مجلس حاضر بودند با آنكه هر يك شيفته جمال يوسف گشته دور او را گرفتند و هر يك با كمال عشوه‏گرى كه مخصوص بعضى از زنها است و ميخواستند او را بفريبند زبان بملامت و سرزنش او گشودند و گفتند اى يوسف چرا از جوانى و طراوتى كه بر دل خانم عزيز مصر حكومت ميكند استفاده نميكنى اين زندگى با شكوه، اين كاخ مجلل                        مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 367

 اين خانم عاشق كه مجذوب و فانى در تو گشته ديگر چه ميخواهى آيا سزاوار است كه خانم عزيز مصر در عشق تو بسوزد و وعده وصل بوى ندهى اين همه وسائل خوشبختى كه براى تو مهيا است براى احدى نيست.

و ما متفقا صلاح تو را در اين ميدانيم كه دست از اين خشكى بى‏مورد بردارى و آنچه دلخواه خانم است انجام دهى تا در زندگى كامياب گردى و اگر خواستى دست از اين خشكى برندارى بخشم خانم عزيز مصر گرفتار ميشوى و سر انجام بزندان و ذلت گرفتار ميگردى.

در كتابى بنام پرتوى از جمال انسانيّت گفته: خانمهاى دست بريده بطبيعت حال مطالبى از اين قبيل براى نرم كردن يوسف گفتند، اما فرزند يعقوب چشمان با حياء و حق بينش را فرو هشته و در اعمال دل خود فرو رفته و بسخنان فريبنده گرم بانوان كه با لحن عاشقانه و با ناز و عشوه مخصوص اداء ميشود گوش ميدهد اما دل نميدهد و نميتواند دل بدهد زيرا دل خود را در جاى ديگر گرو گذاشته در همين لحظه كه گوشش بگفته خانمها است مرغ دلش در محيط لا مكان و صوامع ملكوت و عالم صفا و نور در پرواز است و از قلب پاك و روح ملكوتى خود آهنگ دل‏نوازى را ميشنود و از كنگره عرش صفيرى بگوش دلش ميرسد آن آهنگ و صفير تمام دلش را تصرف كرده.

بانوان دل باخته و دنيادار سرگرم دل برى و عشوه‏گرى و سخنان فريبنده و عاشقانه‏اند اما متوجه نيستند كه در داخل وجود فرزند يعقوب دستگاه گيرنده‏ئى هست كه آهنگهائى را از آن سوى اين عالم و از پشت پرده طبيعت ميگيرد و اساسا دل يوسف اينجا نيست كه سخنان آنان در آن نفوذ كند.

         هرگز حديث حاضر و غائب شنيده‏ئى             من در ميان جمع و دلم جاى ديگر است‏

 بانوان مصر عاشق و دل باخته يوسف هستند امّا نميدانند و نتوانند بدانند كه اين جوان كنعانى هم عاشق است و عشق او از عشق آنان بسى سوزنده‏تر و جاذبه معشوق وى بسيار قوى‏تر است و در همين حال كه آنان سخنان فريبنده                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 368

 ميگويند او در حال جذبه است و جان و عقلش بسوى ديگرى مجذوب گشته و آهنگ غيبى و ملكوتى قلب و روانش را سخت مشغول كرده است.

يوسفا حقيقت انسانيّت و گوهر ذات بشريت شايسته آنست كه هميشه از نور حقيقت و حقيقت نور مشعشع و برافروخته باشد و پليديهاى عالم پست مادّه هيچگاه او را آلوده نگرداند عزيزا دل آگاه و جان پاك تو كه از نور نبوّت و الهامات غيبى پرتو گرفته و ميگيرد و در اعماق چاه از آن برخوردار بوده است بسى عزيزتر و ارجمندتر از آنست كه بسخنان پوچ و آلوده كننده اين بانوان غافل و سرمست توجه كند استقلال روح و صفاى دل و عزت نفس و نور ايمان گرانبهاترين سرمايه‏ئى است كه جهان بشريت ميتواند داشته باشد و اكنون تو از اين سرمايه پر ارزش بقدر كافى بهره‏مند ميباشى اين دنياى كثيف و آلوده و اين آب و رنگ زود گذر و بى‏ارزش و اين جهان گذران را بگذار براى اهلش براى آنانكه از آگاهى دل و صفاى باطن و لذت ايمان بى‏خبرند. [پايان‏] از حقايق سلمى نقل ميكنند كه گفته حق سبحانه باين آيه مدعيان محبت خود را سرزنش ميكند كه مخلوقى در رويت مخلوقى باين مرتبه ميرسد كه احساس الم قطع يد نميكند شما در شهود پرتو جمال خالق بايد از هيچ بلاء و عناء متألم نشويد. [بيت‏]

