محبّت عبد نسبت به حق تعالي و محبّتي که از شائبه هر منقصتي خالي و از هر آفتي مصون است محبّت عبد است نسبت به خالق خود و اين قسم محبّت مخصوص (به عالم رباني است)؛ يعني کسي که علم او از سر چشمه آب زلال علم حق تعالي گرفته شده باشد و کسي که فاقد اين نحو علم و دانش گرديد وي را از اين محبّت نصيبي نيست. و فاقد معرفت اگر نسبت به حق تعالي ادعاء دوستي کند در اين دعوي کاذب خواهد بود محبّت فرع معرفتست هر گز ممکن نيست بدون سناسائي محبّت پديد گردد کسي که حق را نمي شناسد و توجه کامل به او ندارد و بر انواع و اقسام احسانات او که لاينقطع به نفس و بدن او مي رسد اطلاع کافي پيدا ننموده چگونه ممکن است محبّت وي را در دل خود بپروراند. آري ممکن است در ذهن خود بتي تصور نمايد و او را خالق عالم فرض کند و معبود خود قرار دهد چنانچه در کتاب کريم فرموده (و مايومن اکثر هم به الله اولاد و هم مشرکون) (يعني و ايمان نمي آورند بيشتر اين مردم به خداوند مگر اين که آنها مشترکند) و عموم مردم نسبت به مقام قدس حق تعالي مدعي محبّت مي باشند در صورتي که شخصي يا شبهي را تصور مي نمايند و به آن محبّت مي ورزند و عبادت آن را مي نمايند نه عبادت خدا را و اين ها در ضلالت و گمراهي نمايانند و چه بسيار اشخاصي که مدعي محبّتند در صورتي که ذره اي از محبّت در دل آنها وجود ندارند و محققين يعني كساني كه واقعا از اين اکسير خدائي چشيده اند بسيار نادر و کمياب و اندکند بلکه از اندک اندکترند لازمه اين قسم از محبّت طاعت و فرمانبرداري و تعظيم است. و نزديک به اين محبّت در شرافت و فضيلت دوستي پدر و مادر است و لازمه آن اطاعت و مهرباني به آنها است و هيچ قسم محبّتي به مرتبه اين قسم از محبّت نمي رسد مگر محبّت معلم که متوسط بين محبّت حق و والدين است. و اين سه قسم از محبّتي که شماره نموديم نخست دوستي و محبّت به حق تعالي است که هيچ نحو محبّتي به اين درجه و پايه نمي رسد و اسباب حصول آن نيز غير از اسباب عادي است و نعمتهاي پي در پي که از قبل او بما مي رسد نمي توان به چيزي مقايسه نمود. دوّم دوستي پدر و مادر که سبب وجود مادي و جسماني ما مي باشند. سوم محبّت حکماء و معلمين که بعد از محبّت به حق تعالي بالاترين و شريفترين اقسام محبّت به شمار مي رود از محبّت پدر و مادر نيز برتر و بالاتر است زيرا که پدر و مادر مربي جسم و بدن ما مي باشند وحکماء و معلمين نفس و روح ما را تربيت مي نمايند و وجود حقيقي ما را نمو مي دهند و بزرگ مي نمايند و به تعليمات و تربيت آنها انسان حيات ابدي و زندگي جاويد مي نمايند و به سعادت قصوي مي رسد و از خاصان درگاه احديث مي گردد پس از اين جا معلوم مي شود به قدري که نفس بر بدن شرافت دارد معلم نيز بر پدر شرافت دارد و به حکم عقل و شرح براي ما لازم و واجب است مراعات حقوق آنها را بنمائيم و محبّت و اطاعت آنها را بر خود لازم شمريم. و محبّت طالب حکمت نسبت به حکيم و شاگرد خردمند نسبت به معلم خير خواه از جنس محبّت الهي محسوب مي گردد و سرش اين است که انسان از قبل تعليم و تعلم به شرافت