کتابخانه

تغییر اندازه فونت

A+ | A- | Reset
بقره: آيات 232 تا 257 ساخت PDF چاپ ارسال به دوست

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 332
 [سوره البقرة (2): آيات 232 تا 235]

وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا تَعْضُلُوهُنَّ أَنْ يَنْكِحْنَ أَزْواجَهُنَّ إِذا تَراضَوْا بَيْنَهُمْ بِالْمَعْرُوفِ ذلِكَ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كانَ مِنْكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ ذلِكُمْ أَزْكى‏ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ (232) وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ لِمَنْ أَرادَ أَنْ يُتِمَّ الرَّضاعَةَ وَ عَلَى الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَ كِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ لا تُكَلَّفُ نَفْسٌ إِلاَّ وُسْعَها لا تُضَارَّ والِدَةٌ بِوَلَدِها وَ لا مَوْلُودٌ لَهُ بِوَلَدِهِ وَ عَلَى الْوارِثِ مِثْلُ ذلِكَ فَإِنْ أَرادا فِصالاً عَنْ تَراضٍ مِنْهُما وَ تَشاوُرٍ فَلا جُناحَ عَلَيْهِما وَ إِنْ أَرَدْتُمْ أَنْ تَسْتَرْضِعُوا أَوْلادَكُمْ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِذا سَلَّمْتُمْ ما آتَيْتُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (233) وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ عَشْراً فَإِذا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ (234) وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّساءِ أَوْ أَكْنَنْتُمْ فِي أَنْفُسِكُمْ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ سَتَذْكُرُونَهُنَّ وَ لكِنْ لا تُواعِدُوهُنَّ سِرًّا إِلاَّ أَنْ تَقُولُوا قَوْلاً مَعْرُوفاً وَ لا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّكاحِ حَتَّى يَبْلُغَ الْكِتابُ أَجَلَهُ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فِي أَنْفُسِكُمْ فَاحْذَرُوهُ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ (235)

ترجمه:

پس از آنكه زنها را طلاق داديد و عده آنها بپايان رسيد مانع از                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 333

 شوهر كردن آنها نشويد هر گاه بطور مشروع و رضايت بين طرفين ازدواج واقع گردد و اين موعظه و اندرزى است براى كسى از شما كه ايمان داشته باشد بخدا و بروز آخرت و اين دستوراتى كه داده شد براى تزكيه و پاك كردن شما است و خدا دانا و عالم است بآنچه صلاح شما است و شما نميدانيد،

و مادرها بايستى دو سال كامل اولاد خود را شير بدهند هر گاه بخواهند شير كامل بدهند و بعهده صاحب فرزند (يعنى پدر است) خوراك و پوشاك زن شير ده بطور معروف تكليف هر كسى بقدر قوه و طاقت اوست نبايد مادر بزحمت و مشقت افتد براى اولاد خود و نه پدر متضرر گردد (زيادتر از قدر متعارف، و وقتى طفل بى‏پدر باشد) بايد وارث متحمل مخارج شير طفل بشوند و هر گاه زن و شوهر بطور رضايت بخواهند از هم جدا شوند باكى نيست و هر گاه بخواهند اولاد خود را شير بدهند گناهى بر شما نيست اگر اجرت شير را بقسم متعارف بدهيد و خوددارى كنيد از مخالفت امر خدا، و بدانيد كه خداوند بآنچه ميكنيد بينا است،

و از شما مؤمنين كسى كه بميرد زنهاى او بايستى چهار ماه و ده روز عده نگاه دارند

پس از آنكه اين مدت بپايان رسيد باكى نيست بر شما از اينكه آنها را خواستگارى كنيد علانيه يا در دل خود مخفى داريد خدا مى‏داند كه بزودى بآنها اظهار ميكنيد و نبايد با آنها قرارداد سرى كنيد و كلامى در ميان آريد و گفتگو با آنها نكنيد مگر بقسم متعارف و تصميم بر عقد و نكاح نكنيد مگر وقتى كه عده آنها بپايان رسد و بدانيد خدا ميداند آنچه در باطن شما است پس از خدا بترسيد و بدانيد كه خداوند آمرزنده و بردبار است.

توضيح آيات‏

وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا تَعْضُلُوهُنَّ در شأن نزول آيه از مفسرين دو قول نقل شده بيشتر مفسرين گفته‏اند اين آيه در شأن جملاء دختر يسار آمده و او زن ابو الدّحداح بود وى را طلاق داد و رها كرد تا عده وى سر آمد خواست دو مرتبه با وى ازدواج كند برادرش معقل بن يسار مانع شد و گفت                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 334

 و اللَّه هرگز نگذارم چرا خواهرم مرا طلاق داد و حال ميخواهد دو مرتبه او را بگيرد و چون ابو الدحداح مرد نيكى بود اين آيه نازل شد و نهى شد از اينكه مانع گردند از ازدواج و شوهر نمودن زن بعد از طلاق و بعضى مفسرين گفته‏اند در مورد جابر بن عبد اللَّه انصارى آمد كه او دختر عم خود را بمردى داد و آن مرد او را طلاق داد بعد از انقضاء عده خواست با او ازدواج كند جابر مانع شد اين آيه فرود آمد.

فَلا تَعْضُلُوهُنَّ أَنْ يَنْكِحْنَ أَزْواجَهُنَّ ظاهرا نهى در اينجا نهى ارشادى است كه نبايد اولياء زن مانع گردند و آنها را منع كنند از اينكه با شوهران خود ازدواج كنند در صورتى كه بين زن و شوهر رضايت باشد و هر دو بطيب نفس و بطور شايستگى راغب باشند و اين ششمين قانون طلاق است كه در آيات قرآن تأسيس شده.

ذلِكَ يُوعَظُ بِهِ مَنْ كانَ مِنْكُمْ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ و اين قوانين اندرزهايى است كه خداوند براى اصلاح امور زندگانى و قانون تمدن و اصلاح جامعه بمؤمنين ابلاغ نموده.

ذلِكُمْ أَزْكى‏ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ و اين قانون ازدواج كه اساس زندگانى و امور اجتماعى و اصلاح خانوادگى و تناسل شما منوط بآن است اگر مراعات شود و روى قانون مضبوطى كه از طرف شرع تأسيس شده انجام گيرد شما را بيشتر تزكيه مينمايد و بهتر قلب و دل شما از تفرعن و استبداد برأى طاهر ميگرداند و از افتراق باتحاد ميكشاند و صلاح كار شما را خدا ميداند و شما نميدانيد كه صلاح شما در اجتماع است نه در تفرقه.

وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ يرضعن صيغه مضارع و بمعنى خبر است لكن گاهى صيغه مضارع بمعنى امر استعمال مى‏گردد و چنانچه مفسرين گفته‏اند اگر بخواهيم حمل بر معنى اخبار                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 335

 نمائيم كه مادرها بچه خود را دو سال شير ميدهند در بسيار جاها خلاف آن ديده شده پس بايستى حمل بر معنى امر نمود يعنى مادرهايى كه بخواهند رضاع را تمام كنند بايستى طفل خود را دو سال تمام شير دهند.

و پس از آنكه احكام طلاق و دستور آن را بيان فرمود شروع نمود در حكم اطفال شيرخوار و آنچه راجع بآنها است از حيث تربيت و ارضاع و بيان اينكه نفقه طفل از شير و خوراك و لباس بگردن پدر است حتى مادر اگر نخواست طفل خود را شير دهد و اجرت شير خود را خواست پدر بايستى متكفّل اجرت شير طفلش بشود بدليل اينكه فرموده لِمَنْ أَرادَ أَنْ يُتِمَّ الرَّضاعَةَ در صورتى كه مادر بخواهد شير طفل خود را تمام بدهد يعنى بر او واجب نيست.

وَ عَلَى الْمَوْلُودِ لَهُ رِزْقُهُنَّ وَ كِسْوَتُهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ يعنى بر پدر است خوراك و لباس مادر مادامى كه شير ميدهد و در مجمع البيان گويد ثورى و ضحاك و اكثر مفسرين گفته‏اند كه اين حكم راجع بزنهايى است كه آنها را طلاق داده‏اند.

لا تُكَلَّفُ نَفْسٌ إِلَّا وُسْعَها كه خوراك و لباسى كه پدر براى اجرت شير بمادر بدهد بايستى بقسم متعارف باشد كه در عرف لايق بهر كسى ميدانند خداوند تكليف نميكند احدى را مگر بآنچه مقدور وى است و زيادتر از وسع و طاقت تكليف ننموده.

لا تُضَارَّ والِدَةٌ بِوَلَدِها نبايد مادر بطفل خود ضرر بزند به اينكه از روى غيظ و غضب كه با پدر طفل دارد طفل را رها كند و او را شير ندهد.

وَ لا مَوْلُودٌ لَهُ بِوَلَدِهِ يعنى نبايد پدر نيز ضرر و صدمه زند باولاد خود و او را از مادر بگيرد.

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 336
از بعض مفسرين است كه معنى آيه چنين است پدر و مادر هيچكدام نبايد بطفل اذيّت كنند كه يا مادر طفل را رها كند و شير ندهد يا پدر طفل را از مادر بگيرد زيرا كه مادر نسبت به بچه خود مهربان‏تر از دايه است.

و از حضرت باقر و صادق عليهما السلام روايت ميكنند كه معنى آيه چنين است لا تُضَارَّ والِدَةٌ كه مادر براى اينكه حمل پيدا نكند و ضرر بطفل شيرخوار وارد آيد مانع گردد و نگذارد شوهر با وى نزديكى كند پس بسبب طفل ضرر زند بپدر طفل كه مانع ارضاع با وى گردد و بعضى گفته‏اند معنى آيه اين است كه پدر نبايد به بچه خود ضرر زند به اينكه با وجود اينكه مادر حاضر است كه اجرت المثل بگيرد و بچه خود را شير دهد پدر ممانعت كند و بچه را بدايه بدهد.

وَ عَلَى الْوارِثِ مِثْلُ ذلِكَ در معنى اين آيه بين مفسرين گفتار بسيارى است كه آيا مقصود از وارث كيست كه وقتى پدر نباشد وى بايستى متكفل طفل بشود لكن آنچه ظاهر و متبادر ميشود از آيه اين است كه اگر پدر طفل در حيات باشد مخارج طفل از شير و باقى امور تربيت او بگردن پدر است و اگر پدر مرده باشد بگردن وارث او تعلّق ميگيرد كه هر يك از آنان بسهم خود بايستى مخارج طفل را بدهند و احكام و خصوصيات آن راجع بعلم فقه است.

فَإِنْ أَرادا فِصالًا عَنْ تَراضٍ مِنْهُما وَ تَشاوُرٍ پس اگر پدر و مادر خواستند از روى رضايت و پس از مشورت با يكديگر راجع به صلاحديد طفل كه بچه را از شير باز كنند بدون اينكه صدمه و آزارى بطفل وارد آيد.

فَلا جُناحَ عَلَيْهِما در اين صورت كه از روى صلاحديد طفل باشد بر آنها حرجى نيست از اين آيه معلوم ميشود آنجا كه فرموده لا تُضَارَّ والِدَةٌ بِوَلَدِها وَ لا مَوْلُودٌ لَهُ بِوَلَدِهِ نهى مولوى است كه پدر و مادر نبايست كارى كنند كه به بچه ضرر و صدمه وارد آيد اما اگر از                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 337

 روى صلاحديد طفل او را مثلا كمتر از دو سال شير دهند يا زيادتر گناهى نكرده‏اند.

وَ إِنْ أَرَدْتُمْ أَنْ تَسْتَرْضِعُوا أَوْلادَكُمْ خطاب بپدران است كه هر گاه بخواهيد دايه براى طفل بگيريد براى اينكه مادر از باب شير نداشتن يا حامله شدن يا پس از طلاق گرفتن بخواهد شوهر كند يا موانع ديگرى در كار داشته باشد.

فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِذا سَلَّمْتُمْ ما آتَيْتُمْ بِالْمَعْرُوفِ كه در چنين موقعى منعى و حرجى نيست خلاصه راجع باسترضاع از اين آيات دستورات و احكامى بر مى‏آيد: 1- اولى و بهتر اين است كه بچه را دو سال تمام شير داد.

2- كفالت و اجرت شير بچه با پدر است نه با مادر، 3- پدر و مادر راجع بشير نبايد ضرر و صدمه به بچه بزنند و اين حكم شايد اشاره بآن موقعى است كه بين زن و شوهر مشاجره و نزاع واقع گردد بدليل اينكه بعد از آيات طلاق است و در اين ميان بطفل بيگناه صدمه وارد آورند مثل اينكه مادر از روى غيظ بچه را بيندازد پيش پدر و پدر نيز متكفل تربيت او نشود چنانچه در بسيار موقع چنين اتفاق افتاده آن وقت يا طفل را سر راه گذارده و يا از بى‏شيرى بميرد يا ضعيف و رنجور و عليل المزاج ميگردد اين است كه در اين آيات خداوند نهى بليغ فرموده كه نبايد پدر و مادر بطفل ضرر زنند، 4- اگر پدر نباشد براى مخارج استرضاع طفل بايستى وارث آن متحمل مخارج طفل گردند.

5- اگر پدر خواست طفل را از مادر بگيرد و دايه براى او تهيه نمايد گناهى و حرجى بر او نيست در صورتى كه آنچه در عرف و عادت بايست اجرت شير را داد بدهد.

وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ و خوددارى كنيد از مخالفت حكم اللَّه و در تمام امور حكم الهى را مراعات نمائيد و بدانيد كه خداوند بآنچه ميكنيد بينا است.                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 338

 وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً اين آيه راجع بزنانى است كه شوهرشان وفات نموده‏اند و توفى چيزى را گويند كه بالتمام گرفته شده باشد و بمناسبت اينكه بمردن جان انسان گرفته ميشود گويند فلانى وفات نمود.

در اينجا «يتوفون» بصيغه مجهول خوانده شده يعنى كسانى كه جانشان گرفته شده و در جاى ديگر گرفتن جان را نسبت بملك الموت ميدهند و در جايى نسبت ببعضى ملائكه ميدهند و در جايى نسبت بخودش چنانچه فرموده اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها دانشمندان گفته‏اند اين اختلاف راجع باختلاف مراتب و درجات انسان است كه بعضى از افراد بشر آنها مقربين از انبياء و اولياء ميباشند و بنا بر تحقيق انبياء اولو العزم و نيز اولياء و خلفاء آنها مقام و مرتبه آنها بالاتر از اين است كه ملائكه حتى ملك الموت كه ملك مقرب بارگاه احديت است مسلط بر آنان گردد و اخذ روح نمايد زيرا ممكن نيست دانى مسلط بر عالى گردد و بعضى در مرتبه نازل‏ترند ملك الموت قبض روح آنها را نمايد و شايد آنها «اصحاب يمين» باشند كه خداوند در سوره واقعه ايشان را ستوده تعريف نموده و كسانى كه باقى ملائكه قبض روح آنها را مينمايند اصحاب شمال باشند يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ عَشْراً زنهايى كه شوهرهاى آنان وفات نموده‏اند بايستى صبر كنند و خوددارى نمايند از شوهر كردن تا چهار ماه و ده روز.

فَإِذا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وقتى كه مدت عده سر آمد مانعى نيست در آنچه زنها با خود كنند بطور معروف يعنى شوهر كنند و كسى را نميرسد كه مانع آنها گردد از ازدواج.

بعضى از مفسرين چنين گفته راجع بزن شوهر مرده ملل عالم بر چند دسته بودند                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 339

 قانون بعضى چنين بوده كه زن زنده را با شوهر مرده بسوزانند، بعضى زن و شوهر مرده را در قبر دفن مينمودند بعضى منع ميكردند كه ديگر زن شوهر كند مثل نصارى و بعضى تا مدت يك سال بعد از فوت شوهر درست نميدانستند زن شوهر كند مثل اعراب در زمان جاهليت و بعضى تا نه ماه چنانچه در بعضى از ملل راقيه قانونشان همين طور است و بعضى يك مدت بلا معينى را منع مينمودند و اين قوانينى بود كه از روى سليقه و صلاحديد خود وضع مينمودند نظر به اينكه ازدواج و امتزاج مبنى بر اساس انس و الفت و محبت است و محبت لوازمى دارد كه مراعات آن لازم است و مراعات الفت و محبت اگر چه مشترك بين زن و شوهر است كه اگر چنين مراعاتى لازم باشد بايستى از طرفين انجام گيرد كه روى اين قاعده شوهرى كه زنش مرده باشد آن نيز بايد مدتى براى رعايت انس و محبت خوددارى نمايد غير از اينكه مراعات مقام محبت و انس براى زن مناسبتر و لازم‏تر است و شارع اسلام اين قاعده را تحديد نموده بچهار ماه و ده روز و حكم فرموده كه پس از اين مدت ديگر زن آزاد است و مختار نفس خود ميباشد كسى را بر وى تسلطى نيست. (تفسير الميزان) وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّساءِ تعريض در لغت مقابل تصريح آمده گاهى كلام صريحا گفته ميشود و گاهى بكنايه و اشاره و امثال اينها اظهار ميشود و پس از آنكه حكم طلاق و عده و احكام رضاع و شير دادن را بيان فرموده و اينكه براى زن ممنوع است در حال عده شوهر كند در مقام برآمده كه اگر مردى خواستگار زنى شد در حالى كه عده وى منقضى نشده اگر بكنايه و اشاره بوى بفهماند كه خواستگار وى است گناهى نكرده.

مفسرين گويند تعريض اين است كه مثلا بگويد خدا بتو جمال و عقل داده و تو زن خوب صالح شايسته‏اى ميباشى و من تو را دوست دارم بدون اينكه خواستگارى از او نمايد و بعضى ديگر گفته‏اند نيز رواست هديه و تعارفى براى وى فرستد كه اينها علامت خواستگارى وى باشد.                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 340

 أَوْ أَكْنَنْتُمْ فِي أَنْفُسِكُمْ عَلِمَ اللَّهُ أَنَّكُمْ سَتَذْكُرُونَهُنَّ اين آيه در مقام بيان اين است كه زنى كه در عدّه است مادامى كه عده وى منقضى نگرديده اگر مردى خواستگار او گردد بايستى خوددارى نمايد از اينكه صريحا اظهار نمايد يا بايد بكنايه بگويد يا ميل خود را مخفى دارد تا وقتى كه عده وى منقضى گردد.

و شايد اين دستور براى اهميت اين باشد كه نبايد در عده كسى نزديك بزن گردد و كلام شهوت‏آميز بگويد حتى نبايست صريحا خواستگارى او را نمايد ممكن است مرد خواستگارى كند و زن قبول نمايد و وقتى رضايت طرفين حاصل گردد كانه نكاح واقع گرديده زيرا اگر چه بسيارى از فقهاء صيغه خواندن را در عقد نكاح شرط دانسته‏اند لكن در عقد نكاح و همچنين در تمام معاملات رضايت طرفين اس اساس صحت معامله است اين است كه فرموده:

وَ لكِنْ لا تُواعِدُوهُنَّ سِرًّا إِلَّا أَنْ تَقُولُوا قَوْلًا مَعْرُوفاً و بايستى با چنين زنهايى كه در عده‏اند و عده سرى و پنهانى نكنند مثل اينكه تعيين مهر نمايند يا تعارف و هديه فرستند.

و بين مفسرين در جمله لا تُواعِدُوهُنَّ سِرًّا گفتارى است:

1- جماعتى گفته‏اند مقصود از وعده سرى زنا است كه مرد زن را بفريبد كه با من آميزش كن در خفا وقتى عده‏ات سر آمد تو را عقد ميكنم اين بود كه خداوند از اين عمل نهى فرموده.

2- مرد بزن گويد شوهر مكن كه تو را بزنى خواهم گرفت. (مجاهد) 3- مقصود اين است كه در عده با آنها مخفيانه عقد مبنديد و بعد از عده آشكار نمائيد. (زيد بن اسلم) و شايد مقصود اين باشد كه در حال عده با زن مخفيانه مذاكره زناشويى و قرار داد مهر و غير آن نكنيد بدليل اينكه وقتى عقد كردن زن در حال عده حرام‏

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 341

 باشد مقامات آن نيز مخصوصا قراردادى كه رضايت طرفين تحقق پذيرد روا نيست زيرا چنانچه گفتيم عمده در معاملات خصوصا در ازدواج رضايت طرفين است حتى بعضى چنين اظهار ميدارند كه وقتى رضايت حاصل شد نكاح تحقق پيدا نموده و صيغه خواندن كاشف از رضايت طرفين است.