          گر با تو دمى دست در آغوش توان كرد             بيداد تو سهل است فراموش توان كرد

 [پايان‏] در تفسير كاشفى از صاحب وسيط كه او بسند خود از جابر انصارى چنين نقل ميكند كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلم فرمود جبرئيل فرود آمد و گفت خدا تو را سلام ميرساند و ميگويد حبيب من حسن روى يوسف را از نور كرسى آفريدم و حسن تو را از نور عرش گرفتم (و ما خلقت خلقا احسن منك) يوسف را جمال بود و آنحضرت را كمال، در شهود جمال يوسفى فقط دستها بريده شد و در شهود كمال محمدى صلّى اللّه عليه و آله و سلم زنّارها قطع گرديد. [بيت‏]                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 369

          از حسن روى يوسف دست بريده سهل است             در پاى دلبر ما سرها بريده باشد

 از عايشه نقل ميكنند كه در وصف حضرت رسالت پناه [ص‏] گفته [شعر]

          زنان مصر بهنگام جلوه يوسف             ز روى بيخودى از دست خويش ببريدند

         مقرّر است كه دل پاره پاره ميكردند             اگر جمال تو اى نور ديده ميديدند

 فَاسْتَجابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ كَيْدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ وقتى يوسف از روى حقيقت و خلوص نيّت با قلب پاك و بى‏آلايش با خداى خود مناجات نمود و درخواست كرد كه شرّ زنها را از او بگرداند و اظهار نمود كه من شكنجه زندان را بيشتر دوست ميدارم از آنچه مرا بآن دعوت مينمايند و اگر تو كيد آنان را از من نگردانى همانا بمقتضاى طبيعت بشرى با اين وسائل مادّى ممكن است ميل كنم بسوى آنها آنوقت بوده باشم از جهّال و تباه روزگاران اين است كه خداى تعالى در اين آيه خبر ميدهد كه پروردگارش مدعو او را اجابت نمود و كيد زنها را از او گردانيد زيرا كه او شنوا است و صدائى و ندائى از او مخفى نيست و عالم و دانا است بر آنچه صلاح امور است.

ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآياتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِينٍ فاعل در (بدا لهم) مضمر است و مفسر آن (ليسجننه) يعنى پس از آنكه بر آنها كه شايد مقصود عزيز مصر و بزرگان مملكت باشد برائت يوسف و خدعه زليخا بدلالت دريده شدن پيراهن يوسف از عقب و اظهار خود زليخا در حضور خواتين مصرى ثابت گرديد و شيوع پيدا نمود رأى آنها بر اين قرار گرفت كه يك مدت كوتاهى يوسف عزيز را زندانى كنند و اين رأى ظاهرا اول از ناحيه زليخا صادر شده كه بلكه يوسف زجر زندان بكشد و بر اين عمل قبيح حاضر گردد، و شايد عزيز مصر با اينكه بدرستى براى او برائت يوسف معلوم شده بود خواست براى حفظ آبرو كه مردم يوسف را خائن بدانند و نيز اين حرف از دهن مردم بيفتد كه زن عزيز عاشق غلام خود شده رأى آنها بر اين قرار گرفت كه چند صباحى يوسف را زندانى كنند اين بود كه عزيز مصر امر كرد يوسف را بزندان ببرند                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 370

 [سوره يوسف (12): آيات 36 تا 42]

وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ قالَ أَحَدُهُما إِنِّي أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً وَ قالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ (36) قالَ لا يَأْتِيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلاَّ نَبَّأْتُكُما بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما ذلِكُما مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ (37) وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْ‏ءٍ ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنا وَ عَلَى النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ (38) يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ (39) ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلاَّ أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِيَّاهُ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ (40)

يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُما فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْراً وَ أَمَّا الْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ (41) وَ قالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ (42)

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 371

 [ترجمه‏]