روحاني و معارف الهي نائل مي گردد و معلمين پدر روحاني ما مي باشند و احسان آنها به ما احسان الهي است زيرا که تربيت مي نمايند ما را به فضيلت تامه و تغذيه مي نمايند ما را به حکمت بالغه و مي کشانند ما را به زندگاني جاوداني با نعمتهاي هميشگي و چنانچه احدي نمي تواند از عهده شکر نعمتهاي الهي بيرون آيد همچنين کسي نمي تواند حقوق پدر و مادر را اداء نمايد گرچه بسيار در خدمت گذاري آنها بکوشد لکن چون معلم سبب پرورش عقل ما و مربي نفوس روحاني ما است و پدر سبب وجود جسماني ما لهذا حق معلم از حق پدر بيشتر است اين است که بايستي شاگرد و طالب حکمت محبّت معلم و استاد را در دل خود بپروراند زيرا که محبّت به او شبيه به محبّت حق تعالي است و چنانچه گفتيم اين محبّت از جنس همان محبّت است و اطاعت و تعظيم و انقياد او نيز در شماره اطاعت و انقياد او محسوب مي گردد زيرا که سبب محبّت به معلم همان محبّت الهي است بدانيم يا ندانيم نزديک به او باشيم يا دور از وي. خلاصه بايستي محبّت ما نسبت به معلم در اعلي درجه محبّت باشد چنانچه طاعت و عبادت و اظهار عبوديت و تذلل و بندگي ما در مقابل کاخ عظمت حقتعالي در منتها درجه کمال صورت گيرد. خردمندان نخست در مقام بر مي آيند تا اينکه هر کسي را در مرتبه لايق به خود بشناسند و به همان مرتبه او را دوست دارند سپس به شرائط دوستي عمل نمايند ومراعات حق وي را بنمايند(اگر مراتب محبّت نزد شخص عادل محرز نباشد هرگز نتواند به شرائط دوستي عمل نمايد)مثل اين که محبّت پدر و مادر در مرتبه اي است که محبّت رئيس در آن شرکت ندارد و نيز محبّت دوست غير از محبّت سلطان است و محبّت اولاد را نمي توان مقايسه نمود با محبّت اقوام و خويشاوندان که هر يک در مرتبه خاص و ممتاز از ديگري است به مزايائي و لوازمي که دارد بايستي مراعات شود و اگر اقسام محبّت مختلط و مشتبه به هم گرديد حق هيچ يک از آنها اداء نخواهد شد و فساد اخلاق توليد مي گردد و تربيت از بين مي رود و ضديت پديد مي شود لکن اگر هر کس را بجاي خود شناختيم و به حد خويش دوست داشتيم و به مرتبه لايق به خودش وي را گرامي داشتيم و اظهار دوستي و يگانگي با وي نموديم آن وقت به عدالت عمل نموده ايم. از دوستي و حق گذاري موانست و صداقت پديد مي گردد و هر گاه مردم به شرائط محبّت و حق گذاري اقدام کنند و حق يکديگر را اداء نمايند موانست و صداقت و دوستي بين آنها استوار مي گردد و اگر در دوستي و محبّت نفاق کنند حال آنها بدتر از کسي است که غش در طلا و نقره نمايد چنانچه حکيم اول گفته محبّتي که مغشوش به نفاق باشد به زودي منحل گردد و فاسد شود و پايدار نماند چنانچه در هر دينار هر گاه مغشوش و مخلوط شود به زودي فاسد مي گردد. خلاصه خردمند در تمام اقسام و مراتب محبّت يک اصل اساسي و يک امر و حداني را در نظر مي گيرد و آن اين است که مقصود و مطلوب او را در کليه امور امر نيکو و خير است و چون ذات او نيکو و خير است نقطه نظر وي هدف آروزي او تحصيل خير است لهذا خير و خوبي را در خود و نزد خود مي بيند. دوستي واقعي اتّحاد آور است در بيان