وَ لا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّكاحِ حَتَّى يَبْلُغَ الْكِتابُ أَجَلَهُ اين آيه نيز تأكيد آيات قبل است كه مادامى كه زن در عده است تصميم نگيريد بر عقد نكاح تا وقتى كه مدت عده وى منقضى گردد.

و نيز آيه تأييد آن است كه گفتيم رضايت طرفين و تصميم آنان مقدمه ازدواج بلكه حقيقت خود ازدواج است و اين آيات ارشاد باين است كه همانطورى كه صحيح نيست در عده عقد زناشويى بستن همين طور مقدمات آن از تعيين مهر و عزم و تصميم بر آن و وعده‏هاى سرى و پنهانى و غير آن نيز روا نيست.

وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فِي أَنْفُسِكُمْ فَاحْذَرُوهُ از اين نهى و تهديد حذر كنيد كه خدا عالم است بنيات شما و آنچه شما پنهان ميكنيد و نيز از نهى در آيه پيش لا تُواعِدُوهُنَّ سِرًّا وَ لا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّكاحِ معلوم ميشود كه نهى در اينجا نهى مولوى است نه نهى ارشادى پس همانطورى كه عقد كردن در حال عده حرام است خواستگارى كه بطور صراحت و قرارداد و لو اينكه مخفيانه باشد آن نيز حرام و نارواست.

وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ حَلِيمٌ اين آيه اخير نيز تأييد مينمايد اينكه گفتيم راجع بوعده‏هاى سرى مادامى كه زن در عده است نهى مولوى دارد زيرا كه آمرزش كه در آيه تذكر ميدهد كه خداوند آمرزنده و بردبار است آن در جايى صدق مى‏كند كه گناهى واقع شده باشد و بتوبه بخشيده شود.

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 342

 [سوره البقرة (2): آيات 236 تا 245]

لا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّساءَ ما لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَرِيضَةً وَ مَتِّعُوهُنَّ عَلَى الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَ عَلَى الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ مَتاعاً بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُحْسِنِينَ (236) وَ إِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَ قَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَّ فَرِيضَةً فَنِصْفُ ما فَرَضْتُمْ إِلاَّ أَنْ يَعْفُونَ أَوْ يَعْفُوَا الَّذِي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاحِ وَ أَنْ تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوى‏ وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَيْنَكُمْ إِنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ (237) حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطى‏ وَ قُومُوا لِلَّهِ قانِتِينَ (238) فَإِنْ خِفْتُمْ فَرِجالاً أَوْ رُكْباناً فَإِذا أَمِنْتُمْ فَاذْكُرُوا اللَّهَ كَما عَلَّمَكُمْ ما لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ (239) وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً وَصِيَّةً لِأَزْواجِهِمْ مَتاعاً إِلَى الْحَوْلِ غَيْرَ إِخْراجٍ فَإِنْ خَرَجْنَ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِي ما فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ مِنْ مَعْرُوفٍ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ (240)

وَ لِلْمُطَلَّقاتِ مَتاعٌ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ (241) كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (242) أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْياهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ (243) وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (244) مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيرَةً وَ اللَّهُ يَقْبِضُ وَ يَبْصُطُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ (245)

ترجمه:

باكى نيست بر شما هر گاه زنان خود را طلاق داديد و با آنها تماس                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 343

 و نزديكى ننموده‏ايد و نيز مهرى براى آنها ثابت ننموده‏ايد لكن آنها را بهره‏مند گردانيد غنى بقدر استطاعت خود و فقير نيز بقدر استطاعت خود بهره شايسته‏اى كه سزاوار است براى نيكوكاران،

و هر گاه طلاق دهيد پيش از آنكه با آنها نزديكى كرده باشيد و براى آنها مهرى فرض شده باشد بايد نصف مهر را بآنها بدهيد مگر آنكه خود آن زن يا كسى كه اختيار نكاح (مثل پدر يا جدّ) بدست اوست ببخشد و بگذرد و نزديكتر بتقوى اين است كه ببخشند و بگذرند و فراموش نكنيد طريق نيكى بين خودتان را زيرا كه خداوند بآنچه ميكنيد بينا است،

بايد مواظبت نمائيد بر تمام نمازها بالخصوص نماز وسطى و ايستادگى كنيد در مقام اطاعت و بندگى خدا و در مقام اطاعت ثابت باشيد

پس اگر ترسى در كار باشد بهر طورى كه ميسّر است پياده يا سواره نماز بجا آريد و وقتى امن شديد پس خدا را ياد كنيد آن طورى كه بشما آزموده‏ايم چيزى كه نميدانستيد،

و كسانى كه از شما مردند و زنهايى از آنها مانده وصيّت كنند كه يك سال زنها را در خانه نگهدارى كنند و آنها را از خانه بيرون نكنند و هر گاه خود آنها بيرون رفتند بر شما گناهى نيست در آنچه مى‏كنند بطور متعارف و خدا غالب و درستكار است‏

حقّ است براى مردهاى با تقوى كه هر گاه زنهاى خود را طلاق دهند آنها را بهره‏مند كنند،

اينطور خداوند آيات و قوانين براى شما واضح ميگرداند شايد شما تعقل نمائيد،

آيا نديدى تو كسانى را كه از ترس مرگ از شهر و ديار خود بيرون رفتند و آنها هزاران نفر بودند پس خدا بآنها گفت بميريد مردند پس زنده نمود آنها را زيرا كه خداوند صاحب فضل و رحمت است بر مردم لكن بيشترين افراد بشر شكر نميكنند و كفران نعمت مى‏نمايند،

اى مؤمنين جهاد كنيد در راه خدا و بدانيد خداوند شنوا و دانا است،

كيست كه بخدا قرض بدهد قرض نيكو پس براى او زياد كند بچندين برابر و خدا ميگيرد (آنچه را انفاق نمائيد) و خدا گشايش ميدهد و بازگشت شما بسوى او است.

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 344

توضيح آيات‏

لا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّساءَ ما لَمْ تَمَسُّوهُنَّ خطاب بمردها است كه براى شما گناهى نيست كه زنان خود را طلاق دهيد پيش از آنكه با آنها نزديكى كرده باشيد.

مس كنايه از جماع است و اين آيه راجع بحكم طلاق است از جهت تعيين مهر و عدم تعيين.

أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَرِيضَةً وَ مَتِّعُوهُنَّ عَلَى الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَ عَلَى الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ كه در جايى كه زن را طلاق داديد و مهرى براى وى تعيين ننموديد و قبل از مقاربت و نزديكى او را طلاق داديد بايستى وى را بهره‏مند گردانيد اين است كه فرموده وَ مَتِّعُوهُنَّ عَلَى الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَ عَلَى الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ كه در چنين موردى هر كس بقدر وسع و استطاعت بطور متعارف عرفى بهره‏اى براى زن تعيين نمايد.

حَقًّا عَلَى الْمُحْسِنِينَ بعضى از مفسرين گفته‏اند بقرينه اينكه حق را تخصيص بنيكوكاران ميدهد استحباب استفاده ميشود و معلوم ميشود اين حكم قطعى و بتى نيست بلكه لازمه نيكوكارى و احسان اين است كه و لو اينكه با زن لمسى و مقاربتى واقع نشده و نيز مهرى تعيين نكرده همين قدر كه نكاحى واقع گرديده در مورد طلاق هر كسى بقدر استطاعت خود بايستى احسانى در باره زن بكند.

و نيز چنانچه تفسير شده نفى جناح اشاره بعدم التزام مهر است پس باين دو قرينه كه در اول آيه نفى حرج نموده در مورد اين قسم از طلاق كه مهرى تعيين نشده و نيز مقاربتى واقع نگرديده و در آخر آيه حق را اختصاص بنيكوكاران داده معلوم ميشود در اين قسم از طلاق الزامى بر مرد نيست كه حتما احسانى در باره زن نمايد آرى لازمه نيكوكارى اين است كه در اين مورد هر كسى بقدر استطاعت احسانى در باره زن بكند                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 345

 كه رفع دلخورى او بشود و نيز توهينى كه در اين زمينه بوى شده جبران گردد.

وَ إِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَ قَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَّ فَرِيضَةً بيان قسم ديگرى است از طلاق كه هر گاه مرد زن خود را طلاق دهد قبل از آنكه با وى مقاربت و نزديكى نموده در صورتى كه مهرى براى وى تعيين شده.

فَنِصْفُ ما فَرَضْتُمْ إِلَّا أَنْ يَعْفُونَ أَوْ يَعْفُوَا الَّذِي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكاحِ كه هر گاه مردى زن خود را طلاق دهد پس از آنكه مهرى براى وى مقرر نموده لكن هنوز مقاربت و جماعى نشده بايستى نصف مهر را بدهد و ظاهرا اين حكم مولوى است كه نصف مهر واجب ميشود بگردن مرد بدليل اينكه چنانچه از آيه بر ميآيد اين دين ثابت است مگر در صورتى كه زن يا اولياى او مثل پدر يا جد در صورتى كه زن صغيره باشد نصف مهر را ببخشند.

وَ أَنْ تَعْفُوا أَقْرَبُ لِلتَّقْوى‏ وَ لا تَنْسَوُا الْفَضْلَ بَيْنَكُمْ و گذشتن از مهر نزديكتر بتقوى است و مناسب با گذشتن و فضيلت انسانى است كه اشخاص با تقوى چندان اعتنايى بمال ندارند و بيشتر نظر آنان بفضائل روحانى است اين است كه فرمود گذشتن از نصف نزديكتر است بتقوى و از شئونات فضائل انسانى بشمار ميرود.

و شايد در اينكه در اينجا فضيلت در گذشت نصف مهر است وجه عقلايى آن اين باشد كه در جايى كه مرد از زن استمتاعى نبرده و حظوظ نفسانى عايد وى نگرديده مالى كه از وى گرفته ميشود البته از روى طيب نفس و رضايت خاطر نيست و در واقع دادن بلاعوض است اين است كه با اينكه بحسب قرارداد و نيز براى آن توهينى كه قهرا در اين عمل بزن وارد ميگردد بايستى جبران شود و نصف مهر داده شود لكن طريق فضل و احسان اين است كه زن بگذرد و شوهر را تبرئه نمايد.

خلاصه طلاق قبل از جماع راجع باداى مهر دو قسم تصور دارد و بعد از جماع نيز دو قسم فرض ميشود و مجموعش چهار صورت پيدا ميكند:

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 346
1- مرد زن خود را طلاق مى‏دهد بدون اينكه مهرى براى وى قرارداد كرده باشد و بدون اينكه جماعى واقع شده باشد در اينصورت بطور وجوب و لزوم چيزى بگردن او نيست لكن مستحبّ و نيكو است كه هر كسى بقدر استطاعت و بطور متعارف احسانى در باره زنش بكند و دليل آن همان آيه لا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّساءَ تا آخر آيه 2- طلاق واقع گردد قبل از جماع لكن قبلا مهرى تعيين شده باشد در اينصورت بطور لزوم و وجوب بايستى شوهر نصف مهر را بپردازد و دليل آن آيه وَ إِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَ قَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَّ فَرِيضَةً فَنِصْفُ ما فَرَضْتُمْ مگر اينكه خودش يا اولياى وى ببخشند.

3- اينكه طلاق واقع گردد بعد از تعيين مهر و مقاربت و جماع نيز شده باشد كه در اينصورت بطور لزوم و وجوب بايستى شوهر تمام مهر را بپردازد مگر در طلاق خلعى كه زن مهر يا چيز ديگرى بشوهر ميدهد و وى را راضى مى‏كند و طلاق مى‏گيرد.

4- طلاق واقع گردد بعد از جماع بدون اينكه قبلا مهرى مقرر شده باشد حكم اين قسم را چنانچه بعضى از مفسرين گفته‏اند از مفهوم همان آيه اول لا جُناحَ عَلَيْكُمْ تا آخر توان استخراج نمود زيرا كه منطوق آيه عدم جناح را مقيّد نموده بدو چيز يكى جماع واقع نشدن و ديگر عدم تعيين مهر وقتى اينطور شد در طلاق دادن حرجى و كلفتى براى شوهر نيست و بطور لزوم و وجوب چيزى بر او نيست مگر اينكه احسانى در باره زن نمايد، لكن مفهوم آيه دو شق پيدا مى‏كند يكى آنجايى كه طلاق بدهد بعد از جماع بدون تعيين مهر و ديگر طلاق بدهد بعد از تعيين مهر بدون اينكه جماعى واقع شده باشد كه از مفهوم آيه بر مى‏آيد كه در اين دو صورت براى مرد حرج و كلفتى هست كه بايستى مهر بدهد قسم دوم همان بود كه بايستى نصف مهر را بدهد مگر اينكه بخشوده شود لكن قسم اول كه طلاق دهد بعد از وقوع جماع بدون اينكه مهرى قرارداد شده باشد و لو اينكه مقدار مهر در آيه تصريح نشده لكن از مفهوم آيه توان استفاده نمود كه براى مرد حرج هست و بايستى مهر بدهد و بادلّه ديگرى ميشود استظهار نمود                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 347

 كه در اين صورت بايستى مرد مهر المثل بدهد.

خلاصه بعد از آنكه بعقد نكاحى ازدواج تحقّق پذيرفت و جماع نيز واقع گرديد در مورد طلاق و لو اينكه ذكرى از مهر نشده باشد بمفهوم همان آيه لا جُناحَ توان ثابت نمود كه شوهر بايستى مهر المثل بزن بدهد.

حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ وَ الصَّلاةِ الْوُسْطى‏ وَ قُومُوا لِلَّهِ قانِتِينَ حافِظُوا حفظ در لغت بمعنى ضبط مقابل فراموشى و وسطى بمعنى وسط است و چيزى را وسط گويند كه بين دو چيز يا بين چيزهايى واقع گردد بطورى كه طرفين آن مساوى باشند وَ قُومُوا مداومت نمودن بر چيزى را قنوت و قوام گويند.

پس از آنكه راجع بازدواج و مهر و طلاق و احكام زناشويى كه راجع بقانون مدنى و جامعه بشرى و از امور طبيعى و دنيوى بشمار ميرود دستوراتى فرموده و قوانينى تأسيس نموده كه جامعه بشرى تنظيم گردد شروع مينمايد بآنچه روح انسانى بآن تكميل ميگردد و آن مقام عبوديّت و بندگى است كه بالاترين آنها نماز است و اينكه تأكيد فرموده بنماز شايد سرّش اين باشد كه مبادا امور دنيوى و طبيعى كه مهمّ آنها همان امر ازدواج است شما را از ياد خدا غافل گرداند اين است كه امر ميفرمايد بر حفظ تمامى نمازهاى پنجگانه و بالخصوص نمازى كه در وسط نمازهاى پنجگانه واقع است وَ قُومُوا لِلَّهِ قانِتِينَ امر بمداومت و استقامت و ايستادگى و پايدارى بر تمام نمازها است كه جدّا بايستى مراعات نمازها را بنمايد.

در اين مبارك آيه راجع بنماز كه از اهم عبادات بشمار ميرود دستوراتى داده شده:

1- ضبط و محافظت نمائيد بر تمام نمازها را كه با جميع آداب و شرائط از مقدمات و آنچه در صحت نماز مقرّر نموده و آنچه راجع بامور باطنى نماز و شرط قبولى از حضور قلب كه در

 واقع روح و حقيقت نماز است و تقوى كه بدون آن هيچ عملى بمرتبه قبول نميرسد چنانچه فرموده إِنَّما يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ واقع گردد.                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 348

 2- تأكيد زائدى فرموده راجع بنماز وسطى كه مداومت كنيد بر نمازها و مداومت نمائيد بر نماز وسطى كه اينطور تأكيد اهميت نماز را نشان ميدهد.

3- امر مينمايد بقيام و استقامت كه راجع بنماز علاوه بر اينكه بايستى نمازها را حفظ و ضبط كنيد با تمام آداب و شرائط انجام گيرد بايستى با متانت و استقامت در مقام عبادت و بندگى خالق متعال ايستادگى نمائيد و از روى فرمان‏برى عمل نمائيد و بطريق بندگى گردن نهيد.

و در اينكه مقصود از نماز وسطى كه تأكيد زيادترى در باره آن شده كداميك از نمازهاى پنجگانه است بين مفسرين گفتارى است و در هر يك از نمازها قولى دارد و اختلاف اقوال ناشى از اختلاف روايات است.

و شايد اينكه تعيين نشده كه مقصود از نماز وسطى كداميك از نمازها است و روايات نيز در باره آن مختلف رسيده حكمت آن اين باشد كه بايستى نمازها را مواظبت نمود چنانچه شب قدر نيز تعيين نشده كه چه شبى است براى اينكه در تمام شبها عبادت شود و ساعت استجابت دعا در شب و روز جمعه معين نشده براى اينكه در تمام ساعات جمعه دعا بشود و نيز اسم اعظم الهى از بين اسماء اللَّه معين نيست كه كداميك از اسماء است براى اينكه خدا را بتمام اسماء خوانده شود و ساعت مرگ معين نشده براى اينكه هميشه منتظر مرگ باشند.

و ممكن است گفته شود چون نماز وسطى بر تمام نمازها صادق آيد و هر يك بلحاظى ميشود موصوف بوسطى گردد پس باين لحاظ عطف صلاة وسطى بر صلوات از باب تأكيد باشد كه معنى آيه چنين شود محافظت كنيد و بپاى داريد نمازهاى پنجگانه را و محافظت نمائيد هر يك از آنها را كه وسط نمازهايند نه اينكه خصوصيت زائدى در يك كدام از آنها باشد و اين احتمال اگر چه باعتبار ظاهر لفظ بعيد بنظر مى‏آيد لكن باعتبار معنى و اينكه وسطى بر هر يك از نمازها صادق ميآيد و تخصيص بيكى از آنها تخصيص بلامخصص و ترجيح بلا مرجح است ظاهرا چندان اشكالى ندارد زيرا كه ذكر خاص بعد از عام در كلام عرب بسيار ديده شده كه براى تأكيد آرند.                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 349

 خلاصه بنا بر اينكه مقصود از نماز وسطى يكى از نمازهاى پنجگانه باشد نه تمام آن از مفسرين گفتارى نقل شده كه در كتب تفاسير ضبط نموده‏اند.

1- نماز صبح است نظر به اينكه از موقع طلوع فجر صادق تا بر آمدن آفتاب كه موقع نماز صبح است وسط بين شب و روز بشمار ميرود نه كاملا از شب محسوب ميگردد نه از روز لهذا نماز صبح متصف گرديده بنماز وسطى و طرفداران اين قول از حضرت امير المؤمنين عليه السلام در اين خصوص روايتى نقل ميكنند و نيز بعضى از صحابه همان قول بنماز صبح را ترجيح داده‏اند و فخر رازى در تفسير كبير ده دليل اقامه نموده براى اثبات اينكه مقصود از نماز وسطى نماز صبح است.

و عمده چيزى كه ميتوان بآن ترجيح داد كه مقصود از نماز وسطى نماز صبح است اين است كه نظر بآن حديث معروف «افضل الاعمال احمزها» كه بهترين اعمال مشكلترين آنها است و نماز صبح و لو اينكه از حيث عدد ركعات كمتر از باقى نمازها بشمار ميرود لكن مشقت آن نسبتا زيادتر است زيرا در تابستان چون شبها كوتاه است از خواب برخاستن براى نماز صبح قدرى مشقت دارد و در زمستان صبح كه هوا سردتر است از رختخواب گرم برخاستن و با آب سرد كه غالبا آب گرم در آن وقت مهيا نيست وضو گرفتن مشكلتر است پس باين لحاظ ممكن است گفته شود مقصود از نماز وسطى كه تأكيد زيادترى در باره آن شده نماز صبح است كه مبادا اشخاص تنبل تن‏پرور نماز صبح را ترك نمايند و نيز از ثلث آخر شب تا بر آمدن آفتاب بهترين موقعى است براى عبادت و مناجات با قاضى الحاجات و حمد و ستايش نمودن آن فرد بى‏همتا زيرا در اين وقت نسبتا موهومات كمتر و تراكم خيالات نفسانى كه سد بزرگى و پرده غليظى است بين انسان و معبود خود قدرى ضعيف ميگردد و شايد روح ملكوتى در اين ساعت اندازه‏اى از اسارت نفس بهيمى خلاص گردد پس باين جهات ميتوان ترجيح داد كه مقصود از نماز وسطى نماز صبح است.