و با يوسف دو غلام پادشاه داخل زندان گرديدند يكى از آنها گفت من در خواب ديدم خمر ميفشردم و آن ديگرى گفت من در خواب ديدم طبق نانى روى سرم بود و مرغان هوا آنرا بمنقار ميربودند ما را بتعبير آن آگاه گردان همانا ما تو را از نيكوكاران مى‏بينيم [36]

يوسف گفت شما را خبردار ميكنم بتأويل رؤيايتان پيش از اينكه طعام شما را بياورند و پيش از اينكه تعبير آن بر شما بيايد (و بآن آگاه گرديد) و اين از آن چيزهائى است كه پروردگار من بمن آموخته همانا من ترك كردم دين قومى را كه بخدا ايمان ندارند و بآخرت نيز كافرند [37]

و تابع گرديدم ملت آباء خودم را ابراهيم و اسحق و يعقوب و نشايد ما را اينكه براى خدا چيزى را شريك قرار بدهيم و اين توحيد از فضل خدا است بر ما و بر مردم و لكن بيشتر افراد بشر شكر گذار نيستند [38]

اى دو رفيق زندانى من آيا خدايان متفرق بهتر است يا خداى واحد قهّار [39]

پرستش نميكنيد شماها مگر اسمهائى را كه شما و پدرهايتان نام‏گذارى كرده‏ايد آن بتها را و فرو نفرستاده خدا بپرستش آنها هيچ حجتى و حكم بعبادت نيست مگر براى خدا، امر فرموده كه عبادت نكنيد مگر او را اين است دين و آئين محكم راست و لكن بيشتر مردم نميدانند [40]

اى دو رفيق زندانى من يكى از شما كه ساقى شراب شاه بوده برميگردد بمنصب خود و آن ديگر او را بدار ميزنند و مرغان هوا مغز سر او را ميبرند و در قضاء الهى گذشته آنچه را كه از آن سؤال نموديد [41]

يوسف بآن يكنفرى كه گمان ميكرد نجات مى‏يابد گفت وقتى نزد پادشاه رسيدى مرا بياد آور وقتى بيرون رفت شيطان ياد يوسف را از نظر او برد و بسلطان تذكر نداد و يوسف چند سال در زندان ماند [42].                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 372

 (توضيح آيات)

وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ قالَ أَحَدُهُما إِنِّي أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً وَ قالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَراكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ بعضى از مفسرين گفته‏اند پس از آنكه بانوان مصرى سخن زليخا را شنيدند كه با يوسف مراوده نموده و يوسف امتناع كرده و مراد او را برنياورده و او را ملامت كردند و ديدند آنچه يوسف را نصيحت كردند كه رام شود فائده نبخشيد بزليخا گفتند صلاح در اين است كه چند روزى او را بزندان افكنى تا سختى زندان را ببيند و حاضر شود اين بود كه زليخا نزد عزيز آمد و گفت اين غلام كنعانى مرا رسوا نموده و مردم نسبتهاى بد بما ميدهند خوب است چند روزى او را بزندان افكنى كه مردم بدانند او خطا كار است و عزيز نزد شاه رفت و درخواست نمود كه يوسف را بزندان افكند.

و دو نفر از غلامان شاه يكى ساقى او بنام يونا يا منو و ديگرى طبّاخ بنام حجله يا مجلب بود اين دو نفر باتهام اينكه خواستند زهر خورد سلطان بدهند زندانشان كردند.

مفسرين گفته‏اند چون يوسف در زندان با زندانيان محبّت مينمود از حال آنان پرسش ميكرد و بعيادت بيماران آنها ميرفت و ميگفت دل تنگ نباشيد صبر كنيد خدا شما را بزودى فرج ميدهد آنها از زيبائى و خلق نيكوى او خوشحال بودند باو گفتند اى جوان تو كيستى كه اين قدر نيكى گفت من يوسف ابن يعقوب صفى اللّه بن اسحق ذبيح اللّه بن ابراهيم خليل اللّه، زندانبان گفت اى پيمبر زاده (و اللّه) اگر ميتوانستم تو را رها مينمودم اكنون در خدمت آنچه بتوانم ميكنم و زندانيان همه روز نزد او ميآمدند و با او اظهار محبّت ميكردند و او آنها را موعظه و اندرز مينمود.                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 373

 يوسف بآنها گفت اى ياران در محبّت بمن افراط نكنيد هر كس بمن محبت ورزيد از او محنت ديدم، عمه‏ام مرا دوست ميداشت و ميخواست مرا نزد خود نگاه دارد كمربندى كه از ابراهيم ع بوى ميراث رسيده بود بكمر من بست در حاليكه خواب بودم و مرا براى اينكه يك سال نزد او بمانم مرا متهم بدزدى گردانيد زيرا كه در عرف اينها پاداش دزدى چنين بود، و پدرم مرا دوست داشت بمحنت برادران افتادم و مرا بچاه انداختند، و زليخا مرا دوست داشت بزندانم انداخت.