دوستي گفتيم که دوستي واقعي اين است که دوست با دوست خود يکي گردد زيرا که محبّت اتّحاد آور است يعني از محبّت اتّحاد روحاني پديد مي گردد و دوستان صميمي و لو آنکه شخصا دو تا و از هم متغايرند لکن روحا يکي و با هم متحد مي باشند. اين اتّحاد نسبت به دوست واقعي صورت مي پذيرد لکن نسبت به باقي اشخاصي که با هم معاشرت و مجالست دارند محبّت بين آنها اگر چه به اين پايه نمي رسد لکن بايستي سلوک و روشن آنها با يکديگر به همين طريق باشد به طوري که کانه کوشش مي کنند که به اين مرتبه برسند و لو آن که ممکن نباشد. پس از اين جا سيرت و روش شخص خير و خير خواه را ميتوان شناخت که چگونه با عشيره و سلطان و دوستان سلوک مي کند و با آنها اتّحاد و دوستي مي نمايد. و سيرت و روش مردمان شرور بد فطرت به عکس سيرت و روش مردمان خير خواه و نيکو کار است که از جهت لئامت و پستي طبعشان از اين سيرت نيکو فرار مي نمايند و سرش اين است که کسي که مايل به تنبلي و راحت طلبي گرديد و کسالت و سستي بر وي مسئولي شد از تميز دادن بين خير و شر غافل مي گردد و کسي را که اين حالت دامنگير او شد حس انسانيت از وي گرفته مي شود و تمام افعال و اعمال و احساسات او پست مي گردد و به دنائت طبع متصف مي شود و وقتي به دنائت طبع متصف گرديد خودش از خود فرار مي نمايد و به اضطرار محتاج مي شود بنديم و هم صحبتي که مثل خودش و مناسب طبعش باشد که وي را مشغول نمايد و عمر عزيز خود را تلف گرداند و از خود و موهومات خود بي خبر شود و سرش اين است که مردمان شقي و کساني که به فساد اخلاق مبتلا مي باشند در حال تنهائي افعال زشت و روش نامربوط قبيح خود را در نظر مي آورند و صفات سبعي و بهيمي و مقتضيات آنها مثل حرص و حسد، کبر، کينه، حب انتقام و باقي اوصاف رذيله بر وي هجوم مي آورند و وي را به شر دعوت مي نمايند اين است که وقتي مشغول به خود مي شود وحشت و اضطراب چيزي است که وي را مشغول نمايد که به فکر خود نيفتد و کسي را دوست مي دارد و از مجالست وي لذت مي برد که او را از خود بي خود کند و همه کسي سعادت را در گذرانيدن وقت اتلاف عمي مي داند. خلاصه چون انسان داراي قواي متضاده و احساسات فراوان است و اين قوا هر يک با ديگري ضد و معاند مي باشند و چون مرتاض به رياضت عقلاني و مودب به آداب شرعي نشده اند هر يک وي را به طرفي مي کشند و از کشمکش آنها حزن و غضب و خوف و حرص و غير اين ها توليد مي گردد و چون هيچ يک از قوا راضي به حق نيستند اگر به عقل و تحديدات شرع جلوگيري از آنها نشود انسان را در غلق و اضطراب مي اندازد پس او از اخلاق فاسد خود فرار مي کند و از خود متاذي و گريزان است و به اضطرار خود را مشغول لهو و لعب مي کند که احساس خود را ننمايند و از تفرق حواس و موهومات قدري آسوده شود لکن نمي داند که اين راحتي موقت است به زودي موهومات جاي خود را مي گيرد و از وبال و سوء عاقبت کار خود غافل است که چه عاقبت وخيمي دارد و در واقع هم چه کسي را دوست نباشد که وي را نصيحت کند و خود مهربان به خود نيز نيست و از خود فرار مي کند و بالنتيجه جز ندامت