2- نماز وسطى نماز ظهر است زيرا كه هم وسط روز واقع است و هم بين نماز صبح و عصر كه اول روز و آخر روز است قرار گرفته و طرفداران اين قول جماعت بسيارى                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 350

 از صحابه‏اند و گويند ابو حنيفه نيز همين قول را اختيار نموده و حديثى از رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلّم نقل ميكنند كه فرموده باشد نماز وسطى نماز ظهر است و نيز از حضرت باقر و صادق (ع) نقل ميكنند كه مقصود از نماز وسطى نماز ظهر است و فخر رازى براى اثبات اين قول نه دليل اقامه نموده.

3- مقصود از نماز وسطى نماز عصر است كه وسط بين نماز ظهر و نماز مغرب است و گويند سيوطى در درّ المنثور پنجاه و چند عدد روايت در اين خصوص ذكر نموده و نظر بكثرت روايات طرفداران اين قول بسيارند.

در تفسير قمى چنين گفته پدر من از نضر بن سويد و او از ابن سنان و او از ابا عبد اللَّه عليه السلام روايت ميكند كه حضرتش آيه را اينطور قرائت نموده «حافظوا على الصلوات و الصلاة الوسطى و صلاة العصر» قوله تعالى قُومُوا لِلَّهِ قانِتِينَ يعنى مواظبت كنيد خود را در نماز كه چيزى شما را از نماز باز ندارد و مشغول ننمايد.

4- نماز وسطى نماز مغرب است نظر به اينكه نماز مغرب از جهت زمان وسط بين بياض روز و سواد شب است و از حيث ركعات نيز وسط بين نمازهاى چهار ركعتى و دو ركعتى صبح است و نيز در سفر قصر نميشود و مرجحات ديگرى نيز گفته‏اند.

5- جماعتى چنين معتقدند كه مقصود از نماز وسطى نماز عشاء است كه وسط بين نماز مغرب و نماز صبح است و از خصوصيتى كه براى نماز عشاء است اين است كه اگر كسى بعد از نماز مغرب خوابش برد تا وقتى كه نماز عشاء قضا شد بايستى فرداى آن شب را روزه بدارد، و مفسرين براى هر يك از اين گفتارها ادله بسيارى آورده‏اند و چون بناى ما بر اختصار است بناچار از تفصيل آن خوددارى مينمائيم.

لكن چنين بنظر اين قاصر ميرسد كه امر بمحافظت نماز وسطى بعد از امر بمحافظت تمام نمازها شايد رمزى باشد در كلام اللَّه و چنانچه گفتيم غرض تأكيد در تمام نمازهاى پنجگانه باشد زيرا نه از آيه خصوصيتى نسبت بيكى برمى‏آيد و نه از سنت روايت معتبرى كه نتوان مطمئن بآن شد ثابت گرديد و ادله متعارضند وقتى ادله با هم تعارض نمودند ساقط ميگرداند يعنى از اعتبار مى‏افتند و چون وسطى بر

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 351
تمام نمازها صادق مى‏آيد پس بهتر اين است كه حمل بر تأكيد نمائيم كه اول بطور جمع امر بمحافظت نمازها نموده و بعد نسبت بهر يك يك تأكيد مينمايد در محافظت و ذكر خاص بعد از عام در كلام عرب و عجم بلكه در تمام لغات معمول است (و اللَّه العالم باسرار كلامه).

فَإِنْ خِفْتُمْ فَرِجالًا أَوْ رُكْباناً پس از تأكيد در امر نماز و محافظت بر آن در مقام بيان اين است كه نماز در هيچ حالى ساقط نميگردد و اين نيز اشاره باهميت نماز است كه در حال خوف خواه در ميدان نبرد و جنگ باشد يا وقتى كه دشمن در عقب در آيد يا خوف از دزد و غير اينها هر چه خوف‏آور باشد و نتوان بطور امنيت با آداب و شرائط اقدام بنماز نمود ايستاده يا در حال راه رفتن يا سواره در موقع تاخت و تاز مثلا در هر حال بايستى اقدام بنماز نمود و در هيچ موقعى ترك نماز روا نيست.

على بن ابراهيم قمى در تفسير خود چنين اظهار مينمايد كه اينطور نماز خواندن در حال سواره و راه رفتن رخصت است براى خائف و گفته نماز خوف سه قسم است قال اللَّه تعالى وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ فَلْتَقُمْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ مَعَكَ وَ لْيَأْخُذُوا أَسْلِحَتَهُمْ فَإِذا سَجَدُوا فَلْيَكُونُوا مِنْ وَرائِكُمْ وَ لْتَأْتِ طائِفَةٌ أُخْرى‏ لَمْ يُصَلُّوا فَلْيُصَلُّوا مَعَكَ وَ لْيَأْخُذُوا حِذْرَهُمْ وَ أَسْلِحَتَهُمْ «1» سوره نساء آيه 101. و يك نوع از صلاة خوف است كه در اين آيه تذكر داده.

قسم دوم از نماز خوف اين است كه در سفر اگر از دزد يا درنده بترسد بايستى رو بقبله بايستد و افتتاح نماز نمايد و بهمان راه و طريقى كه ميرفته برود وقتى از قرائت فارغ‏

__________________________________________________

 (1) خداوند به پيمبر خود چنين دستور ميدهد (در موقع جنگ) وقتى تو در ميان سپاه اسلام باشى و بر آنان نماز بپاى دارى بايد با تو سپاهى مسلح (براى حفاظت قشون اسلام) بپا بايستند و با تو نماز بخوانند و چون سجده نماز بجاى آرند اين سپاه قشون براى محافظت بروند و آنهايى كه نماز نخوانده‏اند در نماز آيند با لباس جنگ.

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 352

شد و خواست سجده كند اگر قدرت دارد باز روى خود بقبله نمايد و اگر قدرت ندارد همانطورى كه ميرود توجه نمايد و اگر سواره باشد بايماء و اشاره بسر ركوع و سجود نمايد قسم سوم در ميدان جنگ و نبرد با دشمن اگر توانست پياده شود و نماز بخواند براى هر ركعتى يك تكبير بگويد و حضرت امير عليه السلام در جنگ صفين پنج نماز بهمين طور بجاى آورد كه براى هر ركعتى يك تكبير گفت. «پايان» و از تفسير عياشى از صادق آل محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلّم چنين روايت ميكنند كه فرموده:

فَإِنْ خِفْتُمْ فَرِجالًا أَوْ رُكْباناً وقتى بترسد از درنده يا دزد تكبير بگويد و ايماء كند يعنى ركوع و سجود را باشاره اداء كند.

و از فقيه از صادق آل محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلّم چنين روايت ميكنند كه «هر گاه جاى خوفناكى باشيد و از دزد يا سبع بترسيد بر همان مركوب نماز فريضه بجاى آريد» و راجع بنماز خوف و اقسام آن روايات بسيار رسيده و محل بحث آن كتب اخبار است.

فَاذْكُرُوا اللَّهَ كَما عَلَّمَكُمْ ما لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ پس از آنكه از دشمن مطمئن گشتيد خدا را ياد كنيد آن طورى كه خداوند بتوسط رسول اكرم خود صلى اللَّه عليه و آله و سلّم بشما آزموده.

شايد اشاره باين باشد كه در عبادت و ذكر خداوند بسليقه و صلاحديد خود يا ديگران نبايد عمل كنيد بلكه بايستى اعمال شما مطابق تعليم رسول و تعليمات قرآنى باشد اگر غير از اين شد بدعت و نارواست و از عبادات محسوب نمى‏گردد و عبوديت‏آور نميباشد زيرا مقام عبوديت وقتى تحقق مى‏پذيرد كه عمل بامر مولا و دستورات وى انجام گيرد مطيع هر كس شدى بنده او گشته‏اى اگر بدلخواه خود عمل كنى بنده هواى نفس خودى اگر مطيع شيطان شدى بنده آنى اگر مطيع رحمان شدى عمل تو در پيشگاه قدس احدى ارزش پيدا ميكند و بمقام بندگى و عبوديت مفتخر ميگردى.
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 353

 وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْواجاً وَصِيَّةً لِأَزْواجِهِمْ مَتاعاً إِلَى الْحَوْلِ جماعتى از قراء وَصِيَّةً بضمّه قرائت نموده‏اند و باقى بفتحه.

يعنى كسى كه نزديك بمردنش رسيده و زنهايى دارد بايستى وصيّت كند كه يك سال ورثه از آنان نگاهدارى كنند و آنها را متمتّع گردانند و خوراك و پوشاك و تمام لوازم زندگانى ايشان را متحمّل گردند.

غَيْرَ إِخْراجٍ فَإِنْ خَرَجْنَ فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِي ما فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ مِنْ مَعْرُوفٍ بايستى ورثه آنان را بيرون نكنند لكن اگر آنها باختيار خود بيرون رفتند براى شما مردها گناهى و حرجى نيست در آنچه زنها نسبت بخود ميكنند از آنچه معمول و متعارف است كه بعد از منقضى شدن عدّه بخواهند شوهر كنند.

و در اينكه مقصود از فَلا جُناحَ در آيه چيست از مفسرين گفتارى نقل شده:

1- بعضى گفته‏اند در صورتى كه باختيار خود بيرون رفتند بر شما گناهى نيست در اينكه نفقه را قطع نمائيد.

2- واجب است براى زنى كه شوهرش مرده يك سال در خانه شوهر بماند و اگر زودتر خودش بيرون رفت حق اقامه‏اش باطل ميگردد. (حسن و سدى) 3- گناهى نيست براى شما در اينكه منع نكنيد آنها را از بيرون رفتن زيرا يك سال در خانه شوهر ماندن براى زن واجب نيست بلكه مستحبّ است. (جبائى) 4- گناهى نيست هر گاه بعد از عده شوهر كنند (من معروف) يعنى طلب نكاح كنند.

لكن از ظاهر آيه همان قول اوّل متبادر بذهن مى‏گردد كه اگر زن در خانه شوهر ماند براى ورثه واجب باشد نگاهدارى او و اگر خودش باختيار خود بيرون رفت و شوهر كرد يا نخواست در خانه شوهر بماند براى ورثه چيزى نيست.

وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ خداوند غالب و درستكار است كه آنچه حكم كند مطابق حكمت و منطق و                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 354

 صلاحديد جامعه بشرى است.

و اتفاقى بين علماى فقه است كه اين آيه نسخ شده و از ابا عبد اللَّه عليه السلام است اول اسلام چنين بود كه وقتى مردى ميمرد ورثه وى تا يك سال زنهاى او را نگاه ميداشتند و از اصل مال مخارج آنان را ميدادند پس از يك سال آنها را از خانه بيرون ميكردند بدون ارث پس از آن بآيه ميراث كه ثمن يا ربع نصيب زن مقرر شد اين آيه نسخ گرديد و زن از نصيب خود بايد خرج كند و در روايت ديگر فرموده اين آيه نسخ شده بآيه يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ عَشْراً يا نسخ شده بآيه ميراث (مجمع البيان) از ظاهر گفتار مفسرين چنين بر ميآيد كه حكم اين آيه بكلى بآيه عده متوفى عنها زوجها و بآيه ميراث نسخ شده لكن ممكن است گفته شود اگر اجماعى بر خلاف نباشد اين آيه را با آن آياتى كه راجع بارث و عده رسيده با هم جمع نمود به اين طور كه آنها را حمل بر وجوب نمود و اين آيه را حمل بر استحباب يعنى اين وصيت كردن نيكو است چنانچه بعضى گفته‏اند.

و نيز اخراج ننمودن وارث زن را از خانه شوهر بعد از وفات او حمل بر استحباب نمود بدليل آنكه حكم را معلق گردانيده بر ميل و اراده زن كه اگر خواست و ماند و از خانه شوهر بيرون نرفت روا نيست كه تا يك سال ورثه او را از خانه بيرون كنند بلكه سزاوار است كه بطور معروف از وى پذيرايى نمايند و اگر بيرون رفت ديگر بر آنها حرجى نيست و بايستى نصيب او را از مال شوهر بدهند.

وَ لِلْمُطَلَّقاتِ مَتاعٌ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ ممكن است آيه راجع بتمام اقسام طلاق باشد چنانچه بعضى از مفسرين گفته‏اند، لكن ظاهرا بقرينه متاع در آيه مقصود از مطلقات آن قسم از طلاقى است كه قبلا نه جماع واقع شده باشد و نه مهرى براى زن تعيين گشته كه آيه تأكيد همان آيه باشد كه فرموده لا جُناحَ عَلَيْكُمْ إِنْ طَلَّقْتُمُ النِّساءَ ما لَمْ تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَرِيضَةً تا آخر، كه بايستى مرد بقدر استطاعت و بقسم متعارف مقدارى از مال خود
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 355

 زن را بهره‏مند گرداند و اندك مالى كه از آن بهره برده ميشود آن را متاع گويند و بقرينه قوله تعالى حَقًّا عَلَى الْمُتَّقِينَ اگر چه بعضى از مفسرين گفته‏اند دلالت بر استحباب دارد كه متقين باقتضاى تقوى در اين زمينه حقى بر خود قائلند لكن بقرينه كلمه حقا كه دلالت بر الزام دارد و در آخر هر دو آيه ذكر شده ظهور در وجوب دارد و ممكن است اختصاص دادن بمتقين براى اين باشد كه تقوى مانع مى‏شود كه آدم متقى ترك امر واجب بنمايد اگر چه در آن آيه پيش كه فرموده حَقًّا عَلَى الْمُحْسِنِينَ چنانچه استظهار نموديم با نفى جناح كه در اين قسم از طلاق عنوان فرموده اشعار باستحباب داشت زيرا كه معنى آيه چنين ميشود كه اينجا موقعيت دارد براى احسان بدون اينكه الزامى و حرجى در كار باشد لكن وقتى اين آيه را با آيه فَلا جُناحَ عَلَيْكُمْ بنا بر اينكه اين آيه تأكيد همان آيه باشد با هم جمع كنيم نظر بتأكيدى كه از آن فهميده ميشود مشعر بوجوب است نه استحباب يعنى در اين قسم از طلاق كه نه مهرى معين شده باشد و نه جماعى واقع شده واجب است مرد بقدر استطاعت چيزى به زن بدهد.

كَذلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آياتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ اين چنين خداوند بيان ميكند آيات خود را شايد شما تعقل كنيد و تفكر نمائيد ظاهرا مقصود از آيات در اينجا آيات قرآنى است كه تأسيس احكام مى‏نمايد لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ اگر شما عقل و فكر خود را بكار بياندازيد و در آيات و تعليمات قرآنى و نواميس الهى تفكر و تدبر نمائيد ميفهميد كه قوانين و دستورات دين اسلام بالاترين معجزه و كرامتى است براى حقانيت آن زيرا كه تمام دستورات دين محمدى صلى اللَّه عليه و آله و سلّم مطابق عقل و منطق است.

آرى بالاترين نعمتى كه خداوند بانسان كرامت نموده همان قوه عقل و فكر است كه اختصاص بانسان دارد و همان قوه تميزى است كه راجع بعلوم و معارف حق و باطل را از هم تميز ميدهد و راجع بعمليات ضار و نافع خير و شر را ميشناسد و باعتبارى آن را (عقل نظرى و عقل عملى) گويند.

تعقل و تفكر رهبر نجات و كليد سعادت است كسى بمقام و رتبه‏اى نخواهد رسيد

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 356

 مگر از پرتو تفكر و تدبر ايمان تقليدى كسى را بسعادت و فضيلت نميرساند كسى از پرتگاه بيخردى و جهالت بشاهراه هدايت رهسپار ميگردد كه اين قوه خداداد خود را بكار اندازد.

و چه بسيار در كتاب كريم و قرآن مجيد بالفاظ مختلف تأكيد فرموده كه تفكر كنيد و در خلقت آسمان و زمين و باقى مخلوقات تدبر نمائيد آنجا كه گفته.

أَ فَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها أَوْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ سوره حج آيه 42 و در حديث وقتى از معصوم سؤال از عقل ميشود در پاسخ ميفرمايد

 «العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان»

يعنى از روى عقل و تدبر در آيات الهى نظر كنيد پس از شناسايى در مقام عمل برائيد و كسب فضيلت كنيد.

أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ گاهى ديدن بچشم را رؤيت گويند و گاهى ديدن بچشم دل را كه آن را بصيرت نامند رؤيت گويند و اعتقاد جزمى را نيز گاهى بر آن اطلاق رؤيت كنند أَ لَمْ تَرَ همزه استفهام انكارى است أُلُوفٌ جمع الف است خطاب به پيغمبر است آيا نديدى يعنى ميدانى كسانى كه چندين هزار نفر بودند و از ترس مرگ از شهر و ديار خود بيرون رفتند و خداوند بامر تكوينى حكم موت آنها را صادر نمود و تمام آنها مردند پس از آن زنده گردانيد آنها را.

پس از آيات احكام از آداب حج و روزه و نماز و بيان حرمت خمر و بيان احكام ازدواج و طلاق و عده و مهر و ارضاع و غير اينها در مقام تهديد بر آمده و براى اظهار قدرت و استيلاء خود حكايت اشخاصى را مينمايد كه اينها از ترس مردن فرار كردند و گمان كردند توانند از حكم خدا يعنى مرگ فرار كنند كه كسى گمان نكند بتواند از احكام الهى سر بپيچد و مخالفت نمايد و اينكه مى‏بينيم بسيارى از مردم شب و روز در نافرمانى و مخالفت بسر ميبرند و آسيبى بآنها نميرسد البته اين مهلت مصالح چندى در بر دارد كه مربى عالم و حكيم على الاطلاق عالم بر اوست.                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 357

 در اينكه آيا اين الوف از مردم كه از مرگ فرار كردند و بامر خدا مردند چه كسانى بودند و شهر آنها كجا بود و بچه گناهى گرفتار مرگ شدند و پس از آن بچه سبب زنده شدند و حكمت در زنده شدن آنها چه بود راجع باين مقالات بين مفسرين گفتار بسيارى است كه هر يك طورى بيان كرده‏اند و در اخبار و احاديث از معصومين نيز باختلاف روايت شده در تفسير قمى است كه وقتى در شام مرض طاعون بسيار شد پس جماعت بسيارى از ترس مردن از شام بيرون رفتند در بيابانى و تمامى آنها در يك شب مردند و مرده‏هاى آنها ماند تا وقتى كه استخوانهايشان پديد گرديد و راهگذران بپاى خود استخوانها را از توى راه عقب ميزدند پس از آن خداوند آنها را زنده نمود و مدتهاى مديدى زندگانى كردند تا وقتى كه بمرگ طبيعى مردند.

و از كتاب احتجاج از صادق آل محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلّم در معنى آيه چنين روايت ميكنند كه فرمود خداوند زنده گردانيد طائفه بسيارى را كه از طاعون فرار نمودند پس خداوند امر كرد بمردن آنها و آنها مردند و مدت زمانى بدن آنها ماند تا وقتى كه استخوان آنها پوشيده گرديد و بندهاى بدن آنها از هم جدا شد و خاك گشتند پس خداوند آنها را زنده گردانيد در وقتى كه خواست بدعاى پيمبرى كه نام او حزقيل بود كه او دعاء كرد و اجزاء بدن آنان جمع گرديد و ارواح آنها برگشت با بدان آنها بهمان هيئتى كه اول بودند و هيچ يك از آنها باقى نماند مگر اينكه زنده گرديد و مدتهاى مديدى زندگانى نمودند.

و روايات ديگرى بهمين مضامين در كافى و غير آن رسيده و اگر بخواهيم گفتار مفسرين را راجع باين آيه تذكر دهيم سخن طولانى ميگردد و چندان فائده‏اى در گفتار آنها بنظر نمى‏آيد.

فَقالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْياهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَذُو فَضْلٍ عَلَى النَّاسِ خلاصه در اين مبارك آيه و بيان اين حكايت اسرارى و رموزى نهفته چنانچه تمامى قصص و حكايات قرآنى چنين است.

