مطلب دوم: خود را بشناس شناختن مبدء و معاد موقوف بر شناختن نفس است نخستين بايستي خود را بشناسيم تا اينكه پي بشناسائي مبدء و معاد ببريم چنانچه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله فروده: ( من عرف نفسه فقد عرف ربه ) كسي كه خود را شناخت خداي خود را شناخته است و جهل و خطاي ما ناشي از اينست كه خود را نمي شناسيم و نمي دانيم كه حقيقت و شالوده ما مركب از روح و بدنست اگر چه روح اصل است و بدن فرع ( روح آمر است وبدن مأمور) روح سلطان و مخدومست و بدن خادم و محكوم لكن اساس ترقيات روح بلكه تشخص فردي وي بسته ببدن است. و لازم نيست بدانيم نفس و روح انساني مجرد است يا مادي غرض ما در اينجا اثبات تجرد وي نيست لكن آن قدري كه مسلم است و قابل انكار نيست اينست كه روح بشر از عالم علوي تنزل نموده و در اين عالم طبيعي مقترن بماده اين عالم گشته و بصورت كنوني جلوه گر شده است. من ملك بودم و فردوس برين جايم بود آدم آورد در ين دير خراب آبادم (حافظ) و چون مي بينيم كه دست طبيعت (1) در دل هر فردي گذاشته كه هميشه در طريق استكمال قدم مي زند و بهر درجه از كمال كه برسد باز طالب زيادتي است وحد يقف براي وي متصور نمي باشد اگر چه نفش سركش در بسياري از مردم مطلوب خود را عوضي نشان مي دهد و آنها را در بيراهه سوق مي دهد و چنان در گرداب مشتهيات نفساني فرو مي روند كه گويا غايت وجود آنها همي رسيدن به آمال و حظوظ نفساني و طبيعي است و سعادت و خوشبختي را در فراهم آمدن جهات دنيوي مادي مي دانند اينست كه نوع بشر هميشه براي تحصيل آماده و فراهم شدن امر معاش و تقويت جسم عنصري مي كوشد و هر چه در اين راه بر سرعت حركت خود بيفزايد از مطلوب حقيقي دورتر مي گردد و روح ملكوتي خود را بيشتر شكنجه و آزار مي نمايد. اما كسي كه بوجدان دريافت كه حقيقت نفس و روح وي از عالم علوي و از مصدر جلال احديت تنزلاتي نموده تا آنكه پا در اين عالم مادي گذاشته و باز بايستي در قوس صعود مراحل و منازلي بپيمايد تا آنكه سر انجام بر گردد باصل خود البته در تقويت روح خود بيشتر كوشش نمايد طريق وي بشناسائي مبدأ و معاد خود روشن تر و واضح تر مي گردد و بقدر صفاء و قوت روحاني خود پي بمشيت الهي خواهد برد و در طريق بندگي و عبوديت استوار تر خواهد گرديد آن وقت بچشم دل كه بمراتب بسيار روشن تر و بيناتر از چشم سر است مبدأ و منتهاي امر خود را مي نگرد و مي فهمد كه حقيقت و جوهر ذات وي از جنس اين عالم نيست زيرا چنانچه مشاهده مي نمائيم هر قدر وسائل استراحت جسماني خود را بيشتر فراهم مي كنيم باز مي بينيم راحت نيستيم و آرزوي ما تمام نمي شود و احساس غم و اندوه مي كنيم و گويا صداي ناله و غم دروني خود را مي شنويم كه آزاد و خرم نيست و مثل كبوتري كه در قفس با پر و بال شكسته محبوس باشد در قيد شهوات نفساني و حظوظ طبيعي در قفس تن گرفتار است. چه نيك در نگري آنكه مي كند فرياد ز دست خوي بد خويشتن بفرياد است (سعدي) غرض آنكه كسي كه جوهر و حقيقت نفس خود را شناخت مي فهمد كه از سنخ اين عالم نيست چنانچه هر كسي بوجدان خود ادراك مي كند كه هميشه طالب علو و كمال و برتري