خلاصه آن طورى كه مفسرين گفته‏اند زندانيان با او رفاقت نموده و هر روز ميآمدند و خوابهاى خود را براى وى نقل مينمودند شبى آن دو نفر ساقى و طباخ هر يك خوابى ديدند آمدند نزد يوسف يا راستى خواب ديده بودند يا دروغ ميگفتند، بقولى ساقى راست گفته بود و طباخ دروغ گفت.

آيه خبر ميدهد كه يكى از آنها گفت من ديدم خمر ميفشردم و ديگرى گفت من ديدم بالاى سرم طبق نان است و مرغان مى‏ربودند اى يوسف ما را بتعبير آن خبردار نما زيرا كه ما تو را از نيكوكاران مى‏بينيم يوسف [ع‏] گفت قالَ لا يَأْتِيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلَّا نَبَّأْتُكُما بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما ذلِكُما مِمَّا عَلَّمَنِي رَبِّي بقولى مرجع ضمير (تأويله) ممكن است طعام باشد و مقصود چنين بوده كه مقام او را بشناسند و نصايح او را بپذيرند، و شايد مرجع ضمير چنانچه از آيه متبادر ميشود تعبير خواب آنها باشد كه بزودى خواب شما را تعبير ميكنم.

يوسف چون نخواست اول تعبير خواب آنها را قبل از آنكه بوظيفه خود كه تبليغ بيگانه پرستيدن و توحيد است براى آنها بيان كند اين بود كه اول بآنها وعده ميدهد كه من پيش از آنكه موقع غذاى شما برسد تعبير خوابتان را بشما خبر ميدهم و اين تعبير خواب از آن چيزهائى است كه پروردگار من بمن تعليم گردانيده و مرا عالم بتعبير رؤيا كرده و شما را خبردار ميكنم.                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 374

 إِنِّي تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ هُمْ بِالْآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ اشاره به اين كه چون من مشرك نبودم كه بغير خداى واحد احد كسى را يا چيزى را با خدا شريك گردانم بلكه موحد بودم و نيز بمعاد و سراى آخرت ايمان داشتم چون چنين بودم يعنى ايمان بخدا و روز جزاء داشتم خداوند تفضلا بمن علم تعبير خواب عنايت فرموده و مرا بر اسرارى مطلع گردانيده.

وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبائِي إِبْراهِيمَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْ‏ءٍ ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنا و چون اين نحو از علوم لدنى خارج از علوم عادى است كه بكسب و تدريس و آزمودن بدست آيد يوسف ميخواهد زندانيان را بمنشأ علم خود آگاه نمايد و نيز معجزه خود را اظهار كند كه چون من عبادت بت نكردم و تابع ملت آباء كرام خود ابراهيم و اسحق و يعقوب كه اينها يكتا پرست و موحّد بودند گرديدم خداوند بمن تفضل نموده و مرا بچيزهائى آگاه گردانيده كه ديگران چون عبادت بت نمودند از علوم بى‏نصيب گرديدند و اينكه ما را موفق گردانيده كه براى خدا شريك قرار نداديم اين نيز بتفضل و فضل او بود كه ما را حفظ نموده وَ عَلَى النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ ممكن است در توجيه آيه گفته شود اينكه فرموده (ما كانَ لَنا أَنْ نُشْرِكَ بِاللَّهِ مِنْ شَيْ‏ءٍ ذلِكَ مِنْ فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنا وَ عَلَى النَّاسِ) نه اينكه مقصود چنين باشد كه ما را مجبور گردانيده بر اينكه بر خدا شريك قرار ندهيم بلكه مقصود اين است كه ما را موفق گردانيده بر يكتا پرستى و توحيد خداى تعالى و اين اظهار نعمت و لطف الهى است كه خواسته زندانيان را حاضر كند كه گوش بنصايح او بدهند و بپذيرند.