اول آيه تهديد و انذار است و بيان اينكه انسان در هر كجاى عالم باشد از                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 358

 حيطه اقتدار او خارج نيست و تقديرات الهى در باره وى نافذ است و چون بعد از آيات احكام و نواميس الهى است شايد اشاره دارد به اينكه همانطورى كه نميتوان از تحت اقتدار او خارج گرديد هر كجا روى ملك او و تمام اجزاء موجودات زير فرمان اويند همانطور نميتوان از تحت فرمان او خارج گرديد كه هر كس از فرمان او سرپيچيد بزودى در قهر و غلبه او واقع ميگردد و آخر آيه وعده و رجاء و اميدوارى است اول وعيد است آخر وعده اول را ميترساند از عذاب دنيوى بمرگ بيموقع و هلاكت، آخر اميدوار ميگرداند بحيات و زندگانى قانون قرآن اينطور است كه هر جا وعده بثواب دهد در عقب وعيد و تهديد بعذاب ميدهد و بعكس هر جا تهديد بعذاب نمايد در پس آن اميدوار ميگرداند بثواب و رحمت.

و اينطور بيان اشاره باين است كه انسان بايستى هميشه بين خوف و رجاء باشد در حديثى از صادق آل محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلّم رسيده كه از پدر بزرگوار خود چنين نقل مينمايد كه فرموده «هيچ بنده مؤمنى نيست مگر آنكه در قلب او دو نور موجود است نور خوف و نور رجاء اگر با هم موازنه كنند (يعنى اگر با هم بسنجند) ذره‏اى با هم تفاوت ندارند.

آرى خوف و رجاء دو اصل بزرگ و دو شرط مهم از اصول اخلاقى و ايمانى بشمار ميرود و تساوى آنها عبارت از اعتدال و حد وسط ما بين يأس از كرم خداوندى و غرور نفسانى برحمت ايزدى پديد ميگردد، تساوى بين خوف و رجاء و اعتدال آن يك شرط اساسى از اصول ديانت و اول قدم راه سعادت و پيش قراول قافله راه روان بسوى خدا ميباشد.

و ممكن نيست كسى بتواند قدم در راه سعادت و فضيلت گذارد مگر از پرتو خوف و رجاء زيرا ابتداء قواى سبعى و بهيمى در انسان غالب و مستولى است اگر نبود تازيانه خوف از عذاب و نويد رحمت و اميدوارى بثواب ممكن نبود اين نفس سركش طاغى ياغى رام گردد و بار اطاعت بر گردن نهد و مادامى كه انسان گرفتار هوى و هوس و مبتلا بهزار گونه آرزو و آمال است چگونه تواند توجه نمايد بعالم اله و از انوار فيض او استمداد طلبد اين است كه خداوند در بسيارى از آيات قرآنى وعده و تهديد بعذاب و نويد بمغفرت و ثواب را مقابل هم انداخته كه نه مأيوس باشيم                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 359

 از كرم خداوندى و نه بغرور نفس و اميد رحمت دست از عمل برداريم.

و سرّ ديگرى كه از اين آيه بنظر ميرسد اين است كه از اين حكايت بما بفهماند زنده شدن در قيامت واقع است همان طورى كه اين جماعت بسيار پس از مردن و پراكنده شدن اجزاء بدن زنده شدند اينطور خداوند اجزاء خاك شده مردگان را در قيامت زنده ميگرداند.

وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَشْكُرُونَ و اينكه بيشترين افراد بشر شكرگزار نيستند چنانچه در جاى ديگر وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ براى اين است كه شكر يكى از خصوصيات و امتيازات انسان كامل بشمار ميرود و مقصود از چنين شكرى كه اختصاص بانسان كامل دارد نه فقط شكر زبانى است مثل گفتن «شكرا للَّه» يا «حمدا للَّه» بلكه مقصود آن شكرى است كه يكى از اوصاف حميده و رديف صفات فاضله انسانى و آن حصول حالت و ملكه امتنان و سپاس‏گزارى است كه پس از حصول ملكات و اوصاف چندى در نفس تمركز مينمايد كه از جمله آنها شناختن نعمت و منعم است وقتى خدا را ببزرگى شناختيم البته هر نعمتى را بزرگ ميدانيم و قدرشناسى ميكنيم و ديگر حقيقت شكرگزارى باين است كه هر نعمتى را بمصرفى كه براى آن افاضه نموده بموقع خودش اجرا نمائيم و در غير موقع آن صرف ننمائيم.

وَ قاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ و جهاد كنيد در راه خدا و بدانيد كه خداوند شنوا و دانا است.

بين مفسرين در اينجا دو قول است يكى آنكه خطاب بهمان كسانى است كه مردند و بعد زنده شدند كه اصلا سبب اينكه بعذاب گرفتار شدند همين بوده كه از جهاد فى سبيل اللَّه فرار نمودند اين بود كه عذاب براى آنها نازل گرديد و پس از آنكه زنده گشتند باز مأمور بجهاد شدند.

و ديگر آنكه خطاب بامت پيغمبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلّم است كه امر مينمايد آنها را                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 360

 بجهاد فى سبيل اللَّه و اگر معنى اول باشد بايد كلامى در تقدير گرفت و بايستى بگويد گفته شد بآنها جهاد كنيد. و اگر كلام بوجه خود بدون حذف و اضمارى واقع شود بهتر است پس باين اعتبار معنى دوم بهتر است لكن باعتبار اينكه عذاب بدون تقصير وارد نميشود و نيز بدون جهت مردگان زنده نميشوند و البته يك دفعه مردن آنها بسببى بوده و نيز زنده شدن آنها از روى حكمتى بوده معنى دوم بهتر بنظر ميآيد كه سبب گرفتارى آنان مخالفت امر بجهاد بوده باشد.

مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ كيست آن كس كه بخدا قرض دهد قرض نيكو اينطور خطاب و كلام را براى تشويق آرند و در اين آيه امر نفرموده و كسى را ملزم ننموده كه حتما بايستى انفاق كنى مثل اينكه امر الزامى فرموده بجهاد و باقى واجبات بلكه بطور استفهام كه كيست كه بخدا قرض دهد اهميت انفاق را ميرساند و نكته كلام اينجا است كه خود را مديون بشمار آورده اشاره به اينكه همين طورى كه مديون ملزم است كه دين را ادا كند كأنه خداوند نيز خود را ملزم نمودم كه عوض دهد با منافع بسيار.

قرض در لغت بمعنى قطع است و قيچى را مقراض گويند براى اينكه ناخن و پارچه و چيزهاى ديگر را قطع ميكند.

و وام را قرض گويند باعتبار اينكه قطعه‏اى از مال بريده ميشود و اينكه اين آيه شامل تمام انفاقات ميشود يا اختصاص بمستحبات دارد ظاهر از سياق آيه چنين بر ميآيد كه مقصود آن انفاقاتى است كه زائد بر قدر واجب باشد و ممكن است مقصود از قرض بخدا قرض الحسنه ببندگان خدا باشد.

و بعضى از مفسرين گفته‏اند معنى آيه چنين است كه كيست قرض دهد محتاجين از بندگان خدا را.

در حديث آمده روز قيامت خداوند خطاب عتاب‏آميز مى‏كند ببعضى مردم كه اى بنده من از تو طعام خواستم ندادى آشاميدنى خواستم ندادى جامه خواستم ندادى گويد بار خدايا تو منزهى كى و چه وقت از من طعام و شراب و جامه خواستى‏

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 361

 من ندادم جواب ميرسد فلان بنده گرسنه من از تو طعام خواست و فلان برهنه از تو جامه خواست ندادى امروز فضل خود را از تو باز گيرم همان طورى كه تو از وى بازگرفتى.

و اين آيه دلالت دارد كه دادن بفقير حقيقتا دادن بخدا است چنانچه فرموده أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ هُوَ يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَأْخُذُ الصَّدَقاتِ و همين طورى كه انفاق كردن در راه خدا فضيلت دارد قرض دادن ثوابش زيادتر است، حديث از حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلّم است كه بر در بهشت نوشته شده كه صدقه را ده برابر حسنه است و قرض را هيجده برابر.

از سفيان ثورى است كه گفته چون آيه مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها فرمود آمد پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلّم گفت بار خدايا اين آيه آمد مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ گفت خدايا بيفزا اين آيه آمد إِنَّما يُوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ (تفسير ابو الفتوح) فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيرَةً كسى كه بخدا قرض داد خداوند بچندين برابر مال وى را زياد ميكند و اين زيادتى راجع بفوائد و انتفاعات دنيوى است كه در اثر انفاق مترتب بر مال ميگردد و البته ثواب اخروى كه تفضلا خداوند بمحسنين عنايت ميكند زيادتر است.

وَ اللَّهُ يَقْبِضُ وَ يَبْصُطُ مفسرين گويند وَ اللَّهُ يَقْبِضُ وَ يَبْصُطُ يعنى خداى تعالى روزى را تنگ ميگرداند و فراخ مينمايد بدليل اينكه قبض بمعنى امساك آمده در قوله تعالى وَ يَقْبِضُونَ أَيْدِيَهُمْ كه اعتراض بكسانى است كه نفقه را تنگ مى‏گيرند و بسط بمعنى وسعت در رزق آمده بدليل اينكه فرموده وَ لَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ و گويند قبض و بسط كنايه از بخل و سخاوت است.                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 362

 و شايد اين سه جمله راجع باول آيه باشد كه پس از آنكه مردم را تشويق و تحريص مينمايند بر انفاق مال و خود را مديون ميشمارد براى مزيد احسان بخواهد بفرمايد آنچه ميدهيد خدا ميگيرد بدليل قوله تعالى وَ يَأْخُذُ الصَّدَقاتِ و خدا زياد ميكند و وسعت ميدهد مال شما را فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيرَةً وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ و بازگشت و سر انجام كار شما بسوى اوست و آنچه كنيد از خوب و بد نزد او خواهيد يافت.

آرى اساس قوميت و مدنيت و مليت روى دو اصل و دو پايه استوار گرديده يكى بذل جان و ديگرى بذل مال، ملل راقيه عالم مديون جوانهاى رشيد جنگجو ميباشند كه در اثر فداكارى روح مدنيت و مليت را قوت و شوكت داده‏اند و اهل ملت خود را از اسارت بيگانگان رهايى داده و در سرير عزت و سيادت و شرافت زندگانى خود را ادامه ميدهند.

شكى نيست كه قوت و شوكت هر ملل و جامعه‏اى بثروت آن جامعه و بذل مال و مواسات و انفاق بين اهل آن جامعه صورت ميگيرد چنانچه معروف و مشهور بين تمامى ملل اسلامى است بلكه باعتراف تمام دانشمندان عالم دين اسلام بدو چيز قوت گرفت: يكى شمشير على عليه السلام و ديگرى مال خديجه.

اين است كه در اين آيات خداوند پس از آنكه امر ميفرمايد بجهاد با كفار توصيه ميفرمايد بانفاق و اينقدر انفاق مالى را اهميت ميدهد كه گويا خود را مديون بحساب مى‏آورد، و شايد اشاره باين باشد كه كسى كه مال خود را در راه قوت و شوكت جامعه اسلامى مصرف نمايد گويا وام بخدا داده زيرا كه يارى دين خدا يارى اوست چنانچه فرموده إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ كه چنين تفسير شده كه مقصود از يارى كردن خدا يارى كردن دين خدا است.

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 363

 [سوره البقرة (2): آيات 246 تا 254]

أَ لَمْ تَرَ إِلَى الْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى‏ إِذْ قالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ قالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ أَلاَّ تُقاتِلُوا قالُوا وَ ما لَنا أَلاَّ نُقاتِلَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنا مِنْ دِيارِنا وَ أَبْنائِنا فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتالُ تَوَلَّوْا إِلاَّ قَلِيلاً مِنْهُمْ وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ (246) وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً قالُوا أَنَّى يَكُونُ لَهُ الْمُلْكُ عَلَيْنا وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِنَ الْمالِ قالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ وَ اللَّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ (247) وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ بَقِيَّةٌ مِمَّا تَرَكَ آلُ مُوسى‏ وَ آلُ هارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلائِكَةُ إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (248) فَلَمَّا فَصَلَ طالُوتُ بِالْجُنُودِ قالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلاَّ مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلاَّ قَلِيلاً مِنْهُمْ فَلَمَّا جاوَزَهُ هُوَ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ قالُوا لا طاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ قالَ الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا اللَّهِ كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ (249) وَ لَمَّا بَرَزُوا لِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ قالُوا رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَيْنا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْكافِرِينَ (250)

فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ قَتَلَ داوُدُ جالُوتَ وَ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمَّا يَشاءُ وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَ لكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعالَمِينَ (251) تِلْكَ آياتُ اللَّهِ نَتْلُوها عَلَيْكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ (252) تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللَّهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ وَ آتَيْنا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّناتِ وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ وَ لكِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ وَ مِنْهُمْ مَنْ كَفَرَ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلُوا وَ لكِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ ما يُرِيدُ (253) يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْناكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ وَ الْكافِرُونَ هُمُ الظَّالِمُونَ (254)

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 364

ترجمه:

آيا نديدى آن گروه بنى اسرائيل را بعد از موسى (ع) وقتى تقاضا كردند از پيمبرى كه بسوى آنها فرستاده شده بود كه رئيس براى ما تعيين نما كه در راه خدا جهاد كنيم آن پيمبر گفت وقتى جهاد براى شما واجب گردد مبادا نافرمانى كنيد گفتند چگونه حاضر نمى‏گرديم در راه خدا جهاد كنيم در صورتى كه ما را از شهر و ديار و پسرهاى خود بيرون كردند پس چون براى آنها جهاد واجب گرديد از حكم جهاد اعراض نمودند مگر عده كمى از آنها و خدا دانا است بستمكاران‏

و پيمبر آنها گفت خداوند طالوت را بپادشاهى انتخاب نموده گفتند چگونه طالوت بر ما سلطان باشد در صورتى كه ما بسلطنت شايسته‏تريم زيرا كه او را ثروت و مالى نيست آن پيمبر در جواب آنها گفت خدا او را برگزيد و برترى داد بر شما و او را بعلم و دانش و قوّت جسمانى بر شما افزونى بخشيد و خداوند سلطنت عطا مى‏كند بهر كس بخواهد،

و پيمبر آنها بآنها گفت نشانه شاهى او اين است كه تابوتى كه در آن سكينة است و از آل موسى و از آل هارون باقى مانده ملائكه آن را از جانب پروردگار حمل نموده‏اند و اين تابوت هر آينه نشانه و علامتى است براى شما اگر شما ايمان داريد                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 365

پس وقتى طالوت لشگر كشيد بسپاه خود گفت خدا شما را آزمايش مينمايد بنهر آبى كسى كه از آن آب آشاميد از من نيست و كسى كه از آن نياشاميد از من است مگر آنكه يك كفى از آن بگيرد پس تمام لشگر از آن آب آشاميدند مگر عده كمى از آنها اين بود كه وقتى طالوت و سپاه وى مواجه با دشمن شدند لشگر ترسيدند و گفتند ما طاقت جنگ كردن با جالوت و سپاه او را نداريم و آن عده كم (كه از آن آب نياشاميده بودند) و بملاقات رحمت خدا اميدوار بودند گفتند چه بسيار عده قليلى كه بخواست خدا غالب گشته بر جماعت بسيار و خداوند با صابرين است،

و وقتى سپاه طالوت مقابل شدند با سپاه جالوت (در مقام مناجات) گفتند پروردگارا ما را صبر ده و قدمهاى ما را ثابت گردان و ما را يارى كن و غالب گردان بر قوم كافرين.

پس بيارى خدا قشون جالوت را شكست دادند و داود جالوت را كشت و خداوند بداود سلطنت و حكمت عنايت نمود و دانا گردانيد او را از آنچه ميخواست و اگر نبود كه بعضى دفع كنند فساد بعضى ديگر را هر آينه زمين فاسد مى‏گشت و لكن خداوند صاحب فضل و رحمت است بر تمام اهل عالم،

اينها كه گفته شد آيات خدايى است (كه اى رسول اكرم) بر تو قرائت نموديم زيرا كه تو از جمله رسولان مرسلى،

و بعضى از رسولان را برترى و فضيلت داديم بر بعضى ديگر بعضى از پيمبران كسى است كه خدا با او تكلم نمود و درجات بعضى از آنها را بلند نمود و بعيسى بن مريم معجزات ظاهر عطا نموديم و او را مؤيد نموديم بروح القدس (جبرئيل) و اگر خدا ميخواست بعد از آمدن پيمبران و ظهور معجزات ظاهر ديگر مردم نزاع و جدال نميكردند لكن بعضى ايمان آوردند (و تصديق پيمبران نمودند) و بعضى كافر شدند و اگر خدا ميخواست نزاع و جدال بين مردم نبود لكن خدا بآنچه اراده‏اش (از روى حكمت و مصلحت‏انديشى) تعلق گرفت عمل ميكند،

اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد از آنچه روزى شما كرده‏ايم در راه خدا انفاق نمائيد پيش از اينكه بيايد شما را روزى كه در آن روز نه بيع و خريد و فروشى و نه دوستى و نه شفيعى (كه شما را يارى و كمك نمايد) و كسانى كه كافر شدند آنها ستمكارانند.

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 366

توضيح آيات‏

أَ لَمْ تَرَ إِلَى الْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسى‏ إِذْ قالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ «ملاء» جماعت بسيارى را گويند كه از بزرگان و اشراف باشند خطاب به پيغمبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلّم است كه آيا نديدى يعنى تو از راه وحى ميدانى و بچشم دل مى- بينى كه جماعت بسيارى از اشراف بنى اسرائيل از پيغمبر خود خواهش نمودند كه براى ما پادشاهى تعيين نما كه با ما در راه خدا جهاد نمايد و در اينكه پيمبر آنها كه بود بين مفسرين گفتارى است:

1- يوشع بن نون از ذريه ابراهيم (ع) بوده. (قتاده) 2- نامش شمعون بوده كه نسبت وى بيعقوب ميرسد. (سدى) 3- بعضى ديگر گفته‏اند اشموئيل بوده كه بزبان عبرانى اسماعيل باشد (تفسير ابو الفتوح رازى) جماعتى از مفسرين گفته‏اند چون جناب موسى (ع) زندگانى را بدرود گفت و يوشع بن نون را خليفه گردانيد و او در بين مردم احكام تورات را اجرا مينمود تا هنگام موت كالب را خليفه خود گردانيد، پس از آن خداوند حزقيل را بپيمبرى فرستاد و در زمان وى بنى اسرائيل طغيان نمودند و عهد خود را فراموش كردند و بت‏پرستى را آغاز نمودند خداوند الياس را بپيمبرى فرستاد و پس از الياس اليسع بپيمبرى آمد و تمامى آن پيمبران بهمان شريعت جناب موسى (ع) قيام كردند تا آنكه بر آنان دشمنى پديد گرديد كه وى را بلشنا مى‏گفتند و او از طائفه جالوت بود و جالوتيان از ساحل بحر روم تا بمصر و فلسطين را تصرف نمودند و بر بنى اسرائيل استيلاء و تصرف يافتند بعضى از آنان را مى‏كشتند بعضى را اسير ميگرفتند تا چهار صد و چهل نفر از شاهزادگان آنها را ببردگى و اسيرى گرفتند و جزيه بر آنها نهادند و تورات را از آنان گرفتند و بنى اسرائيل را سخت تحت فشار آنها بودند و پيمبرى بين آنها نبود و از                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 367

 خدا ميخواستند كه پيغمبرى بين آنان مبعوث گرداند كه دفع شرّ دشمن از آنها بكند و نزديك بود كه بكلى نسل نبوت از بين آنها مفقود گردد فقط زنى از آنها آبستن بود اميدوار بودند كه آن طفل پيمبر باشد تا آنكه آن زن پسرى زائيد و نام وى را اشموئيل نهادند، وقتى از مادر متولد شد تكبير گفت چون بزرگ شد در بيت المقدس او را بپيرى سپردند كه از علماى بنى اسرائيل بود و باو علم تورات ميآموخت چون بالغ شد شبى آن پسر در پهلوى پير خفته بود جبرائيل بصداى همان پير وى را صدا زد كودك از خواب جست و گفت اى پير تو مرا صدا زدى گفت بخواب خيز است، ثانيا باز او را صدا زد پير باو گفت جواب مده و بخواب دفعه سوم جبرئيل پيدا شد و باو گفت تو پيمبرى برخيز و پيام خود را بمردم برسان وقتى او رسالت خود را بمردم ابلاغ نمود گفتند از خدا بخواه براى ما پادشاهى فرستد كه در راه خدا جهاد كند، و در آن وقت جنگ كردن فقط راجع بسلاطين بود و تعيين قوانين و احكام با پيمبران.