است و هر قدر بر علو مقام او افزوده شود باز طالب زيادتي است. خلاصه چنانچه مي بينيم براي استعداد و كمال بشر حد محدودي نيست شاه باز عقل او هميشه در پرواز است و هر قدر در مدارج كمال بالا رود باز قابل صعود بمرتبه بالاتري است و اينكه مي بينيم بعضي توقف نموده اند بلكه گويا آرزوي كمال هم ندارند نه اين است كه بالمره فاقد اين حس شريف باشند بلكه حالت يأس و نا اميدي بر ايشان مستولي گرديده لهذا اگر راه اميدي براي آنها باز شود مي بيني چگونه اين حس بحركت مي آيد و اعضاء بكار مي افتد و در طلب كمال پا از سر نشناسد. پس ما در شناختن نفس محتاج نيستيم كه رجوع نمائيم بادله فلسفي كه بدانيم آيا نفس و روح ما مجرد است يا مادي ، عرض است يا جوهر قديم زماني است يا حادث زماني بلكه همين قدر كه در خود يافتيم كه در ما چيزي هست كه هميشه طالب كمال و علو و برتري است و حد محدودي براي مقام وي متصور نيست و آرزوي او تمام نمي شود چنانچه بعضي گفته اند انسان خميره آرزو و آمال است مي فهميم كه جوهر ذات ما از سنخ اين عالم طبيعي عنصري نيست و از عالم علوي نزول نموده و باز بایستی رجوع نماید باصل و مرکز وجود خود زیرا اگر از سنخ این عالم بود البته کمالات او محدود بود بحد طبیعی چنانچه در حیوانات چنین بنظر می آید که کمال آنها حد معینی دارد که اگر از حد تجاوز نمایند صورت نوعیه دیگری بخود می گیرند لکن انسان هر قدر در مدارج کمال بالا رود باز انسان است و باز ظرفیت و استعداد ترقی و توسعه فکری دارد و تفاوت بزرگی که آدمی با سایر موجودات دارد اینست که انسان طالب انفراد و وحدت و استقلال است و امید ترقی و آرزوی کمال دارد و احساسات خود را پرورش می دهد و به جهات روحی و اخلاقی خود توجه دارد و خود را برتر و بالاتر از بسیاری از مخلوقات می داند. انسان اگر خود را اندازه ای از قید ماده و طبیعت آزاد کند وغریزۀ (2) را با عقل مقرون نماید و از آلایش و خواهش های طبیعی تا درجه ای وارسته گردد آنوقت آن قوه ملکوتی و آن روح علوی الهی که خدای متعال در هر فردی از بشر نهفته و در دل هر انسانی را بجستجوی حقیقت وا می دارد و راهی از خود بسوی حق تعالی باز می کند. پس از آنکه خود را این طور شناختیم مبدء و معاد خود را بخوبی می شناسیم زیرا که هر ممکنی را علتی و سببی است و هر راهی را غایت و منتهائی است. و چون می بینیم که بشر علی الدوام رو بکمال می رود می فهمیم که مبدأ و محرک او کامل مطلق است (3) و بحکم آنکه ( کل شیئی یرجع الی اصله) هر چیزی بر می گردد باصل خود و بمرکز خود وجود می فهمیم که غایت کمال ما رجوع و بازگشت بمبدء وجود ما است و از همین طریق راهی بمشیت الهی پیدا می کنیم و کمال قدرت و حکمت ازلی غیر متناهی حق را در مظهر وجود انسانی مشاهده می نمائیم.
................................... (1)- يعني دست قدرت و مشيت الهي (2)- یعنی امور طبیعی را (3)- کامل مطلق موجود حقیقی است که وجود کمالات او بی حد و بی اندازه باشد و آن منحصر بحق تعالی است زیرا که غیر او هر چه هست محدود و ناقص است و هویت و وجود او بسته به آن وجود حقیقی و آن کامل مطلق است.
|