و نيز قوله تعالى (وَ عَلَى النَّاسِ) شايد مقصود اين باشد كه فضل خداى تعالى بر تمام افراد بشر اين است كه همه را بفطرت توحيد كه فرموده (فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها) آفريده و اين فضل و رحمتى است بر تمام مردم و بعضى                        

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 375

 آن فطرت خدا داده‏ئى خود را بمتابعت آباء و اجداد خود پوشيده‏ايد.

در مفردات گفته (فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها) فاشارة منه تعالى الى ما فطر اى ابدع و ركز فى الناس من معرفته تعالى و فطرة اللّه هى ما ركز فيه من قوته على معرفة الايمان و هو المشار اليه بقوله (وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ). [پايان‏] يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَ أَرْبابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْواحِدُ الْقَهَّارُ يوسف [ع‏] پيش از اينكه تعبير رؤياء آن دو نفر زندانيان را بنمايد شروع بتبليغ نموده و گفت اى دو رفيق زندانى من آيا خدايان متفرق كه شماها پرستش ميكنيد بهتر است يا خداى واحد قهار.

گفته‏اند مقصود از (ارباب متفرقون) تمامى بتها و معبودانى بودند كه مشركين آنها را مربّى عالم و مدبر كون ميدانستند از خورشيد و آتش و ملائكه و كواكب و غير اينها از صنمهائى كه مشركين آنها را ميساختند و قبله‏گاه خود قرار ميدادند و براى هر بتى از اينها فضيلت مخصوصى قائل بودند و او را منشأ اثر ميدانستند اين است كه فرموده آيا اينهائيكه اشياء متفرق پراكنده‏اند كه هر يك را باعتبارى اله و مدبر كون ميدانيد بهترند يا خداى واحد قهار.

اينجا ظاهرا حضرت يوسف [ع‏] خواسته ارشاد بعقل نمايد كه شما رجوع بعقل خودتان بنمائيد كه بحكم عقل اشياء متفرق كه هر يك در وجود و بقاء محتاج باشياء ديگرى است و بخودى خود نه وجودى براى آنها متصور است و نه بقائى توانند داشت آيا چنين اربابى كه بگمان شما قابل پرستشند بهترند يا خداى واحد كه بهيچ وجه تعدد نه در ذات او و نه در صفات حقيقه او و نه در الوهيت او تصور ندارد و نيز مستغنى از غير است و قهار است كه قاهر و غالب بر تمام ممكنات است (وَ هُوَ الْقاهِرُ فَوْقَ عِبادِهِ) تمام ممكنات در مقابل قهاريت او ناچيزند (كُلُّ شَيْ‏ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ) آيا چنين خدائى را بايستى پرستش نمود يا موجوداتيكه سرتاسر پا محتاج بغيرند و ابدا قابل پرستش نميباشند و مقهور                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 376

 قهر پديد آورنده خودشانند.

چنانچه بعضى از مفسرين گفته‏اند چون مشركين معتقد بودند كه خداى تعالى اجل و بلندتر از آن است كه عقل ما و فهم ما باو احاطه نمايد اين است كه براى ما ممكن نيست باو توجه نمائيم و بعبوديت باو تقرب جوئيم و در حضور او خاضع گرديم اين است كه ببعض مخلوقات شريفه كه در نظر آنها در نظام عالم مؤثر ميباشند توجه ميكنيم و آنها را عبادت ميكنيم و شفيع خود ميگردانيم كه بواسطه آنها باو تقرب جوئيم. [پايان‏] آرى مسلما هيچ عاقلى بتها و صنمها را و نيز آنچه مخلوق است آفريننده عالم قرار نميدهد بلكه گمان ميكنند راهى براى شناسائى خالق و موجد عالم ندارند كه توجه باو نمود و روى دل باو آرند و باو عرض حاجت نمايند و ندانسته‏اند چنانچه فرموده (هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ) و قوله تعالى در سوره بقره آيه 109 (فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ) و امثال اين آيات دلالت دارد كه هر كسى بفطرت خدا داد خود راه مخصوص بشناسائى مبدء خود دارد اگر توجه باو نمايد عرض حاجت او را ميشنود و بحكم (ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ) اگر اقتضاء كند حاجت او را روا مينمايد.

ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ براى رفع توهّم مشركين كه بتهائى كه ميپرستيدند براى اينها مقام و منزلتى نزد خدا تصور مينمودند و گمان ميكردند كه هر يك از خدايانشان مربّى قسمتى از عالم ميباشند حضرت يوسف ميخواهد بآنها بفهماند كه شما مشركين در اشتباهيد زيرا كه عبادت نميكنيد مگر اسم بى‏مسمائى را كه خداوند باينها هيچ سلطنتى نداده و كسى را در مملكت با خود شريك نگردانيده و اينكه گوئيد اله آسمان يا اله زمين يا اله درياها يا اله آب و باد و غير اينها تماما يك لفظى بى‏معنى و بى‏حقيقت است خدا با اينها حجت و دليلى قرار نداده كه بتوانيد براى اينان سلطنتى قائل گرديد (إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ) نيست حكمى و نه                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 377
سلطنتى و نه غالبيت و قاهريتى مگر اينكه مخصوص بخدا است.

أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ آيه متفرع بر مطالب جلو است كه چون براى غير خدا از بتها و آنچه را كه باسم بر آن اله نهاده‏ايد دليلى نداريد و براى اينها سلطنتى نيست اين است كه مبدء عالم امر نموده و حكم كرده كه عبادت و پرستش منمائيد مگر او را و همين است دين پاينده و استوار كه در عبادت و پرستش كسى را با او شريك نگردانيد وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ شايد اشاره باين باشد كه چون اكثر مردم فهمشان از محسوسات بالاتر نميرود و مايل بمحسوساتند اين است كه آن فطرت خدا داده‏شان را كه بر توحيد استوار گرديده و بفطرت مايل بحقند و گمان ميكنند راهى باو ندارند يا او را مانند جسمى شايد تصور ميكنند اين است كه بتى براى خود درست كرده و در حاجتهايشان باو روى ميآورند كه نزد خدا شفيع آنها گردند.

در اصول كافى بسند متصل از هشام بن حكم روايت ميكند كه او از ابا عبد اللّه ع از اسماء اللّه و اشتقاق آن سؤال ميكند كه اللّه مشتق از چيست حضرت فرموده اى هشام (اللّه) مشتق از اله و الاله يقتضى مألوها و اسم غير مسمى است كسيكه اسم را عبادت كند غير از مسمى (فقد كفر) او كافر است و چيزى را عبادت ننموده و كسيكه اسم و معنى را عبادت كند او نيز كافر است زيرا كه دو چيز را عبادت نموده و كسيكه معنى را عبادت كند دون اسم اين توحيد است، آيا اى هشام فهميدى، هشام گويد (زدنى) امام فرموده براى خدا نود و نه اسم است و كلّ آنها غير از اويند و اگر اسم مسمّى باشد هر يك از اينها الهند لكن (اللّه) را معنائى است كه اين اسماء بر او دلالت دارند و تمام اينها غير او ميباشند اى هشام (الخبز) اسم است براى مأكول، و (ماء) اسم است براى مشروب، و (ثوب) اسم است براى ملبوس، و نار اسم است براى محرق الى آخر [پايان‏] در معنى اين حديث دو وجه تفسير شده: علامه مجلسى [ره‏] در مرآت العقول                      
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 378

 گفته مراد امام ع اين است كسيكه عبادت كند لفظ را غير از معنى او كافر است و صاحب وافى گفته مقصود اين است كه عبادت نكنيد لفظ يا مفهوم لفظ را بلكه عبادت كنيد مسمى را يعنى آنچيزى را كه مقصود از لفظ است او را عبادت كنيد.

و در حديث رابع از احاديث اربعين هاشميه راجع بمعنى اين حديث و مقصود از آن تا اندازه‏ئى بحث نموده‏ايم.

و خلاصه آن اين است در اسماء اللّه كه مشتقاتند سه چيز ملحوظ است يكى الفاظ مثل لفظ (اللّه) و ديگر معنى ذهنى و مفهوم آن كه تصور ميشود يعنى معبود بحق، و ديگر آن مسمى و مصداق حقيقى آن كه لفظ و مفهوم ذهنى آن معنائى است كه دال بر آن و مرآت آن است.

شايد مقصود حديث اين باشد كسيكه فقط لفظ (اللّه) يا باقى اسماء اللّه را يا مفاهيم ذهنى آنها را بدون فهم و شناسائى مسمّى و حقيقت عبادت كند او كافر است زيرا كه مفهوم ذهنى خود را عبادت نموده نه حقيقت را و كسيكه لفظ و مفهوم آنرا مرآت خارج قرار دهد و بگفتن لفظ (اللّه) توجه بمعبود بحق نمايد چنين كسى مؤمن است.