و بعضى از مفسرين گفته‏اند خداوند اشموئيل را بپيمبرى فرستاد و او چهل سال پيغمبرى كرد و جامعه بنى اسرائيليان را اصلاح نمود پس از آن جالوت و امالقه پديد گشتند آن وقت بنى اسرائيليان گفتند پادشاهى براى ما تعيين نما كه ما با او در راه خدا جنگ كنيم. (پايان) قالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ أَلَّا تُقاتِلُوا هل بمعنى استفهام و عسى از افعال مقاربه است، و بعضى از قراء عسيتم بكسر سين قرائت نموده‏اند و باقى بفتحه و اگر بكسر سين قرائت شود بمعنى عصيان و مخالفت ميشود يعنى اشموئيل گفت شايد وقتى براى شما جنگ نوشته شود و لازم گردد شما مخالفت كنيد و بجنگ حاضر نشويد گفتند:

قالُوا وَ ما لَنا أَلَّا نُقاتِلَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنا مِنْ دِيارِنا وَ أَبْنائِنا ما استفهاميه است يعنى چگونه ما حاضر نميشويم بجهاد كردن در صورتى كه ما را از ديار و خانه‏ها و فرزندان و اهل خود بيرون كردند.                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 368

 فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتالُ تَوَلَّوْا إِلَّا قَلِيلًا مِنْهُمْ پس از آنكه خداوند سلطانى براى آنها گماشت و مأمور بجهاد شدند از قول خود برگشتند و از جنگ اعراض نمودند و حاضر نشدند بجنگ نمودن مگر اندكى از آنان وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طالُوتَ مَلِكاً پس از آنكه از پيغمبر خود خواهش نمودند سلطانى براى آنها بگمارد كه با دشمنان آنان بجنگد آن پيمبر گفت خداوند طالوت را براى شما سلطان قرار داده گفتند چگونه طالوت بر ما سلطان باشد در صورتى كه ما سزاوارتريم بممالك دارى و طالوت مردى است فقير و بى‏بضاعت.

قالَ إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَيْكُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ پيمبر در پاسخ گفت خدا طالوت را بر شما تفوّق و برترى داده بدو چيز يكى بعلم و ديگرى بجسم.

بعضى از مفسرين چنين گفته بنى اسرائيليان گفتند طالوت نه از خاندان نبوت مثل موسى و عيسى است و نه از خاندان سلطنتى است مثل داود و سليمان و علاوه فقير و درويش است و چنين كسى چگونه لايق سلطنت ميباشد.

پيمبر در پاسخ گفت شرافت بمال و نسب نيست سلطنت شخصيّت و لياقت ميخواهد و آن بمال و مكنت نيست بلكه بعلم سياست و مملكت‏دارى و قوّت و شجاعت بدنى است و او را طالوت مى‏گفتند بمناسبت اينكه قامت وى خيلى بلند بوده و از اولادان ابن يامين بشمار ميرفت.

وَ اللَّهُ يُؤْتِي مُلْكَهُ مَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ تمام عوالم وجود ملك خدا است قبض و بسط بدست اوست تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ وقتى صدر و ذيل آيه را با هم جمع كنيم چنين استفاده ميشود كه با اينكه عالم ملك خدا است و از راه كرم و احسان بهر كس هر چه بخواهد عطا مى‏كند و هر                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 369

 تصرفى كه بخواهد در آن ميكند و كسى را نرسد بر او اعتراض نمايد كه چرا چنين و چنان كردى با اينحال آنچه كند از روى حكمت و نظام و مصلحت كون مى‏كند ساحت قدس مربى و ناظم عالم از عبث و بيهوده‏كارى منزه و مبرا است.

وَ قالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ آيَةَ مُلْكِهِ أَنْ يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ فِيهِ سَكِينَةٌ در اينكه در آن تابوتى كه نشانه سلطنت طالوت بود چه بوده بين مفسرين گفتارى است و اختلاف آنان ناشى از اختلاف اخبار است:

1- مقصود از تابوت صندوق تورات است و چون بنى اسرائيل بعد از موسى (ع) طغيان نمودند و سركشى كردند خداوند آن صندوق را از ميان آنها بالا برد و پس از آنكه آنها از آن پيمبر نشانه‏اى براى سلطنت طالوت خواستند آن صندوق بتوسط ملائكه بزمين فرود آمد نزد طالوت. (ابن عباس) 2- خداوند براى آدم صندوقى فرود آورد كه در آن تماثيل تمام پيمبران از آدم تا خاتم صلى اللَّه عليه و آله و سلّم نقش شده بود و از چوب شمشاد تعبيه شده بود و بمقدار سه ذرع در دو ذرع طول و عرض داشت و اين صندوق نزد آدم (ع) بود و بعد از آدم بين اولاد وى دست بدست ميگشت تا بيعقوب (ع) رسيد پس از آن بدست بنى اسرائيليان بود تا بموسى رسيد و موسى (ع) تورات و بعضى چيزهاى ديگر در آن نهاد و بين بنى اسرائيل دائر بود و چون بنى اسرائيليان مخالفت ورزيدند خداوند امالقه را بر آنها مسلط گردانيد و تابوت را از آنان ربودند و در جاهاى كثيف مثل مستراح و محل كثافات گذاردند و هر كس در آن مستراح ميرفت مبتلا ميگرديد بمرض بواسير اين بود كه خداوند صندوق را از آنها گرفت و چهار ملك براى محافظت آن گماشت وقتى مردم نشانه پادشاهى طالوت را خواستند آن صندوق را بتوسط آن چهار ملك بطالوت رسانيد، و گفتگوى ديگرى نيز در اينجا شده كه در بيان او چندان فايده‏اى بنظر نمى‏آيد.

فِيهِ سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ آن صندوقى بود كه در آن سكونت و اطمينان نفس از طرف پروردگار شما پديد ميگرديد بعضى از دانشمندان چنين اظهار داشته‏اند كه لفظ سكينه در سه معنى استعمال شده.                       

 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 370

 1- همان صندوقى است كه نشانه پادشاهى طالوت قرار داده و آن معجزه پيمبرى از پيمبران بوده كه وقتى در ميدان جنگ ميگذاشتند صدايى از آن بيرون ميآمده كه قلب دشمن را ميلرزانيده.

2- آن لطائف حكمتى است كه خداوند القاء مينمايد بزبان فيلسوفى كه در مقام بيان حكمت و فلسفه است، 3- آن الهامات و اسرارى است كه خداوند بطريق وحى بقلب انبياء القاء ميگرداند يا آن چيزى است كه بقلوب مؤمنين ظهور و بروز ميگرداند و آن قوّت و روح و نورى است از طرف حق تعالى كه خائف را مطمئن ميگرداند و محزون را تسلى ميدهد چنانچه در كتاب كريمش فرموده فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلى‏ رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ و بعضى گفته‏اند تابوت قلب است و سكينة آنچه در اوست از علم و اخلاص و ذكر خدا كه قلبها بآن مطمئن ميگردند و آمدن او اشاره بقلبى است كه جاى علم و وقار است. (مجمع البيان) آرى چنانچه از اخبار و گفتار مفسرين بر ميآيد آن تابوتى كه نشانه سلطنت طالوت قرار داده اگر چه ظاهرا صندوقى بوده محسوس و منطوى بر اسرار و رموز محير العقول لكن قرآن ظاهرى دارد و باطنى و باطن آن را نيز باطنى است كه معصوم تا هفت بطن ميشمارد.

و چنانچه بعضى از دانشمندان گفته‏اند براى آيات قرآنى چهار مرتبه است كه هر يك از اين چهار مرتبه را عرض عريضى است: عبارات، اشارات، لطائف، حقائق كه فهم هر مرتبه‏اى از آن راجع بمرتبه‏اى از ايمان است و همين طورى كه مردم در معرفت و ايمان تفاوت دارند در فهم آيات و اسرار قرآنى نيز همه بيك درجه نيستند.

پس شايد مقصود از قوله تعالى سَكِينَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ اطمينان نفس و سكونت و استقامت در دين و ثبات در توحيد و ايمان يقينى باشد بدون تزلزل و اضطراب زيرا كه از خصوصيات ايمانى كه بدرجه اطمينان برسد اين است كه قلب و دل انسانى را مثل كوه پابرجا ميگرداند كه بادهاى مخالف اوهام وى را تكان نمى‏دهد و نيز در مشكلات زندگانى چون اتكاء و بستگى خود را بحقيقت ميداند بحلقه محكمى چنگ زده كه گسستگى ندارد و نظير اين آيه در قرآن مجيد بسيار است مثل آنجا كه‏

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 371
فرموده هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ و كسى كه فاقد چنين سكونت و اطمينان قلبى باشد هميشه در ظلمات افكار و تهاجم موهومات و خيالات فاسده شيطانى گرفتار و مغلوب هواهاى نفسانى و هموم و غموم بر وى مسلط گشته هر گوشه خاطرش مبتلا بغمى خانه دلش از ظلمات و هم و طبع تيره و تار گرديده و چون عالم طبيعت هميشه در كون و فساد و تغير و تبدل است اين است كسى كه چنگ نزند بحلقه محكم توحيد و از مبدء عالم استمداد نجويد آن سكونت قلبى كه عبارت از اطمينان نفس بمقام توحيد است وى را ميسر نگردد و در نتيجه خانه دلش را جاى و مأواى شياطين گردانيده و مثل عالم طبيعت كه داخل در وى است هميشه در اضطراب و نزول است و سكونت براى وى ميسر نيست چگونه ممكن است كسى كه خود را مقيد بچنين عالمى نموده سكونت براى وى ميسر گردد همين طورى كه عالم طبيعت در تغير و تبدل دائمى است قلب انسان هواپرست نيز بدنبال وى در حركت است لكن قلب موحد مثل كوه پابرجا ثابت و استوار و از تزلزل روزگار متزلزل نمى‏گردد زيرا كه اتكاء و بستگى وى بجايى است و خود را قائم بكسى گردانيده كه ساحت قدس او برتر از عالم طبيعت و منزه و مبرا از آفات امكانى و عدم در حقيقت او تعالى راه ندارد و البته چنين كسى در محل امن و امان قرار گرفته إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي مَقامٍ أَمِينٍ وَ بَقِيَّةٌ مِمَّا تَرَكَ آلُ مُوسى‏ وَ آلُ هارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلائِكَةُ نزديكترين و خصوصى‏ترين بشخص را آل او گويند و بعضى گويند آل شخص خود آنست زيرا كه نزديكترين بشخص و خصوصى‏ترين او خودش نسبت بخودش مى‏باشد و پس از آن اولاد و ذريه وى نزديكترين و خصوصى‏ترينند نسبت بوى.

و شايد نظر بهمين دو جهت دارد اينكه آل رسول خاتم صلى اللَّه عليه و آله و سلّم) را منحصر گردانيده‏اند بعلى و فاطمه و حسن و حسين و ذريه طاهرين او صلوات اللَّه عليهم اجمعين زيرا كه باتفاق شيعه و سنى على عليه السلام خصوصى‏ترين مردم بود برسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلّم و از حيث حسب و نسب و مقام و فاطمه سلام اللَّه عليها نزديكترين مردم بود به پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلّم زيرا كه                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 372

 حضرتش يگانه فرزندى بود كه از او باقى مانده بود و نيز ذريه او نزديكترين مردمند برسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلّم بلكه توان گفت چون در اين زنها غير از حجت وقت كسى از ذريه فاطمه معلوم نيست جز سادات آنها نيز از آل پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله و سلّم محسوب ميشوند و بنا بر اين توسعه صلواتى كه برسول صلى اللَّه عليه و آله و سلّم و آل او فرستاده ميشود شامل سادات هم ميشود.

 (و هذا فوز عظيم) و شايد مقصود از «بقيه» در آيه كه موسى (ع) و هارون باقى گذاشته بودند تورات و بعض الواحى بوده كه نزد خواص آنها بوديعه باقى مانده و در آن صندوق نهاده بودند و چون آن صندوق نظر بمحتوياتش محترم بوده لهذا ملائكه حافظ و مستخدم آن گماشته بودند.

فَلَمَّا فَصَلَ طالُوتُ بِالْجُنُودِ قالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ پس از آنكه بنى اسرائيليان سلطنت طالوت را قبول نمودند و تسليم وى گرديدند جماعت بسيارى از آنان با او حركت كردند براى جهاد با جالوت طالوت بآنان اظهار نمود كه خداوند شما را ميآزمايد به اينكه در بين راه بنهر آبى برخورد مى‏نمائيد.

فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي از من نيست هر كس از آن آب آشاميد يعنى از اهل قشون من نيست و از مجاهدين فى سبيل اللَّه محسوب نمى‏گردد و كسى كه از آن آب نياشاميد آن از من است يعنى از مجاهدين فى سبيل اللَّه بشمار ميرود.

إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ اين جمله استثناء گرديده از جمله وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ يعنى كسى كه از آن نهر نياشاميد مگر بقدر مشتى بكف دست خود چنين كسى از من نيست.                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 373

 فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلَّا قَلِيلًا پس تمام آن قشون انبوه از آن آب خوردند مگر اندكى از آنان كه با شدت عطش از آشاميدن آب خوددارى نمودند.

و در احاديث و اخبار از طريق شيعه و سنى رسيده كه آن عده‏اى كه از آن آب نخوردند سيصد و سيزده مرد بودند و در حديث از رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلّم است كه روز بدر فرمود امروز عدد اصحاب ما عدد اصحاب طالوت است و عدد اصحاب رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلّم در آن روز سيصد و سيزده نفر بودند و از آن جماعت بسيار كه گويند هفتاد هزار يا هشتاد نفر مرد جنگى بودند همه آب خوردند مگر اندكى و آنها كسانى بودند كه يا اصلا از آن آب نخوردند يا بمشتى قناعت نمودند.

آرى هميشه امتحان بين افراد بشر جريان داشته و دارد (تا سيه روى شود هر كه در او غش باشد) و منافق و دروغگو رسوا گردد ببين چگونه در ابتداى امر تدليس شيطان ظاهر گرديد در آنجا كه مأمور گرديد بآدم سجده كند تا اينكه حقيقت شيطانيت وى آشكار گردد و ساحت قدس ملائكه بتلبيس ابليسيت آن لعين آلوده نگردد و معلوم شود كه او شيطانى است بصورت خود را شبيه بملائكه گردانيده.

پس از آن در افراد بشر خود آدم و حوا امتحان گرديدند بنهى از خوردن شجره پس از آن دو پسران آدم هابيل و قابيل در بوته امتحان در آمدند بلكه پيمبران نيز بنوبه خود هر يك در مورد امتحان واقع مى‏گرديدند و نيز در زمان هر پيمبرى از پيمبران بمحض اظهار ايمان از كسى پذيرفته نمى‏گرديد مگر وقتى كه از بوته امتحان خالص بيرون ميآمدند و اشاره بهمين دارد آنجا كه فرموده أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ، وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبِينَ «1» سوره عنكبوت آيه اول.

__________________________________________________

 (1) آيا مردم چنين گمان ميكنند كه بمحض اينكه بگويند ايمان آورديم از آنان پذيرفته ميشود و آنها را در مورد آزمايش نمى‏آورند و بحقيقت آزموديم كسانى كه پيش از آنها بودند تا اينكه معلوم شود و تميز داده شود كه راستگو كيست و دروغگو كدامست.

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 374

پس آن كس كه در جاده شريعت و حقيقت قدم ميگذارد بايستى چشم و گوش خود را باز كند و مواظب و مراقب حال خود باشد كه در موقع امتحان مردود نگردد و جوهر وجود وى از بوته امتحان خالص بيرون آيد و گر نه رسوا ميگردد و دروغ او فاش ميشود.

فَلَمَّا جاوَزَهُ هُوَ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ پس از آنكه طالوت با آن عده قشون از آن نهر آب گذشتند.

قالُوا لا طاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ ظاهرا آنهايى كه چنين گفتند آن عده لشگريانى بودند كه از آن آب نهر آشاميده بودند كه اثر نفس‏پرستى در آنان بروز نموده گفتند ما طاقت مقاومت با جالوت و قشون وى نداريم اين بگفتند و از طالوت برگشتند.

قالَ الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا اللَّهِ كسانى كه گمان ميكردند خدا را ملاقات مى‏كنند، مفسرين گويند ظن در بسيارى از آيات قرآن بمعنى علم آمده و ملاقات خدا يعنى نزديك شدن بثواب و رحمت خدا پس بنا بر اين معنى آيه چنين ميشود آن جماعتى كه يقين داشتند برحمت خدا و اينكه بپاداش عمل خود خواهند رسيد گفتند.

كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ چه بسيار عده كمى كه بخواست خداوند غالب شدند بر جماعت بسيار.

وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ و خداوند با اشخاص صابر و بردبار است اگر چه بدلالت آيه مباركه:

وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ ذات احديت بآن معنايى كه منافى با مقام قدس نباشد با هر فردى از مؤمنين همراهست بلكه با هر موجودى معيت قوميّت دارد و بهر كسى نزديكتر از رگ گردن وى است يا او نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ لكن
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 375

 خصوصيت زائدى كه بصابرين نسبت ميدهد شايد از باب زياده نسبتى است كه اشخاص بردبار و فداكار خصوصا كسانى كه جان گرانبهاى خود را در راه رضاى حق تعالى فدا ميدهند پديد گشته زيرا كه مجاهدين و فدويان راه خدا در اثر بردبارى و مقاومت و عزم ثابت و قوت اراده و روح جديدى در آنان بروز و ظهور مينمايد و هميشه زنده و جاويدند بحيات روحانى و على الدوام افاضه ميگردد بآنها نور رحمتى كه رهبر و پيشرو آنها ميگردد تا اينكه بجوار حق تعالى نزديك گردند پس همانطورى كه آنها با خدا ميباشند باعتبار مقاومت و ايستادگى و پايدارى در مقام بندگى خداوند نيز نسبت بآنها مزيد عنايت دارد و هميشه مشمول رحمت و نظر لطف او هستند و چنين نور و روح جديدى بدون صبر و متانت و استقامت در طريق حق و بندگى و تحصيل تقوى كسى را ميسر نخواهد شد.

وَ لَمَّا بَرَزُوا لِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ قالُوا رَبَّنا أَفْرِغْ عَلَيْنا صَبْراً وَ ثَبِّتْ أَقْدامَنا وَ انْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْكافِرِينَ وقتى قشون طالوت كه شايد همان سيصد و سيزده نفر بودند برخورد نمودند به قشون جالوت و ديدند كه عدد آنها بسيار است و گويند آنان هفتاد و شش هزار نفر بودند و جالوت مردى بود كهن و شجاع در برابر آنان خود را ضعيف و ناتوان پنداشتند اين بود كه بخدا پناه بردند و از او يارى و كمك طلبيدند، و چون ميدانستند ظفر و پيروزى دنبال صبر پديد ميگردد و بدون صبر و ثبات و استقامت فتح و غلبه نصيب كسى نميگردد (در اثر صبر نوبت ظفر آيد) اين بود كه فقط از خداوند طلب صبر و استقامت و ثبات گردند و گفتند خدايا بريزان بر ما صبر و ما را در طريق بندگى ثابت قدم گردان و مظفريت و فيروزى بما كرامت فرما.

فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ قَتَلَ داوُدُ جالُوتَ مفسرين گويند از جمله كسانى كه با طالوت از نهر گذشتند شخصى بود ايشا نام و او پدر داود و ايشا سيزده پسر داشت و داود كوچكتر از همه آنها بشمار ميرفت‏

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 376

 هم بسن و هم بجثه و داود گوسفندچرانى ميكرد و نظر بهمان كوچكى و خردى او پدرش وى را در ميدان جنگ نياورده بود طالوت بامر خدا داود را طلبيد و داود با فلاخنى سنگى زد و جالوت را كشت و قشون او از ترس فرار نمودند.

وَ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمَّا يَشاءُ و خداوند بداود هم سلطنت عطا نمود و هم حكمت و نبوت و دانا گردانيد او را بآنچه مشيت و اراده او بآن قرار گرفته.

وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ و اگر نبود كه دفع و رفع كنند بعضى فساد بعضى را هر آينه زمين فاسد ميگشت و نظير اين آيه در جاى ديگر راجع بجهاد با اعداء و بيان حكمت آن فرموده:

وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّهِ كَثِيراً سوره حج آيه 41.

و بعضى از مفسرين اين آيه و امثال آن را حمل نموده‏اند بر قاعده (تنازع بقاء و انتخاب طبيعى) كه تنازع بقاء اين است كه روى قاعده طبيعى هر موجودى مجبورا ميكوشد در حفظ بقاء خود و در اين زمينه آنچه منافى با بقاء وى است با وى تنازع و معارضت مينمايد و در اين منازعه قوى غالب و ضعيف تحت تأثير وى واقع ميگردد و نيز بقاعده انتخاب طبيعى طبيعت از بين افراد يك نوع يا بين انواع هر نوعى يا فردى كه كاملتر و مجهزتر باشد باقى ميگذارد و باقى انواع يا افراد را منقرض ميگرداند و اگر نبود اين تنازع بقاء و انتخاب طبيعى عالم رو بفنا ميرفت.

اين خلاصه قاعده طبيعى است كه علماى طبيعى از روى تجربه بدست آورده‏اند و اين قاعده و لو باندازه‏اى درست بنظر ميآيد لكن بطور كلى نميتوان اين قاعده را تصديق نمود زيرا اگر چنين باشد بايستى از روى (تنازع بقاء) هر موجودى براى حفظ وجود و بقاء خود موجودات ضعيف را اعدام نمايد و بغلبه اقوياء نسل ضعفاء منقرض گردد با اينكه اين طور نيست بلكه بتجربه و علوم طبيعى معلوم و محقق                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 377

 گرديده كه چه بسيار انواع و افراد موجودات قوى فانى و منقرض گرديده و افراد و انواع ضعيفى كه باقى مانده بلكه گوئيم البته عالم طبيعت روى يك قاعده مضبوطى قرار گرفته و عليت و معلوليت بين اجزاء عالم جريان دارد لكن تمام اجزاء آن تحت يك عليت حقيقى و يك عامل واقعى مسخر ميباشند كه از روى حكمت و نظام عالم هر نوع ضعيفى را تحت تأثير نوع قوى‏تر از خود قرار داده كه در مورد غلبه نوع ضعيف نوع قوى از فساد و زيادتى آن جلوگيرى نمايد و آن زيادتى و غلبه آن را كه بفساد ميانجامد باصلاح آرد اين است كه مى‏بينيم ميكربهاى خوردى كه بچشم نميآيند خوراك ميكروبهاى قوى‏تر از آن قرار داده و نيز آنها را خوراك حشرات زمين گردانيده بهمين ترتيب هر ما فوقى را مسلط نموده بر آنچه تحت او واقع گرديده مثلا ماهى را مسلط نموده بر كرمهاى آبى كه بآنها تغذيه نمايند و بعضى از همان ماهيان خوراك كبوتران ميشوند بهمين ترتيب عالم طبيعى سيران مينمايد و اگر نبود (تنازع بقاء) بعضى انواع زيادتى مينمود و عالم را فاسد مى‏گردانيد.

چون در كليه عالم طبيعى چنين است عالم تمدن انسانى نيز همين طور است كه تحت عامل واقعى و مربى حقيقى بايستى فساد آن را تبديل بصلاح نمايد و افراد مفسد آن كه بمنزله عضو زائد در بدن اجتماع است زايل گردانند تا اينكه بدن تمدن سالم ماند اين است كه هر جامعه‏اى كه روى قاعده مضبوطى استوار گرديده و هر يك از افراد آن بوظائف اجتماعى خود عمل مى‏كنند بقاعده (انتخاب طبيعى) براى بقاء شايسته‏ترند و بعكس هر جامعه‏اى كه افراد آن در طرف افراط و تفريط رفته‏اند بزودى مضمحل و منقرض ميگردند و شايد آيه اشاره بهمين مطلب دارد كه (اگر نبود دفاع بعضى از بعضى ديگر زمين فاسد ميگشت) يعنى فساد بعضى از افراد سرايت مينمود بباقى و تمامى اهل زمين فاسد مى‏گشتند و اينكه از فساد افراد بشر بفساد زمين تعبير نموده نكته‏اى بنظر ميرسد كه مقصود از فساد زمين عدم انتفاع از آن باشد كه وقتى تمدن و جامعه بشرى فاسد گشت گويا زمين فاسد گشته زيرا كه ديگر انتفاعى كه
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 378

 بايست از زمين برده شود كه زمين را مهد و محل آرامگاه بشر قرار داده چنانچه فرموده الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ مَهْداً وَ جَعَلَ لَكُمْ فِيها سُبُلًا لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ سوره زخرف آيه 9 چنين آرامشى از اهل زمين سلب و تمام اهل آن متزلزل ميگردند.

تِلْكَ آياتُ اللَّهِ مفسرين گويند تلك اشاره دارد بهمان اخبارى كه در آيات پيش بيان فرموده كه بامر تكوينى حق تعالى يك دفعه صد هزار نفر مردند و پس از آن بخواست خداوند زنده شدند و نيز آيه بعد كه حكايت طالوت و جالوت بميان آورده و اينكه با شجاعت و كثرت قشون جالوت مغلوب گرديد و داود كه بظاهر بنا بر اينكه مفسرين گويند آن وقت طفلى بوده وى را بپاره سنگى كشت اينها آيات قدرت خدايى است.

نَتْلُوها عَلَيْكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ كه اين آيات و امور خارق العاده‏اى بود كه بطور حقيقت و درستى و از طريق وحى بر تو تلاوت نموديم تا اينكه ثابت شود كه تو محققا از جمله پيمبرانى كه اخبار پيشينيان بتوسط جبرئيل يا بغير واسطه بر تو از طرف مبدء عالم القاء مى‏گردد و تو بمردم خبر مى‏دهى.

چنانچه حكماء گفته‏اند شخص پيمبر بايستى عقل نظرى و عقل عملى او در منتهى درجه حدت و شدت باشد كه بعقل نظرى عارف گردد و احاطه نمايد بعالم ملك و ملكوت و از گذشته و آينده مطلع گردد و خبر دهد چنانچه در باره ابراهيم خليل (ع) فرموده نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ و بعقل عملى متصرف گردد در مواد ممكنات و بخواست خداوند هر طور تصرفى كه منافى حكمت نباشد بتواند انجام دهد يعنى بايستى نبى داراى قوت و شوكتى باشد كه ماده موجودات تحت تصرف وى آيند و بهر شكلى و طرزى كه بخواهد بتواند ماده را تغيير دهد يعنى عالم ملك تحت استيلاء و تصرف او در آيند و مظهر و نماينده صفات الهى گردد.                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 379

 تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ تلك اشاره است بجماعت پيمبرانى كه در قرآن و غير قرآن ذكرى از آنها شده كه اين پيمبران و سفراى الهى و لو آنكه تماما در اصل فضيلت مشتركند كه همه ايشان داراى فضيلت نبوت و ولايت كليه الهيه ميباشند لكن بعضى بر بعضى برترى دارند همه آن بزرگواران در يك رتبه و مقام نميباشند.

مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللَّهُ بعضى از پيمبران كه ظاهرا مقصود موسى كليم اللَّه باشد حضرتش را اختصاص داده بمنصب كليم اللهى اگر چه اين فضيلت منحصر بآن جناب نبود چنانچه در حديث است كه خداى متعال در شب معراج با پيغمبر خاتم صلى اللَّه عليه و آله و سلّم نيز تكلم نمود لكن منصب كليم- اللهى مخصوص بآن حضرت ميباشد و اينكه آيا سخن گفتن خدا با موسى بچه نحو و كيفيتى بود در كتب حكمت و كلام حكما و متكلمين متعرض شده‏اند اينجا جاى بحث آن نيست لكن همين قدر بايست دانست كه سخن گفتن حق تعالى مثل سخن گفتن ماها با يكديگر نيست كه براى ارائه ما فى الضمير خود محتاج بآلات مثل لب و دهان و زبان و صوت و صدا باشيم بلكه شايد چنين باشد كه ايجاد صوت و صدا مى‏نمود در كوه يا درخت و امثال آن با اينكه در آن موقع تمام اجزاء عالم حتى اجزاء بدن خود موسى (ع) بامر تكوينى گويا مى‏گشتند بنداى إِنِّي أَنَا اللَّهُ.

و حضرت امير المؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه در خطبه‏اى فرموده «آن كسى كه با موسى تكلم نمود و باو آيات بزرگ خود را نشان داد بدون آلات و نطق با او سخن گفت».

آرى تمامى موجودات باعتبارى كلمات حقند كه نمايش ميدهند اوصاف ربوبى و وجود سرمدى را لكن البته اختصاص موسى (ع) بمنصب كليم اللهى خصوصيت زائدى دارد كه بآن لحاظ حضرتش مخصوص گرديده باين موهبت عظمى.

وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ و درجه و منزلت بعضى از پيمبران را بلند گردانيده مثل اينكه حضرت ابراهيم                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 380

 عليه السلام را بخلعت خلت سر افراز گردانيد و او را خليل خود ناميد وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهِيمَ خَلِيلًا و بداود (ع) سلطنت و نبوت بخشيد و جن و انس و باد و طيور را براى سليمان (ع) مسخر گردانيد.

و مثل سيد و نبى ما محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلّم كه حضرتش را از تمام انبياء و سفراى خود برترى داده بجهاتى مثل منصب حبيب اللهى و رسالت و پيمبرى او بر تمام جن و انس وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا كَافَّةً لِلنَّاسِ و دوام شريعتش تا قيامت و نسخ تمام شرايع و اديان بدين شريفش و ناميدنش (برحمة للعالمين و خاتم النبيين) و بلندى مقامش به قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى‏ و معجزه باقيه‏اش قرآن مجيد كه تا قيامت ابراز فعاليّت مى‏كند بطورى كه هيچ كرامت و معجزه‏اى در برابر قرآن و اين كلام الهى كه هم معجزه و هم كتاب قانونى است نتواند عرض اندام نمايد و كرامات پيمبران سلف منحصر بزمان خودشان بوده امروز تابعين آنها چيزى در دست ندارند كه بتوانند برخ ما بكشند و اثبات دين خود را نمايند و فضايل و خصوصيات حضرتش بقدرى است كه زبان عاجز از گفتار و قلم قاصر از بيان است اگر نبود همان خاتميت و دوام شريعتش تا قيامت كافى بود براى اثبات برترى او بر تمام پيمبران و علو مقام و منزلتش نزد كردگار عالميان.

و چنانچه گفته‏اند «العطيات على قدر القابليات» البته اختصاص هر پيمبرى از پيمبران بمنصبى و خصوصيتى بمناسب مقام و منزلت آنان است و برترى بعضى بر بعضى راجع بكمالات روحانى آنها و مقامشان در مرتبه توحيد و معرفت و محبت نسبت بذات احديت است كه از آن تعبير بولايت كليه الهيه مى‏كنند.

و از بعضى عرفاء است كه آخر درجه ايمان اول درجه ولايت و آخر درجه ولايت اول درجه نبوت و آخر درجه نبوت اول درجه رسالت و آخر درجه رسالت اول درجه اولو العزمى و آخر درجه اولو العزمى مرتبه خاتميت است و بين هر مرتبه تا مرتبه ديگر مراتب بسيار است.

و چون بعد بين ممكن و واجب غير متناهى است هر قدر مرتبه بشر بالا رود چون ممكن الوجود است باز امكان صعود ببالاترى دارد و درجه پيغمبر اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلّم اگر چه‏

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 381
بالاترين درجات بشمار ميرود لكن چون ممكن بمرتبه واجب نخواهد رسيد اين است كه هر قدر مقامش بالا رود باز قابل صعود بمرتبه بالاترى است و شايد همين باشد سرّ اينكه ما مأموريم در نماز و غير نماز بروح مباركش سلام و درود بفرستيم و از خدا بخواهيم كه درجه او را بلند گرداند اگر چه توجيه شده كه فايده صلوات عايد خودمان ميشود زيرا كه بآن اندازه‏اى كه براى ممكن ممكن باشد صعود نمايد نسبت بحضرتش محقق گرديده زيرا كه درجه و مقام آن بزرگوار بمقام (قاب قوسين) رسيده لكن چون رحمت الهى غير متناهى و نيز علو مقام بشر محدود نيست بحدى كه تجاوز از آن ممكن نباشد اين است كه هر قدر مقام انسان بالا رود باز موفقيت براى بالاترى دارد كه مشمول رحمت غير متناهى الهى گردد پس كلام را بظاهرش گذاريم اولى بنظر ميآيد.

وَ آتَيْنا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّناتِ وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ و عيسى بن مريم را صاحب معجزات ظاهر گردانيديم مثل زنده كردن مرده و شفا دادن كور مادرزاد و نزول مائده سماوى و غير اينها و او را برگزيديم و مؤيد گردانديم بروح القدس آن روح قدسى كه پاك و پاكيزه بوده از قذارات بشرى و بتوسط جبرئيل نفخه دميده شد در مريم و نظر بعلو مقام اوست كه روح مباركش را نسبت بخودش ميدهد و عيسى بن مريم (ع) در جاى ديگر بروح اللَّه معرفى مينمايد و چون خداوند اجلّ از آنست كه داراى روح باشد چه جاى اينكه روح بشر گردد البته اين نسبت باعتبار شدت قرب و منزلت وى است نزد خالق متعال.

ممكن است در اينجا سؤالى پيش آيد كه تخصيص دادن حضرت عيسى (ع) را ببينات با اينكه اظهار معجزات و كرامات از تمام پيمبران ظاهر گرديده اگر نگوئيم معجزات حضرت موسى (ع) زيادتر بوده حتما كمتر از كرامات آن حضرت نبوده پس اين تخصيص براى چيست مفسرين در پاسخ گويند چون يهوديها نسبت زنا ميدادند بمريم صديقه (س) لذا براى رفع تهمت آن معصومه از بين پيمبران عيسى (ع) را مخصوص گردانيد به اينكه هم صاحب معجزات ظاهر و هم داراى روح قدسى الهى است از طرف حق تعالى بوى افاضه گرديده بود.                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 382

 و شايد مقصود اختصاص او بهمان روح قدسى باشد كه در فقره اخير آيه فرموده وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ كه حضرتش از بين انبياء اختصاص پيدا نموده بآن روح قدسى كه در پيدايش او در مريم دميده شده و معجزات و كراماتى كه از حضرتش ظهور و بروز مينمود از قبل همان روح قدسى بود نه فقط مقصود اظهار كرامات باشد.

وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ اگر اراده و مشيت الهى اقتضاء داشت كه پس از اينهمه معجزات و كراماتى كه از انبياء مشاهده نمودند نزاع و جدال از بين آنها برداشته شود و نفاق آنها تبديل باتحاد و يگانگى گردد و باجبار آنها را متحد گرداند البته حكم الهى و اراده ايزدى نافذ بود لكن چون منافى با اختيار ميگرديد لهذا آنها را بحال خود گذاشت.

وَ لكِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ وَ مِنْهُمْ مَنْ كَفَرَ و چون حكمت ازلى اقتضاء ننموده كه بطور اجبار اتحاد و يگانگى بين آنها استوار گردد و بروح ايمانى با هم يكى گردند و اتحاد و وحدت بين آنها حكومت نمايد و همگى بحق و حقيقت بگروند كه از اجتماع آنها يك روح وحدانى تشكيل شود و نزاع و جدال از بين مردم برداشته شود اين بود كه بعد از پيمبران اختلاف بين پيروانشان و غير آنان پديد گرديد بعضى مؤمن و بعضى كافر گرديدند.

وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلُوا وَ لكِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ ما يُرِيدُ و با اينكه بعضى مؤمن و بعضى كافر بودند اگر خدا ميخواست صلح عمومى بين افراد بشر دائر مينمود كه دست از جنگ و خونريزى يكديگر بر ميداشتند و لكن اراده حق تعالى نافذ و آنچه حكمت اقتضاء ميكند انجام ميگيرد.

از اين آيه بضميمه آيات پيش كه وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ و غير آن چنين بر مى‏آيد كه اين نزاع و جدالى كه بيشتر اوقات بين مردم دائر است و تاريخ كمتر وقتى را نشان ميدهد كه در يك گوشه زمين جنگ و خونريزى نباشد از روى حكمت و نظام عالم است كه اگر «تنازع بقاء» نبود و بعضى بعض                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 383

 ديگر را اعدام نمينمودند خون فاسد در بدن جامعه بشرى طغيان مينمود و بدن جامعه را فاسد ميگردانيد و عالم رو بفنا و اضمحلال ميرفت.

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَنْفِقُوا مِمَّا رَزَقْناكُمْ خطاب بجماعت مؤمنين است كه اى كسانى كه بحق و بدين حق گرويده‏ايد از آنچه خداوند روزى شما نموده انفاق كنيد.

مما از اسماء اشاره و عموم دارد اگر چه باعتبار فهم عرفى انفاق منصرف ببذل مالى است لكن باعتبار عمومى كه از «الذى» استفاده ميشود و معنى حقيقى موصولات چنين است امر به «انفقوا» شامل ميگردد آنچه را كه خداوند بانسان بخشش نموده اعم از علم مال مقام قوت شوكت و آنچه مردم محتاج بآنند كه امر ميفرمايد بمؤمنين كه آنچه بشما عطا نمودم شما بمحتاجين آن بذل و بخشش نمائيد.

مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شَفاعَةٌ توصيه باين است كه آنچه توانيد پيش فرستيد براى روزى كه در آن روز نه كسب و تجارتى ميسر است كه بتوانيد انتفاع ببريد و نه دوست و رفيقى داريد كه از وى كمك طلبيد و نه شفيعى و نه يار و ياور و دوستى هست كه دست بدامان وى بزنيد بلكه تمام درها در آن روز بسته ميگردد و راه نجاتى نداريد پس امروز كه وقت كسب و تجارت داريد براى روز بيچارگى و درماندگى خود فكرى كنيد و آنچه خداوند بشما عطا فرموده انفاق نمائيد.

از اينجا توان پى برد كه بهترين توشه براى سفر قيامت انفاق و كمك بخلق است خواه بعلم و مال و مقام باشد خواه بزور بازو و دست و پا و زبان كه گويا خداى رحمان چنين نعمتهايى بانسان كرامت فرموده كه هم در اثر آن امور دنيوى وى تأمين گردد و هم مايه تجارت اخروى شود و ربح آن در سراى ديگر عايد وى گردد.

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 384

 [سوره البقرة (2): آيات 255 تا 257]

اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‏ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِما شاءَ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ (255) لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى‏ لا انْفِصامَ لَها وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ (256) اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ (257)

ترجمه:

خداى يگانه‏اى كه نيست الهى مگر او زنده و پاينده و قائم بذات است او را خواب و پينه‏كى فرا نمى‏گيرد ملك او در تصرف اوست آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است كى است كه در خواسته شفاعت كند نزد او مگر كسى را كه اذن در شفاعت بدهد مى‏داند آنچه را جلو خلق و آنچه را عقب آنها واقع مى‏گردد و كسى را احاطه بعلم او نيست مگر بآنچه بخواهد كرسىّ سلطنت و اقتدار و بزرگوارى او فرا گرفته آسمانها و زمين را نگهبانى آسمان‏ها و زمين براى او مشكل نيست اوست بزرگوار و بلند مرتبه،

اجبارى در دين نيست خداوند ظاهر و هويدا نموده طريق رشد و هدايت را از سركشى و طغيان پس كسى كه از باطل برگشت و بحق و حقيقت گرويد و ايمان آورد بخدا چنين كسى محققا چنگ زده بحلقه محكمى كه گسستگى ندارد و خداوند شنوا و دانا است،

خدا دوست كسانى است كه ايمان آورده‏اند بيرون مى- آورد آنها را از ظلمت كفر بنور ايمان و كسانى كه كافر شدند آنها دوست‏داران باطل                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 385

 و در طريق باطل‏اند از نور آنها را بظلمت رهبرى نمايد و چنين كسانى ياران آتش‏اند و در آن جاويدانند.