و شقاوت ثمري نمي دهد لکن خردمند خير نيکخواه که به سيرت نيکو و روشن مرغوب ممتاز گشته و محبوب القلوب گرديده خود از خود لذت مي برد و به خود و به فکر روشن خود مسرور است و ديگران نيز وي را دوست دارند و از مجالست و هم نشيني وي حظ مي برند پس او دوست خود و مردم دوستان او مي باشند فقط مردمان شقي و بد عمل مخالف و دشمن او هستند. آدم نيک و خوب عمل وي نيک است و از صفات ممتازه شخص خير خواه و نيکو اين است که سيرت و عمل وي نيکي و احسان به غير است خواه قصد نيکي داشته باشد و خواه نداشته باشد زيرا که نيکي نمودن از لوازم ذات آدم نيکو است و چون سيرت او بر نيکي است لهذا اختيار مي کند افعالي را که نيکو و محبوب است. اين است که مردم به وي رو مي کنند و دور او را مي گيرند و از وي استفاده مي نمايند و محبوب القلوب واقع مي گردد و چون احسان ذاتي شخص خير و نيکو است باقي و دائمي است و منقطع نمي گردد و روز به روز بر آن افزوده مي شود. و مقابل احسان ذاتي احسان عرضي است يعني کسي که سيرت نيکو پيدا ننمود و عدالت و رويه او احسان به خلق نگرديد لکن خود را شبيه به مردمان سخي و خير خواه نشان داد به زودي اين حالت از وي سلب مي گردد و در معرض ملامت و شکايت مردم واقع مي شود و محبّتي که از قبل احسان تحصيل نموده بود تبديل به معاندت و ملامت مي گردد اين است که احسان کننده را بايستي توصيه نمود که کاري کند که احسان نمودن از صفات و ملکه نيک او گردد اگر چه گفته اند ( باقيماندن بر فعل و عملي مشکلتر از ابتداء به آن است) و محبّتي که بين احسان کننده و کسي که به وي احسان مي شود زياده و نقصان پذير است يعني محبّت احسان کننده زيادتر از محبّت احسان پذيرنده است. و حکيم ارسطو بر اين مطلب دليل آورده و گفته مقايسه کن حال دو نفر را که يکي قرض مي دهد و ديگري قرض مي گيرد يا يکي مخصوص گرداند ديگري را به کرامتي و احساني و آن ديگر احسان او را بپذيريد و مي بينيم کسي که قرض مي دهد و احسان مي کند جديت مي کند و همت خود را مقصور مي دارد بر سلامتي و بقاء آنکس که قرض گرفته و آنکه به وي احسان شده. قرض دهنده خواهان بقاء و سلامتي قرض گيرنده است براي آنکه مالي که به وي قرض داده پس بگيرد لکن قرض گيرنده اين نظريه را نسبت به قرض دهنده ندارد. و نيز کسي که شخصي را برگزيند و وي را معروف گرداند پذيرنده احسان خود را دوست مي دارد اگر چه متوقع منفعتي و غرضي از وي نباشد و سرش اين است که اين عمل و صنعت خوبي است که از وي پديد گشته است و هر صانع و فاعلي صنعت نيک و عمل خوب خود را دوست دارد لکن کسي که احسان به وي شده حقيقتا احسان محسن را دوست دارد نه خود را و اگر خود او را نيز دوست داشت به اعتبار احسان او است و نيز چنانچه گفته شد احسان کننده فاعلست و احسان پذيرنده منفعل و صدور فعل از فاعل بدون زحمت و مشقت صورت نمي گيرد و هر قدر فاعل در تحصيل عمل بيشترمتحمل زحمت و مشقت گردد عمل خود را بيشتر دوست مي دارد. از اين جا است که مي بينيم اشخاصي که بدون زحمت مالي به دستشان مي افتد مثل ارث و امثال آن چندان اعتنائي