مثلا از جمله اسماء اللّه كه مشتقاتند (الواحد) است كسيكه عبادت كند معنى (الواحد) را باعتبار صفت واحديت يعنى فقط اين حيثيت را ملاحظه نمايد اين كافر است و چيزى را عبادت نكرده زيرا كه فقط مفهوم ذهنى خود را عبادت نموده و واحد باعتبار مفهوم ذهنى صفت زائد بر ذات است لكن باعتبار مصداق عين ذات او تعالى است و چنين است باقى اسماء اللّه زيرا كه در ذات حق تعالى حيثيات زائد بر ذات نيست لكن كسيكه ملاحظه نكند ذات را باعتبار حيثيتى از حيثيات و مفهومى از مفاهيم بلكه عبادت كند مسمّى و مصداق خارجى حقيقى را باعتبار واقع گرديدن اسماء اللّه بر آن و اسماء را مرآت جلال و جمال الهى قرار دهد چنين كسى مؤمن حقيقى و موحد است.                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 379

 يا صاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُما فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْراً وَ أَمَّا الْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ حضرت يوسف پس از تبليغ زندانيان شروع مينمايد بتأويل رؤياى آن دو نفر كه يكى از شما مقصود آن كسى است كه ساقى ملك بود و اين طورى كه گويند گفته بود در خواب ديدم سه خوشه انگور ميفشردم باو گفت تو تا سه روز ديگر بر سر كار خود ميروى و بآن ديگر كه طباخ بود گفت تا سه روز ديگر تو را از زندان بيرون ميبرند و بدار ميزنند و مرغان هوا مغز سر تو را ميخورند.

از عبد اللّه بن مسعود نقل ميكنند كه گفته چون زندانيان اين را شنيدند پشيمان شدند و گفتند ما خواب نديديم خواستيم تو را امتحان كنيم اين بود كه يوسف گفت:

قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ آنچه شما سؤال و جواب شنيديد حكم او و تقدير آن در قضاى الهى گذشته و تخلف‏پذير نخواهد بود. پس از سه روز مستخدمين آمدند و آن دو نفر را از زندان بيرون بردند وَ قالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ ناجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْساهُ الشَّيْطانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ يوسف موقع بيرون بردن آن يك نفر ساقى كه دانست نجات مى‏يابد گفت نزد سلطان ميروى مرا بياد سلطان بياور، شيطان كلام يوسف و سفارش او را از ياد ساقى برد و يوسف مدت هفت سال يا كمتر يا زيادتر (بضع سنين) بين سه سال و نه سال است، از كلى نقل شده دوازده سال يوسف در زندان ماند اگر چه آيه مشعر باين است كه چون يوسف از مخلوق استعانت خواست و براى پيمبران روا نيست كه بغير خدا از كسى طلب يارى كنند عمل او چنين ايجاب نمود كه شيطان ياد يوسف را از ذهن آن ساقى ببرد.

و در معالم التنزيل از حسن بصرى نقل ميكند كه گفته روزى جبرئيل بزندان آمد يوسف او را شناخت و گفت يا اخ المرسلين چيست كه مى‏بينم تو را                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏6، ص: 380

 كه در منزل گنهكاران آمده‏ئى جبرئيل گفت يا طاهر الطاهرين حضرت ربّ العالمين تو را سلام ميرساند و ميگويد شرم ندارى كه آدمى را سبب خلاصى خود ميدانى و باو استشفاع ميكنى بعزّت و جلالم كه تو را چند سال در زندان ميگذارم يوسف گفت آيا در اين حال از من راضى هست يا نه جبرئيل گفت آرى از تو خوشنود است يوسف گفت اكنون كه او راضى است از هيچ چيزى باك ندارم [كاشفى‏]

          پس جزاى آنكه ديد او را معين             ماند يوسف حبس در بضع سنين‏

 [مثنوى‏] لكن نميشود اين را علت و سبب مدت ماندن يوسف در زندان گرفت زيرا كه ظاهرا آيه اخبار است بر اينكه يوسف مدتى در زندان ماند و نميشود گفت ماندن يوسف در زندان پاداش سفارش او بساقى باشد زيرا كه اين خلافى بلكه ترك اولى نيز نبود تا اينكه مستحق مجازات گردد حكمت چنين بوده و ظاهرا مقدمه رسيدن او بمقام سلطنت باشد، و اللّه العالم باسرار كلامه.