توضيح آيات‏

اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ كمترين آيه‏اى از آيات قرآنى است كه بقدر آية الكرسى فضيلت در قرائت آن رسيده باشد حديثى از ابى ابن كعب رسيده كه گفته رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلّم از من پرسش نمود كدام آيه از آيات قرآن بزرگتر و عظيم‏تر بنظر ميآيد گفتم خدا و رسولش بهتر ميدانند تا سه مرتبه سؤال نمود همين جواب گفتم پس از آن گفتم آية الكرسى رسول اللَّه دست بر سينه من نهاد و فرمود (گوارنده باد تو را علم يا ابا منذر) پس از آن فرمود بآن خدايى كه جان من بامر اوست اين آيه را زبانى است كه نزد ساق عرش خدا را تقديس و ستايش مينمايد و هر كس عقب هر نماز فريضه آية الكرسى بخواند خداوند خودش قبض روح وى را نمايد و مثل كسى باشد كه با پيمبران جهاد كرده و شهيد شده.

و نيز بروايت ابن مسعود حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلّم فرموده سيّد آيه‏هاى قرآن آية الكرسى و قل هو اللَّه احد است كه نزد خدا بزرگتر از هر چيزى است.

و از حضرت امير المؤمنين عليه السلام است كه كدام عاقل وقت خواب آية الكرسى و آمن الرسول نخواند كه آن كنز عرش است.

و از صادق آل محمد صلى اللَّه عليه و آله و سلّم است كه او از پدرانش و آنها از حضرت امير المؤمنين عليه السلام و او از رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله و سلّم چنين روايت ميكنند كه فرمود وقتى آية الكرسى از كنز عرش فرود آمد هر بتى كه در مشرق و مغرب بود برو افتاد.

و نيز از رسول اكرم صلى اللَّه عليه و آله و سلّم است كه اين آيه در خانه‏اى خوانده نميشود مگر آنكه شيطان تا سه روز نتواند گرد آن خانه بگردد و تا سى روز هيچ جادويى در آنجا تأثير نكند و فرمود اى على اين آيه را بياموز و بفرزندانت نيز بياموزان.

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 386
و در حديث ديگر هر كس اين آيه را پشت نمازهاى فريضه‏اش بخواند هيچ چيز وى را مانع از بهشت نمى‏گردد مگر مرگ و كسى بر اين آيه مداومت نمى‏نمايد مگر صديقى يا عابدى و كسى كه وقت خواب آية الكرسى بخواند خداوند خودش و خانه‏اش و خانه چند همسايه كه در اطراف وى است ايمن ميگرداند و غير اينها از اخبار و احاديث در فضيلت آية الكرسى بسيار است.

از بعضى دانشمندان است كه آية الكرسى سيادت و شرافت دارد بر هر يك يك از آيات قرآنى و از جامع‏ترين و شامل‏ترين معارف و خصوصيات علم توحيد بشمار ميرود و روح قرآن و جوهر و لبّ آيات و روح معانى در آن مندرج است و زبده معارف از معرفت ذات الهى است و صفات و افعال او در آن منطوى است و هيچ آيه از آيات الهى اينطور جامع بنظر نمى‏آيد.

زيرا «اللَّه» اشاره دارد بذاتى كه متصف است بواجب الوجودى و غناى ذاتى لا إِلهَ إِلَّا هُوَ اشاره دارد بتوحيد ذات و نفى شريك و انباز و مثل و ضد و ند الْحَيُّ الْقَيُّومُ اشاره دارد بصفات جمال و جلالت و عظمت خداوندى او مثل علم و قدرت و حكمت و اراده و مشيت كه تمامى صفات ذو الجلال منطوى در معنى حيات است زيرا كه «حى» موجود فعال و دراك را گويند و ذات احديت بذات خود دراك و فعال است كه ادراك هر مدركى منطوى و ناشى از ادراك اوست چنانچه هر كجا علم و قدرت و كمالى در عالم مشاهده گردد ترشحى است از منبع فيض ازلى و قطره‏اى است از درياى رحمت غير متناهى.

 «قيوم» است كه قائم بذات خود و قوام هستى تمامى موجودات و هر كمال و بهايى كه در ممكنات ديده ميشود بازگشت آن بقيوميت اوست زيرا كه ممكن در مرتبه ذات فاقد هر كمال و فضيلتى است و ليسيت ذاتى دارد كه از خود هيچ ندارد و قوله تعالى يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ اشاره بهمان فقر ذاتى و ليسيت وجودى است.                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 387

 لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ اشاره دارد بصفات قدسيه تنزيهيه سلبيه زيرا كه در آن تنزيه و تقديس ذات احديت است از نواقص ممكنات كه بازگشت آن بقدم ذاتى و وجود واجبى مى‏گردد.

لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ اشاره دارد بمقام افعال ذو الجلال كه تمامى عوالم وجود از محسوسات و ماديات گرفته تا مجردات از عالم نفوس و عقول و ملائكه مقربين تماما ملك او و در قبضه اقتدار و تحت سلطنت و استيلاء وى و مسخر ويند.

يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ اشاره باحاطه علم تفصيلى اوست كه هر فردى از موجودات گذشته و آينده و آنچه در عالم واقع شده و ميشود تماما منطوى در علم ازلى و ازلا و ابدا مكشوف و حاضر نزد قيوم متعال ميباشند.

وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ اشاره دارد بسعه علم تفصيلى و سعه احاطه و سلطنت و عظمت و اقتدار خداوندى آن حى متعال و اسرار ديگرى كه در آن منطوى است وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما اشاره دارد بكمال قدرت و عدم دثور و خستگى در عمل كه ناشى از جهات جسمانى و لوازم طبيعى است.

وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ اشاره دارد بعلو عظمت خداوندى او.

پس كسى كه در اين مبارك آيه تأمل نمايد بخوبى مى‏يابد كه چگونه تمام اوصاف جمال و جلال و عظمت كبريايى مبدء عالم در آن منطوى است. «پايان» چنانچه مفسرين شماره نموده‏اند آيه الكرسى پنجاه كلمه و يكصد و پنجاه حرف است اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ اللَّه مبتداء لا نفى جنس الا استثناء هو ضمير غائب مذكر مرجع و بازگشت آن باللّه است الْحَيُّ الْقَيُّومُ دو اسم از اسماء الحسنى و دو صفت از اوصاف جمال است.

در اين مبارك آيه پنج اسم از اسماء اعظم الهى را تذكر ميدهد:

1- اللَّهُ با اختلاف اقوال كه آيا مشتق است يا جامد اسم است يا صفت                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 388

 و بنا بر اينكه مشتق باشد مبدء اشتقاق آن چيست، و نيز آيا از چه لغتى مأخوذ گرديده عربى يا سريانى و مقالات بسيارى كه در اين زمينه شده اتفاقى بين دانشمندان است كه «اللَّه» علم و اسم و مخصوص بآن ذاتى است كه جامع تمام اوصاف جلال و جمال و فضايل و كمالات باشد و راجع بلفظ و معنى اللَّه در بسم اللَّه مختصر بيانى شد تكرار نشود.

لا إِلهَ إِلَّا هُوَ پس از اسم ذات در مقام اوصاف بر مى‏آيد كه آن ذات يگانه‏اى است كه در مرتبه معبوديت و مألوهيت شريك و انبازى براى وى نيست و بلاى نفى جنس، بكلى معبوديت غير را منفى مينمايد و معبوديت و عبوديت را منحصر ميگرداند بآن هويت مطلقه الهيه و «هو» اشاره دارد بهمان ذات و هويتى كه كامل مطلق و در مرتبه كمال بالاتر از آن است كه بتصور آيد و ما فوق هر كمال و بهايى است كه ممكن بتواند وى را ستايش نمايد چگونه بشر تواند احاطه نمايد بذاتى كه محيط بر او و مستولى بر تمام موجودات و شراشر ممكنات است تا اينكه بتواند توصيف نمايد آن ذات يگانه را بآنطورى كه لايق عظمت و بزرگوارى اوست مگر آن طورى كه خودش خود را معرفى نموده.

 «الحى» صفت مشبه و دلالت بر دوام و ثبات دارد و اين صفت سوم از اوصاف جمال ايزدى بشمار ميرود كه در اين آيه تذكر ميدهد.

و حيات در انسان و حيوان آن قوه‏اى را گويند كه مبدء حس و حركت و مبدء افعالى است كه منوط باحساسات حسى و مبدء علم و اراده و شعور است و موجود فعال دراك را موجود زنده ميگويند.

پس حيات در هر موجودى يك نحو صفتى است كه از آثار آن علم و ادراك و حس و اراده در انسان و حيوان پديد ميگردد و در نباتات آثار حيات آن همان قوه ناميه اوست كه وقتى مفقود گرديد گياه ميخشكد و از انتفاء مى‏افتد و نيز انسان و حيوان بفقدان حيات آثار خارجى آنان از حس و ادراك و عمل منتفى ميگردد.

و حيات باشتراك لفظى و معنوى مشترك بين حيات حقيقى ذاتى و حيات عرضى                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 389

 اعتبارى است حياتى كه نسبت بحق ميدهند حيات حقيقى ذاتى است كه عين ذات است مصداقا نه مفهوما زيرا باعتبار مفهوم ذهنى حيات نيز مثل باقى صفات جلال الوهيت غير از ذات و يكى از صفات بشمار ميرود و علم و قدرت و اراده و مشيّت لازمه حياتى است كه با ذات الوهيت يكى و عين حقيقت اوست و حيات هر موجودى غير از آن عرضى و اعتبارى است بدليل آنكه هر موجود زنده‏اى غير از ذات الوهيت در حالى كه متصف بحيات است ممكن است بميرد و فاقد حيات گردد.

خلاصه در ممكن هر صفت و فضيلتى كه يافت شود و منسوب بوى گردد عرض و خارج از ذات وى است و بعكس در واجب هر صفت و كمالى كه نسبت بآن ذات مقدس داده شود عين ذات و عين حقيقت و هويت مطلقه اوست.

و حيات با اينكه مشترك معنوى است بين مصاديق آن مثل وجود مراتب و درجات بسيار دارد و نازلترين آنها حيات نباتى است چنانچه فرموده أَنَّ اللَّهَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها و مقصود از حيات زمين آثار خارجى مثل روئيدن گياه و نشو و ارتقاء نباتات است مرتبه بالاتر حيات حيوانى و حيات دنيوى انسانى است كه باضافه بر حيات نباتى داراى حس و حركت و نمو و ادراك و اراده و احساسات است و بالاتر از آنها حيات برزخى انسانى است كه واسطه بين ماديت و تجرد مى‏باشند كه از جهت جهات حيوانى از حس و ادراك با حيوانات يكى است و از جهت ادراك و تميز عقلى و كسب علوم و معارف از حيوانات امتياز يافته و منفرد بنوع گرديده اين است كه آثار حيات از علم و قدرت و ادراك معقولات در اين نشاء دنيوى از وى بروز و ظهور مى‏نمايد و بالاتر از آن حيات حقيقى اخروى است كه حيات اخروى فوق حيات نباتى حيوانى و انسان دنيوى بشمار مى‏رود زيرا كه آن حياتى است كه مرگ ندارد احسانى است كه فقدان ندارد بقايى است كه فناء ندارد در چند جاى از كلام مجيد حيات دنيا را نسبت بحيات اخروى حيات عاريتى معرفى نموده و آن را متاع اندك و منشأ لهو و لعب بشمار آورده آنجا كه فرموده وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا مَتاعُ الْغُرُورِ سوره حديد آيه 2. و در جاى ديگر وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 390

 الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ‏

 سوره عنكبوت آيه 34.

لكن همين حيات حقيقى اخروى كه خداوند آن را ستوده و كليه عالم آخرت را عالم حيات ناميده و سعادت و فضيلت را مخصوص بحيات پاكيزه اخروى گردانيده چون صفت ممكن است و ممكن در حدّ ذات خود فاقد وجود و حيات و هر نوع كمالى است كه بشود تصور نمود و در وجود و حيات و باقى كمالات وى قائم بوجود حق و باقى ببقاء اوست از خود هيچ ندارد اين است كه حيات پاكيزه اخروى نيز بقياس بحيات حقيقى واجبى حيات عرضى است نه ذاتى.

پس نتيجه اين شد كه فقط و فقط حيات حقيقى مثل باقى صفات ذو الجلال از علم و قدرت و اراده و مشيت كه از حيات ناشى مى‏گردد نسبت بممكن عرضى و نسبت بواجب ذاتى است حى مطلق كسى است كه علمش محيط بر تمام كائنات و حيات هر جنبنده‏اى ناشى از حيات او و موت و عدم در ساحت قدس او راه ندارد، و شايد همين باشد سرّ اينكه «الحى» را مقارن نموده «بالقيوم» هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ آن زنده و پاينده‏اى كه قائم بذات خود و قوام تمامى موجودات بقيوميت او است هر جا حياتى و كمالى يافت شود جز نمايندگى و مظهريت آن فرد ازلى چيز ديگرى نيست عالم ظهور وجود او و مرآت اوصاف و كمالات آن كامل مطلق است.

باعتباراتى ميتوان گفت الْحَيُّ الْقَيُّومُ اسم اعظم الهى است چنانچه بسيارى از مفسرين چنين اظهار مينمايند بدليل اينكه همانطورى كه گفته شد حيات منشأ علم و قدرت و باقى صفات كماليه است و حى موجود زنده‏اى را گويند كه آثار حياتى از حس و حركت ارادى در حيوان و باضافه علم و قدرت و ادراك معقولات در انسان بروز و ظهور نمايد.

پس چون «الحى» صفتى است كه تمامى اسماء الحسنى الهى در آن مندرج و منطوى است و در معنى عبارت از همان بروز و ظهور اسماء اللَّه است اين است كه بزرگترين و شريف‏ترين اسماء الهى بشمار ميرود.

 «القيوم» صيغه مبالغه و بمعنى قيوميت و قوام بنفس كه عبارت از وجود واجبى‏

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 391

 است كه آن ذات مقدس قائم بنفس و تمامى موجودات قائم باو و موجود بوجود اويند و هيچ موجودى از حيطه وجود و قيوميّت آن فرد متعال خارج نيست و تمام اوصاف جلال و كمال ناشى از اين دو اسم مبارك است و باعتبار ديگر تمام صفات حقيقة ناشى از تأكد وجود واجبى و حيات حقيقى اوست و تمام صفات اضافى از عالميت و قادريت و غير اينها ناشى از قيوميت آن فرد ازلى است.

پس از اينجا معلوم ميشود كه الْحَيُّ الْقَيُّومُ بالاترين و بزرگترين اسماء الهى بشمار ميرود و از اسماء مخصوصه بذات الهى است پس باين اعتبار توان آن را اسم اعظم ناميد و ابو امامه از حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلّم چنين روايت ميكند كه فرموده مهمترين و بزرگترين اسماء الهى در سه سوره قرآن است در سوره بقره و آل عمران و طه عمر بن ابى سلمه گفت انديشه كردم كه هيچ اسمى نيست كه در اين سه سوره مطابق هم باشد مگر الْحَيُّ الْقَيُّومُ در سوره بقره لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ در آل عمران الم اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ در سوره طه وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ ديگر از اوصاف جلال خداوندى اين است كه فرا نگيرد او را خواب و نه پينكى سنه مرتبه اول خواب و مقدمه آن است كه آن را پينكى گويند و نوم آن عشوه سنگينى است كه بر قلب وارد ميگردد.

پس از بيان اوصاف جمال و كمال از وحدت و الوهيت و حيات و قيوميت در مقام اوصاف جلال و تنزيه ذات مقدس بر آمده و از خود تعريف و تمجيد نموده كه قوت و قدرت و عظمت او بقدرى است كه خستگى كه خواب يا پينكى آورد در ساحت قدس خداونديش راه ندارد.

بعضى از مفسرين چنين گويند در ذات احديت خواب و پينكى نيست زيرا كه خواب آفت است و آفت بر او روا نيست، خواب تغيير است و تغيير بر او روا نيست خواب قهر است يعنى امر غير اختيارى است و چنين امرى بر وى روا نيست خواب براى آسايش رنج و تعب است و رنج و تعب و آسايش بر او روا نيست، خواب ضد علم است يعنى
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 392

 جهل و بيخردى و نفهمى بر او روا نيست و نوم برادر مرگ است و مرگ بر او روا نيست عبد اللَّه انصارى چنين گفته از حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله و سلّم پرسيدند در بهشت خواب هست فرمود نه زيرا كه خواب برادر مرگ است و مرگ در بهشت نيست.

لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ پادشاهى آسمانها و زمين مخصوص بذات مقدس خداوندى اوست يعنى قوام آسمانها و زمين و آنچه در آنست ملك حق و در تصرف اوست.

و اين جمله متفرع بر جمله پيش است و شايد اشاره باين باشد كه چون آسمانها و زمين و منطويات آن ملك خدا و در تصرف و تحت اقتدار اوست و وجود همه آنها قائم بآن ذات احديت است و اگر آنى غفلت نمايد (بهم ريزند قالبها) بلكه يك دفعه تماما بر ميگردند بحال نيستى اولى خود اين است كه ناظم و مدبر عالم بايستى خواب و غفلت در ساحت كبريايى او راه نداشته باشد.

مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ مَنْ ذَا الَّذِي استفهام است يعنى كيست كه بتواند واسطه گردد در ايصال فيض مگر بامر او و اوست سلطان مطلق.

شفع، مقابل «وتر» است و شفيع كسى را گويند كه قرين ديگرى گردد و در امر خيرى وى را كمك نمايد و واسطه گردد در رسيدن بآنچه مطلوب و مقصود اوست.

بعضى از مفسرين چنين اظهار ميدارد كه شفاعت يكى از اسباب و واسطه ايصال خير است خواه راجع بامور تكوينى باشد يا تشريعى در امور تكوينى مقصود از توسط همان اسبابى است كه بتوسط آن از مبدء متعال بمادون فيض ميرساند إِلَّا بِإِذْنِهِ اشاره بآن دارد كه اسباب مسخر امر حق‏اند و بمشيت و امر تكوينى او اسباب واسطه در فيض ميگردند و آنان منتظر فرمان اويند و در تشريعيات در مقام مجازات اخروى آن نيز بامر حق كسان لايق مأذون در شفاعتند كه واسطه در ايصال فيض گردند كه بتوسط آنها فيض بخشش و عفو باشخاص عاصى و افاضه رحمت باهل ايمان و تقوى برسانند.                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 393

 اين آيه نظير آيه ديگرى است كه فرموده اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَيْنَهُما فِي سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوى‏ عَلَى الْعَرْشِ ما لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لا شَفِيعٍ سوره الم سجده آيه 4. و در بحث شفاعت گفته شد كه همانطورى كه شفاعت بامور تشريعيه منطبق ميگردد همانطور با امور تكوينيه نيز منطبق ميگردد. (تفسير الميزان) يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ در اينكه مرجع ضمير مغايب در ايديهم و خلفهم بكجا عود مينمايد بين مفسرين گفتارى است.

1- ايديهم يعنى آنچه پيشروى آنها است از امور دنيا و آنچه پشت سر آنها است از امور آخرت. (مجاهد و سدى) 2- ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ آنچه هنوز واقع نشده از امور دنيا وَ ما خَلْفَهُمْ آنچه بر آنها از امور دنيا گذشته يعنى گذشته و آينده آنها را ميداند. (ابن جريح) و غير اينها از مقالاتى كه در اين زمينه گفته شده.

لكن بهتر اين است كه گفته شود اطلاق آيه شامل ميگردد آنچه را براى بشر واقع شده و ميشود و اشاره دارد به اينكه تمامى امور نزد خلاق متعال مكشوف و ظاهر است و احاطه دارد بر تمام مراتب و خصوصيات انسان آنچه راجع بدنياى اوست از گذشته و آينده و آنچه راجع بامور اخروى وى است از سعادت و شقاوت و آنچه بر آن مترتب گردد.

و ظاهرا اين آيات متفرع بر يكديگر است كه اول الوهيت و معبوديت را منحصر ميگرداند بذات اقدس خود و بعد در مقام بر ميآيد كه گوشزد بشر نمايد كه معبود بحق آن كسى است كه حى است يعنى دراك و فعال است و افعال او جزافى نيست و (قيوم) است كه قائم بخود و تمامى موجودات قائم باو ميباشند پس از آن در مقام صفات تنزيهى بجمله لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ اشاره ميكند كه معبود بحق آن كسى است كه بهيچ وجه تغيير و تبديلى در ساحت كبريايى وى راه ندارد و بجمله يَعْلَمُ ما بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ ما خَلْفَهُمْ اشاره مينمايد باحاطه علميه خود كه از بالاترين صفات ذو الجلال
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 394

 بشمار ميرود كه چيزى و موجودى نيست كه از احاطه وجود و قيوميت آن فرد متعال خارج باشد و آنچه نزد خلق مخفى مانده نزد او مكشوف و هويدا است.