به آن ندارند و ممکن است به زودي از دستشان برود لکن کسي که به زحمت و مشقت مالي به دستش رسيد آن را بيشتر دوست مي دارد و نيز علت اين که مادر اولاد را بيشتر از پدر دوست مي دارد براي همان زحماتي است که به وي متحلم گرديده همينطور است حال هر صانعي نسبت به عمل خود که هر قدر در تحصيل آن عمل بيشتر زحمت و مشقت متحمل گردد بيشتر وي را دوست دارد مثل اين که شاعر شعر خود را بيشتر از کسان ديگر دوست دارد اين است که محبّت فاعل نسبت به عمل خود خيلي زياد است لکن پذيرنده احسان که وي را منفعل گويند اگر چه او نيز در اين زمينه زحمت و مشقتي کشيده تا آنکه موفق به اين کرامت گشته لکن نوعا مشقت وي کمتر است. پس از اين جا معلوم مي شود سر اين که محبّت محسن و نيکو کار نسبت به کسي که احسان به وي مي کند به مراتب بسيار زياد تر از محبّت کسي است که به وي احسان شده زيرا که اولي خود را دوست دارد و دوّمي احسان او را هر کسي كه در احسان مقصدي در نظر گرفته و به انجام آن مي کوشد بعضي از مردم احسان مي کنند براي خوبي آن عمل خير آنها از روي آزادي نفس و نيت خير انجام مي گيرد (اين اشخاص اقتداء به پرورد گار خود نموده و نماينده و مظهر فياضت حق گشته اند) جماعتي غرض آنها از احسان شهرت و انتشار ذکر جميل و خير است دسته ديگر غرض آنها ريا و خود نمائي و امثال اين ها از مقاصد شومي است که در نظر گرفته اند. بديهي است که بهترين اقسام همان قسم اول است که در احسان و افعال نيک جز خوبي عمل (و رضاي خدا) که از روي آزادي و حريت نفس انجام گيرد مقصدي در نظر نگيرد و ذکر خير و محبّت عموم به خودي خود پديد مي گردد و اگر چه مقصود وي نبوده. جاي شک و ترديد نيست که هر کسي خود را دوست دارد و لازمه دوستي بر هر چيزي احسان به وي است و چنانچه در صفحات قبل گفتيم محبّت به سه چيز تعلق مي گيرد: لذت، نفع، خير. کسي که خواهان احسان به خود مي باشد نخستين بايد بداند که اسباب احسان چيست سپس طريق احسان به خود را بفهمد و بداند چگونه بايستي به خود احسان نمايد و خير و سعادت وي در چيست و گرنه هرگز نمي تواند به خود نيکي کند و راه سعادت خويش را پيدا نمايد و درخطا و اشتباه مي افتد زيرا که آنچه خير حقيقي و سعادت واقعي به وي مي توان تحصيل نمود نمي شناسد. بعضي چنين گمان مي کنند که سعادت آنها در فراهم شدن امور طبيعي است و بعضي سعادت را در شهرت و جاه و منافع مالي مي دانند و در طلب آن پا فشاري مي نمايد. احسان به خود در تقويت دادن روح الهي است لکن خردمندان که سيرت خير و علو مرتبه آن را مي شناسند همان را بر خود اختيار مي کنند و به حظوظ شهواني طبيعي که تمامي آنها عرضي و در معرض فنا و زوال است راضي نمي شوند بلکه همت خود را مصروف مي گرداند که به بلندترين و عالي ترين و عظيم ترين انواع لذائذ محظوظ گردند و هرچه توانند جديت و فعاليت مي نمايند در تقويت آن جزء الهي و خير ذاتي که در نفس بشر پنهان است و خارج از وي نمي باشد و کسي که سيرت او اين طور گرديد و روش او بر اين منوال شد و براي خود اين طريق را ختيار نمود و فقط آن کسي