وَ لا يُحِيطُونَ بِشَيْ‏ءٍ مِنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِما شاءَ اشاره باين است كه همين طورى كه وجود بشر بلكه تمامى ممكنات محدود و تحت اقتدار اويند علم و احاطه او نيز محدود است علم غير متناهى مخصوص بحضرت احديت است و بهر كسى بقدر استعدادش و باندازه‏اى كه مشيتش اقتضاء نمايد از منبع علم ازلى الهى ترشح مينمايد كه هر علم و دانش و كمالى كه در عالم ديده ميشود قطره‏اى از درياى فيض غير متناهى حق تعالى ترشح نموده و قلوب مرده بشر را بنور دانش زنده ميگرداند.

وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ «وسع» وسعت بمعنى پهنى و فراخى است كرسى محل استيلاء و قرارگاهست و اينكه آن كرسى كه در خور ذات احديت باشد و توان نسبت باو داد چيست بين مفسرين گفتارى است.

1- مقصود از كرسى علم خدا است زيرا كه دفتر را كراسيه گويند (و شايد بشود تعبير از آن بلوح محفوظ نمود). (عبد اللَّه عباس و سعيد جبير و مجاهد) 2- مقصود از كرسى عظمت و سلطنت است و عرب ملك قديم را كرسى خوانند و كرسى اصل هر چيزى است.

3- كرسى اهل و منسوبان است وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ يعنى آسمان و زمين فرا گرفته بندگان مرا.

لكن چنين بنظر مى‏رسد كه بهترين گفتارها همان است كه گفته شود مقصود از كرسى مقر سلطنت و كناية از احاطه رحمت و استيلاى وجود آن فرد ازلى باشد.

حديثى از ابو ذر غفارى است كه گويد از رسول خدا پرسيدم كدام آيه از تمام آيات بزرگتر و عظمت آن زيادتر است فرمود آية الكرسى آن گاه فرمود نيست هفت آسمان در جنب كرسى مگر چون حلقه‏اى در بيابان.                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 395

 و در روايات آمده كه «در ميان عرش و كرسى هفتاد حجاب است از نور و هفتاد هزار حجاب از ظلمت اگر آن حجابها نبودى حمله كرسى از نور حمله عرش ميسوختند».

از حسن بصرى است كه مقصود از كرسى عرش است. بعض مفسرين گفته‏اند كرسى نام فرشته‏اى است و اضافه بضمير اللَّه اضافه تشريفيه است كه دلالت دارد بر بلندى مقام آن فرشته.

و بايد دانست كه قرآن مجيد ظاهرى دارد و باطنى صورتى دارد و معنايى روحى دارد و قالبى اين است كه قرآن را «ام الكتاب» نامند و هر يك از آن وجوه كه گفته شد صحيح است در مورد خود و بايستى حمل بر معنى حقيقى آن نمود و چون عموم خلق يا اصالة يا بالتبع مخاطب بخطابات قرآنى ميباشند و فهم مردم در ادراك بسيار متفاوت و مختلف است پس بايستى آيات قرآن طورى باشد كه هر كس بقدر فهم و استعداد خود از اين كلام ربانى بهره‏مند گردد.

از اينجا معلوم ميشود كه آن كسى كه عرش و كرسى و امثال آن را حمل بر معنى جسمى نموده باعتبارى درست است و آنكه حمل بر معنويات نموده و گفته مقصود از عرش و كرسى مقر سلطنت و استيلاى حق است آن نيز باعتبارى درست گفته لكن نبايد اقتصار بر يك جهت نمود بلكه بايستى حمل بر معناى جامع نمود بطورى كه شامل صورت و معنى هر دو بشود و گفته شود شايد مقصود از كرسى تمام ما خلق اللَّه از آسمانها و زمين و كرات و سيارات و آنچه در آنها و آنچه خارج از آنها از موجودات علوى و سفلى و روحانيون و تمام انواع و اقسام ملائكه و مجردات و بالجمله تمام مخلوقات و ممكنات باشد و اينكه تمام موجودات را كرسى خود ناميد اشاره باستيلاء و احاطه و قيوميت اوست كه تمام موجودات مقر سلطنت و تحت حيطه اقتدار و بزرگوارى و عظمت خداوندى وى است.

صدر المتألهين در اينجا بيان مفصلى دارد مختصرى از آن را ترجمه مينمايم چنين گفته خداوند خلق نكرده چيزى در عالم صورت مگر آنكه نظير آن در عالم معنى موجود است و خلق نكرده چيزى در عالم معنى يعنى عالم آخرت مگر آنكه حقيقت‏

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 396

 آن در عالم حق است و آن عالم غيب الغيب است زيرا كه عوالم متطابق و هر مرتبه دانى مثال عالم بالاتر از آن است، و مرتبه عالى حقيقت مرتبه دانى است و همين طور مراتب در طول يكديگرند تا برسد بحقيقت الحقايق پس آنچه در اين عالم است مثال و قالب آن چيزى است كه در عالم آخرت موجود است و آنچه در عالم آخرت است مثال و اشباح حقايق و اعيان ثابته است كه آنها مظاهر و نماينده اسماء اللَّه ميباشند و در عالم چيزى خلق نشده مگر اينكه مثال و انموذجى دارد در عالم انسانى و ما در حقيقت عرش و كرسى اقتصار ميكنيم بمثال در عالم انسانى.

پس بدان مثال عرش در ظاهر عالم انسانى قلب اوست و در باطن آن جان انسانى وى است و در باطن باطن وى نفس ناطقه اوست كه آن محل استواء جوهر قدسى و خليفة اللَّه و سلطان بدن است در اين عالم صغير انسانى، و مثال كرسى در ظاهر سينه اوست و در باطن روح طبيعى است كه محل نفوذ نفس حيوانى است كه فرا گرفته قوى طبيعى هفتگانه از غاذيه و ناميه و مولده و جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه و عرض قابليت جسد كه فرا گرفته محل قابليت اجزاء بدن را.

و بسيار عجيب و جاى تعجب است كه عرشى كه محل استواء رحمن قرار داده بقوله تعالى الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوى‏ در حديث قدسى فرموده «لا يسعنى ارضى و لا سمائى و انما يسعنى قلب عبدى المؤمن» و در جاى ديگر «قلب المؤمن عرش الرحمن».

و بعضى گفته‏اند عرش نسبت بقلب انسانى مثل حلقه‏اى ماند در بيابان. (پايان) وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ بزرگ است خدايى كه حفظ آسمانها با اين رفعت و زمين با اين وسعت و ثقالت نسبت بقدرت و عظمت خداوندى او اندك و بيمقدار است و او بالاتر و بزرگتر از هر چيزى است كه بتوان تصور نمود و بزرگوار است كه عظمت و بزرگوارى او طورى است كه آسمانها با اين عظمت و اين كرات با اين كثرت نامحدود و اين سيارات با شدت حركتى كه دارند در مقابل عظمت و قوت و شدت وجود مطلق غير متناهى قادر متعال                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 397

 هيچ مينمايند اين است كه حفظ و نگاهدارى آنها براى وى زحمت‏آور نيست.

آرى عالم اجسام و طبيعيات از سماويات و ارضيات و موجودات جوى با آن كثرت و سعه وجودى كه دارند و كليه عالم طبيعت و جسمانيات نسبت بعالم نفوس اندك بشمار ميآيند، و عالم نفوس نسبت بعالم عقول و مجردات و قدوسيين كوچك و بى‏مقدار محسوب ميگرداند و عالم مجردات نسبت بعالم ربوبى و مظاهر اسماء و صفات سبحانى ظهور و بروز ندارد و تماما يك ترشحى از درياى فيض الهى بيش نيستند وجود تمامى موجودات ناشى از فيض رحمت و بقاى آنان نيز بسته باراده و فيض لم يزلى اوست.

لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ در دين اجبارى نيست و خداوند بتوسط سفراء خود ظاهر و هويدا گردانيده طريق هدايت و سعادت بشر را كه هر كس طالب هدايت است ارشاد شود بطريق حق و حقيقت و راه هدايت براى وى روشن گردد و از كجروى ايمن گردد و نيز از طغيان و سركشى افراد بشر جلوگيرى شود.

بعضى از مفسرين در شأن نزول آيه چنين گويند كه اين آيه در موقعى فرود آمده كه مرد انصارى غلامى داشت صبيح نام و ميخواست باكراه وى را مسلمان نمايد اين آيه فرود آمد كه قبول دين بايستى از روى اراده و اختيار باشد نه باكراه.

و در شأن نزول آيه گفتار ديگرى نيز هست.

خلاصه آيه در مقام اين است كه قبول دين كه عبارت از ايمان بوحدانيت حق تعالى و برسالت و معاد و باقى معارف باشد اجبارى نيست هر كسى بايستى از روى اختيار و دانستگى و فهميدگى قبول نمايد چيزى كه هست كرم و لطف خداوند مقتضى آن است كه راه هدايت و سعادت بشر را از طريق عقل و تبليغ پيمبران بآنان بنماياند كه بتبليغ پيمبران با اعانت عقل از طغيان قواى نفسانيه جلوگيرى شود و طريق رسيدن بسرحد سعادت بشرى واضح نمايد و پس از آنكه راه هدايت واضح گرديد هر كس بخواهد باختيار طريق هدايت را پيش گيرد تا اينكه بمقصود نائل گردد.                       
مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 398

 از اينجا معلوم ميشود كه اعتراض بعضى از عيسويان كه دين اسلام بضرب شمشير رواج گرفت اصلا اين حرف بى‏موضوع و بى‏اساس است زيرا كه دين عبارت از اعتقاد و تصديق قلبى است و در اعتقاديات اجبار معنى ندارد و چگونه ممكن است كسى را مجبور نمايند كه تو بايستى چنين اعتقادى داشته باشى راجع باعمال ظاهرى ممكن است كسى را اجبار نمايند بر عملى كه مايل بآن نباشد لكن در ايمان و قبول دين كه عمل قلبى است و دين عبارت از تصديق و اعتقاد است چون كسى را تسلط بر قلب نيست اجبارى نيز در كار نيست.

و باين بيان معلوم ميشود لا إِكْراهَ فِي الدِّينِ اخبار است نه انشاء يعنى خبر ميدهد كه دين اجبارى اصلا دين نيست.

و نيز اينكه بعضى از مفسرين چنين اظهار مينمايند كه اين آيه بآيه جهاد نسخ شده اين هم بنظر درست نميآيد زيرا كه موضوع تشريع جهاد مطلب ديگرى است و اينكه اكراهى در دين نيست مطلب ديگر و چنانچه در صفحات پيش گفته شد شايد يكى از تأسيس جهاد دفاع از دشمن و حفظ جان و ناموس مسلمانان بوده و حكمت ديگرش چون پيمبر اسلام مبعوث شده براى تمام افراد بشر بود پس بايستى جهاد كند تا اينكه صيت اسلام بتمامى نقاط عالم برسد و همه بفهمند چنين شخصى با آن اوصافى كه در كتابهاى آسمانى خود ديده‏اند مبعوث بپيمبرى شده و اشخاص لايق ايمان آرند و بر تمام مردم اتمام حجت شود و اگر حضرتش معارضه با كفار نميكرد اسم مباركش در اطراف عالم كمتر شيوع پيدا مينمود آن وقت اشخاص لايق از فيض ايمان محروم ميگرديدند.

فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ طاغوت در لغت بمعنى طغيان و مبالغه در زياده‏روى در شرارت است و جمع و مفرد آن يكسانست و در اينكه مقصود از طاغوت در آيه چيست كه كفر آن را مقابل ايمان بخدا آورده بين مفسرين گفتارى است:

1- مقصود طاغوت شيطان است. (عبد اللَّه عباس)                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 399

 2- مقصود صنم يعنى بت است. (مقاتل و كلبى) 3- مقصود كاهن و ساحر است. 4- چيزى از غير خدا كه وى را عبادت و پرستش نمايند طاغوت است. 5- طاغوت هر كسى نفس وى است چنانچه فرموده.

إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ سوره يوسف آيه 53 و چون طاغوت مأخوذ از طغيان است و تمام فسادها و طغيانها ناشى از نفس خود انسان بروز مى‏نمايد باين مناسبت حمل بر معنى اخير مناسب‏تر بنظر ميآيد لكن ممكن است گفته شود هر چيز باطلى را طاغوت گويند و لازمه ايمان بخدا كه روكردن بحق و حقيقت است پشت كردن بهر باطلى است پس لازمه ايمان بخدا پشت كردن و اعراض كردن از غير وى است.

وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ ايمان عبارت از تصديق قلبى بمعارف و اصول ديانات است و راجع به اينكه آيا اقرار لسانى و عمل جوارحى در اصل ايمان مأخوذ است يا نه در صفحات پيش مختصر بيانى نموديم و گفتيم ظاهرا حقيقت ايمان همان تصديق قلبى است و اقرار بلسان و عمل بجوارح كاشف از آن است زيرا كه زبان ترجمان دل و عمل تظاهرى است از آنچه در باطن انسان مخفى است اين است كه ايمان باطنى تا وقتى كه بزبان اقرار بشهادتين نشده احكام ايمان بر آن جارى و مترتب نميگردد.

فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى‏ لَا انْفِصامَ لَها عروة طناب دلو را گويند و اشاره باين است كسى كه كافر گردد بطاغوت و ايمان آرد بخدا مثل كسى ماند كه چنگ زده بريسمان محكمى كه گسستگى ندارد و هرگز پاره شدن ندارد البته بايد چنين باشد كسى كه از طغيان نفس سركش جسور خود جلوگيرى نمود و قلب و دل خود را از غير خدا گسسته گردانيد و بريسمان ايمان و عمل صالح كاملا پيوند خود را بمقام الوهيت محكم گردانيد و علقه محبت خود را بخدا بسته نمود، چنين كسى در مقام امن و امان قرار گرفته إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي مَقامٍ أَمِينٍ                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 400

 وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ميشوند بدون آلت گوش اقرار و اعتراف مؤمنين را و عالم است بآنچه در قلب و سريره خود اندوخته‏اند از عقايد باصول ايمانى و تصديق قلبى و از ظاهر و باطن هر كس آگاهست.

اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا «ولى» در كلام عرب بمعنى بسيار آمده و نيز مورد استعمال آن زياد است:

دوست، يارى كننده، مولى، صاحب اختيار، والى تدبير كننده، سيد، آقا، اولى بتصرف و غير اينها كه علماى لغت متعرض شده‏اند و در هر جا كه لفظ ولىّ آرند بايستى با قرينه‏اى كه تعيين مراد كند همراه باشد و گر نه كلام مجمل ميشود و در اينجا بقرينه مقام مقصود اين است كه خداوند دوست و ياور كسانى است كه ايمان آورده‏اند.

يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ خداوند مؤمنين را بيرون مى‏آورد از ظلمت جهل و كفر و ضلالت بسوى نور هدايت و ايمان، و اينكه تشبيه نموده جهل و بى‏خردى و ضلالت را بظلمت، و ايمان و هدايت را بنور شايد نظر باين باشد كه چون نور بمعنى حقيقى نه مجازى چنانچه بعضى از مفسرين چنين گمان كرده‏اند چيزى را گويند كه ظاهر بخود و ظاهر كننده غير خود است و حقيقت و روح و ايمان همانست كه بذات خود ظاهر و نمايان و ظاهر كننده نفس قدسيه بشر است زيرا كه روح و روان انسانى در ابتدا در پرده‏هاى ظلمانى طبيعت مخفى و مستور است اگر هدايت حق بوى نرسد در ظلمت طبيعت و بيخردى ماند و هيچ ابراز فعاليت نميكند و بنور ايمان است كه از ظلمت طبيعت و جهالت بيرون آمده و تجرد ذاتى و نور باطنى خود را مكشوف ميگرداند و تظاهر مينمايد.

ممكن است در اينجا سؤالى پيش آيد كه اشخاصى كه ايمان آورده‏اند البته از ظلمت كفر رهايى يافته و بنور ايمان پيوند گرديده‏اند چنانچه ايمان را بنور معرفى نموده پس ديگر ظلمتى باقى نمانده تا اينكه خداوند مؤمنين را از ظلمت بيرون آورد بنور

مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 401
ايمان زيرا كه ظاهر آيه كه «آمنوا» را بصيغه ماضى كه دلالت بر گذشته دارد بيان فرموده و «يخرجهم» را بصيغه مضارع كه دلالت بر آينده دارد آورده.

پس از آيه چنين استفاده ميشود كسانى كه قبلا ايمان آورده بودند بعدا آنها را از ظلمت بنور ميآوريم و اين نيست مگر تحصيل حاصل.

پاسخ: گوئيم اولا صيغه مضارع مخصوص بآينده نيست گاهى در زمان حال استعمال مى‏شود و مقصود بيان حال مؤمنين است كه بايمان از ظلمت كفر خلاص شده و در حال بنور ايمان روشن گشته‏اند.

و ثانيا ايمان مراتبى دارد اول مرتبه آن اقرار بشهادتين است بضميمه تصديق اجمالى و مرتبه آخر آن تحقيق يافتن بمقام عبوديت و مقام تسليم و انقياد تامّ است و هر مرتبه‏اى از آن نسبت بمرتبه بالاتر از آن ظلمت است كه بايستى بنور ايمان از آن ظلمت بيرون آيد و كسى كاملا از نور ايمان برخوردار گرديده كه روح ايمان و نور اسلام در قلبش نفوذ نموده و بكلى از ظلمت شرك و هواپرستى عارى گرديده و شراشر وجودش بنور ايمان روشن گرديده و اين نورى است كه خداوند وعده فرموده عنايت نمايد باشخاصى كه زير بار اسلام رفته و بوظايف ايمان عمل ميكنند به اينكه آنها را بكمال ايمان برساند چنانچه در جاى ديگر در باره آنها فرموده زادَتْهُمْ إِيماناً فَهُوَ عَلى‏ نُورٍ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ كسانى كه كافر شدند دوستاران آنها طاغوتند و چنانچه گفته شد هر چيز باطلى را طاغوت گويند و چون شياطين شالوده و مظهر باطلند شايد آيه اشاره باين باشد كه كسى كه كافر شد دوست او شيطان است نه رحمان.

يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ طاغوت كه دوستاران كفارند آنان را از نور بظلمت ميكشاند در اينكه آيا مقصود از آن نورى كه در كفار بوده و طاغوت آنها را از نور بظلمت ميكشانند چيست، بين مفسرين گفتارى است بهترين آنها اين است كه گفته شود مقصود از آن نور كه بظلمت                      
 مخزن العرفان در تفسير قرآن، ج‏2، ص: 402

 كفر پوشيده ميگردد همان نور توحيدى است كه خداوند در فطرت بشر نهاده و شياطين از طريق قواى طبيعى و وهمى بر انسان تسلط يافته وى را اغوا ميگرداند و بظلمت كفر و نفس‏پرستى آن نور توحيدى كه در فطرت او تعبيه شده پوشيده ميگرداند أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فِيها خالِدُونَ كسانى كه در اثر متابعت كردن طاغوت كافر شدند و فطرت اوليه خود را باطل و زايل گردانيدند و آن روح و حقيقت انسانيت خود را زايل نمودند و آن فطرت توحيدى كه در آن تعبيه شده بود از كف دادند آنها ياران آتش‏اند و جايگاه هميشگى آنها بمناسبت ظلمت نفسشان كه فاقد نور توحيد گرديده و سنخيت با آتش گشته جهنم است.

در بعض اخبار است كه جهنم بقدرى تاريك است كه اهل آن از تاريكى بفغان مى‏آيند آرى كسى كه در تاريكى و ظلمت نفس چنان گرفتار گرديده كه نه خود را مى بيند و نه خداى خود را مى‏شناسد و شيطان و نفس سركش بكلى نور علم و ايمان و توحيد را از وى ربوده البته بايستى جايگاه هميشگى وى جهنم كه شالوده ظلمت و دورى از اشراق شمس وجود احديت است با شياطين همراه باشد