است که به خود نيکي و احسان نموده زيرا كه نفس خود را واقع گردانيده در شرافت اعلائي و وي را آماده گردانيده براي قبول فيض الهي و خود را در معرض قبول الطاف غير متناهي او در آورده آن وقت در لذت و سرور دائمي حقيقي است که انقطاع و زوال براي آن متصور نيست. و آثار مظفريت روح هر قدر درخشان باشد بر علو و نفس و سيرت نيک وي افزوده مي گردد و فضيلت اخلاقي بهتر هويدا مي گردد و تمام افعال وي خير و خوب مي شود. مثل اين که انفاق مال مي نمايد، کمک نمودن به مردم را شعار خويش مي گرداند و تخصيص مي دهد دوستان را به بذل مال و تعادل و توازن بين امور را مراعات مي نمايد، اين است که در نظر مردم مخصوصا دوستان عزيز و محترم مي گردد. و چنانچه در صفحات قبل گفتيم انسان (مدني بالطبع) است و معناي مدني بالطبع را نيز بيان نموديم و گفتيم که تمام سعادت انساني نزد ديگران و دوستان يافت مي شود کسي که سعادت او نزد ديگران يافت مي شود محال است به تنهايي و تفرد به سعادت تام برسد. پس سعادتمند کسي است که دوستان واقعي براي خود تهيه نمايد و در راه دوستي آنها از هيچ فداکاري مضايقه ننمايند تا آنکه به کمک آنها کسب فضائل اخلاقي مايد و هم او از آنها محظوظ گردد و هم آنها از وي فائد و حظ ببرند. چنانچه قبلا گفتيم لذتي که از قبل قوت و روحانيت آن جزء الهي در انسان پديد مي گردد آن لذت باقي دائمي است که نه انحلال پذير است و نه در معرض تغيير و زوال واقع مي گردد و دوستاني که در اين راه انسان را کمک نمايند بسيار اندک و کميابند. دوست واقعي کمياب است کساني که غرض آنها از اظهار دوستي تحصيل منفعت يا بدست آوردن لذائذ شهواني بهيمي است بسيارند اگر چه حاجت به آنها کمتر است اما دوستاني که دوستي آنها از روي فضيلت اخلاقي است ممکن نيست اين قبيل دوستان زياد باشند زيرا علاوه بر اين که اصلا کميابند، محبّت به اين ها در طرف افراط مي افتد و اين طور محبّت يعني محبّت مفرط (که از آن تعبير به عشق مي شود) منحصر به يکي است (و او خدا است و بس) زيرا که او فقط سزاوار عشق و محبّت است. لکن بايستي همت گماريم که با مردم به خوبي معاشرت نمائيم و سعي کنيم که عمل خود را نسبت به هر کسي به سيرت و روش دوست حقيقي بنمائيم و اين طور معاشرت با مردم فضيلت اخلاقي را پرورش مي دهد. و چنانچه گفتيم فاضل خردمند چنان با مردم سلوک مي نمايد مثل کسي که با دوست صميمي خود رفتار مي کند اگر چه مي داند که آنها دوست حقيقي وي نيستند. حکيم ارسطو گفته انسان در همه حال محتاج به دوستان مي باشد، در حال خوشي و نعمت براي آنکه نديم و مونس او باشند و در حال سختي و تعب براي آنکه وي را کمک نمايند و حکيم نامبرده به جان خود قسم خورده که هم سلطان محتاج به دوستاني است که در امور مملکتي او را کمک و ياري نمايد و او در عوض به آنها احسان کنند و هم فقير محتاج به دوستاني است که در امور زندگاني به وي کمک نمايند. و نيز گفته صداقت و دوستي سبب اتّحاد و يگانگي آنها مي شود که با يکديگر به خوبي معاشرت کنند و در رياضت و دعا و به دست آوردن مقصود اجتماع نمايند.
|